آبی عشق 34

نستوه و مهری از شیب سرسبز جنگلی به طرف پایین رفتند .. هر چه به سمت پایین تر می رفتند اون نشاط اولیه نستوه تبدیل به سکوتی غم انگیز می شد . چقدر حالتش شبیه به رود خونه ای بود که در زمین خونه نسیم اینا وجود داشت  حتی بلندی اون سوی رود خونه  و درختایی که اون و نسیم در کنارش با هم حرفای عاشقونه می زدند . به سمت چپ خودش نگاه کرد نسیمو ندید . اون اینجا نبود . به خودش نگاه کرد . بیشتر از ده سال از اون زمان می گذشت . بدنش می لرزید . بازم رفته بود تو عالم خودش . مهری هاج و واج مونده بود که نستوه چشه .. -حالت خوش نیست ;/; ببینم دیرت نشه .. -نه نسیم برای با تو بودن همیشه وقت دارم .. -چی گفتی ;/; منو چی صدا کردی ;/; نستوه به خودش اومد و فهمید چه گندی زده . نمی خواست که مهری متوجه غم درونش بشه . اصلا دوست نداشت راز های درونشو با کسی در میون بذاره . حتی تازگیها حوصله شو نداشت که در این مورد با نازی هم حرف بزنه . -چی شده -هیچی من همیشه از نسیم خوشم میومده . چه نسیم بهاری باشه چه پاییزی .. ولی مهری حس می کرد که نستوه از چیزی رنج می بره و گذشته تلخی داره . مهری ترجیح داد که اونو به اسم کوچیکش صدا بزنه و واسه همین نستوه هم صلاح دونست که باهاش صمیمی تر شه .. -نستوه تو سکوت پاییزو هم دوست نداری ;/; -بااین که تابستون بهم خیانت کرده ولی از پاییز اون جوری که خیلی ها خوششون میاد خوشم نمیاد -ولی ببین آسمون آبی , رنگ آبی آسمون از  برگهای درختای پاییزی چقدر قشنگه ;/; آسمون آبی درست به رنگ چشاته .. یه لحظه مهری حس کرد که نباید این حرفو می زده . صورتش سرخ شد . ولی نستوه این حرفشو به حساب احساس عاطفی مهری نذاشته بود . رو تخته سنگی نشستند .. به ریزش آبها رو تخته سنگهای ریز و درشت خیره شده بودند . چند متر جلوترش دیگه از  تخته سنگهای ریز هم خبری نبود و رود یه حالت گل و لایی داشت . -مهری من شمالو خیلی دوست دارم -آدماشو چی ;/; -آدمای خوب و بد همه جا هستند . من همه آدمای بدرو هم دوست دارم . چون اگه دوستشون داشته باشم شاید یه روزی خوب شن . حتی اگه یکیشون هم خوب شه من می تونم بخندم . بخندم و لذت ببرم . از این که تونستم  رو یکی اثر گذار باشم . ولی بعضی وقتا آدم هر چی می خواد خوب باشه یا خوبی کنه اصلا جوردر نمیاد . نمی دونم چرا این جوری میشه . چرا تو این دنیای بزرگ همه نمی تونن شاد باشن . چرا  یه شادی همیشه باید با یه غم طرف باشه . -همیشه این جور نیست نستوه همه آدمای دنیا هم می تونن شاد باشن . دنیای ما این قدر بزرگه و خدا هم این قدر نعمت آفریده و برای بنده هاش گذاشته که اگه همه هم ازش استفاده کنند بازم کم نمیاد . منتها یه سری فکر می کنن هرچه بیشتر به این نعمتها چنگ بزنن خوشبخت ترن فکرشو نمی کنن که یه روزی اینا رو باید بذارن برن . -آره مهری .. حتی آدما هم از هم جدا میشن .. می بینی که هرسال این برگهای پاییزی به زمین می ریزن . این بر گها می میرن و اون برگهایی که جاشون می شینن یه برگهای دیگه ای هستند . این درختا هم یه روزی می میرند . این درخت .. شاخ و برگهاش .. تنه اش  چه اشکها که نریخته و چه لبخند ها که نزده .. با بهار خندیده و با پاییز اشک ریخته .. یه روزی هم خودش میره و اون وقت این آسمون آبی عشقه که واسش اشک بریزه .. زندگی یعنی عادت .. عادت به نفس کشیدن .. به خوردن و خوابیدن .. به دونستن اونچه که در اطراف ما می گذره -ودوست داشتن چیزایی رو که حس می کنیم دوست داشتنی هستند . -آره مهری .. در این دنیای بزرگ دوست داشتنی ها و خواستنی ها زیادن ولی آدم نمی تونه به همه اون چیزایی که دوست داره برسه . اگرم قدرتشو داشته باشه فرصتشو نداره . مهری خیلی دلش می خواست دوباره دست نستوه رو تودستای خودش ببینه . یه حزنی در صدای نستوه بود که دلش می خواست با عشق خودش این غمو از وجودش پاک کنه . حس کرد که باید دلش از گذشته ای پر باشه . گذشته ای که شاید یک بی وفا درش نقشی داشته . حالا نقش اون به عنوان دختری که عاشقش شده چی می تونه باشه . شایدم نستوه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه . ولی اگه این طوره در این چند ماه چرا اصلا هیچ موردی از اون ندیده . فقط به طور جدی در فکر تدریسه و در حد همین حرف زدنهای معمولی با بقیه صحبت می کنه . فکر نسیم نستوه رو آشفته کرده بود . اگه دوباره بخواد عروسی کنه .. لعنت بر این فکر و خیال .. -مهری جان بریم دیگه .. داره دیرمون میشه .. اونا رفتند طرف زیرآب و دو سه ساعتی رو در دانشگاه  گذرونده و بعد از همون مسیر برگشتند . -نستوه اگه دوست داری یه جایی بشینیم و از طبیعت پاییزی لذت ببریم بگو . من عجله ای ندارم . مهری این حرفو به خاطر خودش زد . نستوه زیاد حوصله نداشت ولی به خاطر دل مهری قبول کرد . این بار رفتند به یه جنگل انبوه حاشیه جاده .. جنگلی که طول و عرض زیادی نداشت ولی درختای انبوه و برگهای رنگ و وارنگ این درختا بازم حس عاشقانه ای رو در مهری به وجود آورده بود .. . اونا در لابه لای درختا خیلی آروم قدم می زدن .. مهری می خواست یه چیزی از نستوه بپرسه هم می ترسید و هم خجالت می کشید . اون هیچوقت در حدی کنجکاوی نکرده بود که معناش فضولی باشه ولی حس حسادت زنونه اش اونو  وادار کرده بود که  بالاخره دلشو به دریا بزنه وسوال کنه -نستوه تو هیچوقت عاشق شدی ;/; … ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا