آبی عشق 36
–
ستایش فقط در فکر تحصیل خودش بود این که با موفقیت درسا رو پشت سر بگذاره . اون می تونست خیلی راحت در دانشگاه سراسری قبول شه . بیماری پدرش و یه سری مشکلات روحی دیگه بهش این اجازه رو نداد . خیلی حرص می خورد از این که دخترای دیگه این قدر بی شخصیت بازی در میارن . دلش نمی خواست محیط تحصیل رو با این مسخره بازیها آلوده ببینه . -ببین ستایش بیخود ادای جا نماز آب کش ها رو واسه ما در نیار تو خودت اگه پا بده بد تر از همه میشی .. ستایش به حرفاشون اعتنایی نکرد و هر وقت هم سر کلاس نستوه می نشست سعی می کرد با متانت بیشتری حاضر شه و با استادش بر خورد کنه که بقیه دوستاش متوجه باشن که طرز فکر اون چه جوره و خود نستوه هم متوجه شه . نستوه هم متوجه این مسئله بود که اونا دخترن و شور و حال خاص سنین خودشونو داشته و باید یه جوری درکشون کرد . سالها بود که بین خودش و جنس مخالف یه دیوار کشیده بود . نسبت به مهری حس احترام خاصی داشت . به چشم یک دوست بهش نگاه می کرد . وقتی هم که در جنگل باهاش قدم می زد منظره های جنگلی و رود خونه و درخت اونو بیشتر به یاد نسیم مینداختند و شاید همین تا حدودی روحیه شو دگرگون کرده بود . طوری که دستشو تو دستش گرفته بود .. نکنه مهری فکرای بد کرده باشه خیلی زشت شد . مهری شبا نمی تونست خوب بخوابه .. همش به این فکر بود که چطور می تونه خودشو اون جوری که دوست داره تو دل نستوه جا کنه . محیط دانشگاه بود و نمی تونست زیاد میکاپ کنه ولی تا اونجایی که می تونست سبک آرایششو عوض کرد . اونی که تا حالا در بند این مسائل نبود حالا خیلی به خودش توجه می کرد ونستوه هم متوجه این تغییر حالات شده بود ولی زیاد به علت این کار و اصلا به خود مهری اون جوری که دختر دلش می خواست توجهی نمی کرد . از اون طرف ستایش هم که فقط سرش تو لاک خودش بود در یکی از درسایی که کلاسشون مختلط بود از دست یه پسر بابا پولدار برنج فروش که از تجار معروف و پول پارو کن شهر هم بود امون نداشت . سعید نگاههای هیزی به ستایش داشت ولی توجهی به اون نداشت .. تا این که این ترم تموم شد وموعد ثبت نام ترم بعدی شد . ستایش غصه اش شده بود که پول ثبت نام این ترمشو از کجا ردیف کنه . نا پدری که می خواست با اون باشه تا این جوری تامینش کنه . مادرش هم که آه در بساط نداشت . به کی رو می زد می گفت . از مسئول آموزش بر گه انتخاب واحد و مبلغی رو که باید به بانک واریز کنه گرفت.. یه چیزی حدود هفتصد هزار تومن می شد . بااین که دوست نداشت ولی به مادرش رو آورد و اونم از شوهرش کمک خواست . ناپدری پذیرفت که هزینه شو بده ولی می خواست که با اون باشه .. به همین سادگی . مادرش هم کاری از دستش بر نمیومد و به خاطر این که گوشه نشین خیابونا نشه یا دستش به جایی بند باشه زیاد به شوهره گیر نمی داد . ستایش با یکی از دخترا در خصوص این که به علت بی پولی ممکنه نتونه هزینه رو بده و ترک تحصیل کنه گفته بود .. اونم موضوع رو به دوست پسرش میگه و به گوش سعید میرسه .. سعید از اون پرروهای بد لفظ بود که آداب معاشرت سرش نمی شد . ستایش رو یه گوشه ای گیر آورد و گفت که من می دونم چه مشکلی داری حاضرم بهت کمک کنم -ولی یه شرط داره .. ستایش با این که دلش می خواست ادامه تحصیل بده ولی نمی خواست محتاج پسر بی تر بیتی باشه که چشم دیدن اونو نداشت تازه اینو هم حس کرده بود که باید یه انتظاراتی هم در قبال این کارش داشته باشه .. -خیلی ممنونم آقا سعید .. ممنونم .. ولی من به کمک شما نیازی ندارم .. سعید که بهش بر خورده بود گفت ولی با خیلی کمتر از ایناش هم آوردم تو خط .. تازه خیلی هم خوش شانسی که این پیشنهادو بهت دادم .. پشیمون میشی .. ستایش از این که اونو با یه هرزه اشتباه گرفته و این جور در موردش فکر می کنه دلش گرفت و به شدت عصبی شد و گذاشت زیر گوش سعید و با خودش حساب کرد که حالا که قراره ترک تحصیل کنه بذار از شرف و آبروی خودش دفاعی کرده باشه و این که نمیشه همه چی رو با پول خرید . اشک از چشاش سرازیر شده بود . اون دور و بر شلوغ شده بود . ستایش به سرعت از اون محوطه رفت بدون این که به اطراف نگاه کنه .. دوستاش نتونستن جلوشو بگیرن .. نستوه هم که از دور صحنه رو دیده بود تا بجنبه نه از سعید خبری بود نه از ستایش . .. نمی دونست دنبال کی بره .. از بقیه جریانو پرسید .. یکی دو تن که موضوع رو می دونستن جریانو به صورت کلی واسه نستوه تعریف کردند . -چند تا دختر و پسر رو که اون دور و بر بودند صدا زد و گفت بچه ها ازتون می خوام که از این بابت به کسی چیزی نگین وگرنه پای هردوشون گیره و اگه به گوش حراست برسه ممکنه هردوشونو اخراج کنه .. درهر حال اونا جوونن و اشتباه پیش میاد شما که دوست ندارین با یه اشتباه سر نوشت آدما عوض شه . هر چند که باید نکات اخلافی هم رعایت شه تا دیگران سوءاستفاده نکنن … ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی