آبی عشق 53

دفعه بعدی که نستوه و مهری هم دیگه رو توی دانشگاه دیدند دور و برشون شلوغ بود . مهری با خودش خیلی فکر کرده بود که چرا اون حرفو به نستوه زده . چرا بهش اظهار علاقه کرده . شاید اگه نمی گفت همیشه این امید درش زنده  می بود که شاید نستوه یه گرایشی به اون داشته باشه . ولی حالا تمام آرزوهاشو نقش بر آب می دید . اصلا حوصله درس دادنو نداشت . دوست نداشت بره سر کلاس . دلش می خواست با نستوه درددل کنه . صبر کرد تا بقیه برن و از نستوه خواست که باشه . وقتی که تنها شدند شروع کرد به صحبت -ببین فراموش کن که من بهت چی گفتم . -چی رو فراموش کنم . مگه تو می تونی فراموش کنی که من فراموش کنم . مهری متوجه منظور نستوه نشده بود . یعنی ممکنه این چند ساعت اون تغییر کرده تحت تاثیر قرار گرفته باشه .ولی چهره نستوه این طور نشون نمی داد . -مهری آدم یه چیزی رو باید فراموش کنه که واقعیت یا حقیقت نداشته باشه یا اصلا خودش بیماری فراموشی بگیره ببینم تو دیگه دوستم نداری و عاشقم نیستی ;/; نستوه با این پرسش می خواست از مهری بشنوه که حالا که فایده ای نداره بهتره بی خیال شم و این جوری نستوه احساس آرامش بیشتری کنه . ولی حالت بیان نستوه طوری بود که مهری رو برد توی فکر . یه عاشق از میلیمتر ها نمی گذره . توی ذهنش چند بار پشت سر هم این  عبارتو مرور کرد . دیگه دوستم نداری و عاشقم نیستی ;/; یعنی اون حالا براش مهمه که دوستش داشته باشم ;/; بهش چی بگم . سرشو انداخته بود پایین نمی دونست چی بگه . دلش پر بود . -نستوه انتظار داری چی بشنوی .;/; -حقیقتو -مگه تو حقیقتو حس نمی کنی . مگه نمی بینیش ;/; -چرا ولی نمی خوام دوست ندارم ناراحتی تو رو ببینم و عذاب تو رو.  مهری یواش یواش داشت جوابشو می گرفت . داشت اطمینان پیدا می کرد که نستوه هیچ تغییری نکرده -ببین تو الان ده ساله یکی رو که تنهات گذاشته یکی رو که بهت اطمینان نداشته و بهت بی توجهی کرده دوستش داری . یکی رو که به نظر خودت سهوا خیلی بدی ها بهت کرده . چطور فکر می کنی من یه روزه عشق کسی رو که همه زندگیمه رویای خوش بودنمه صدای نفسهامه و دلیل رسیدن من به فردا فراموش کنم ;/; چطور این انتظارو از من داری ;/; منی که ازت بدی ندیدم . حتی می تونی منو از خودت برونی . بگی دوستم نداری بگی که خیلی گستاخم ولی نمی تونی این عشقو از دل من بیرون کنی .. نمی تونی بهم بگی که دوستت نداشته باشم .. حتی اگه بد باشی .. نستوه فقط لباشو گاز می گرفت نمی دونست چی بگه . بدون این که کلمه ای دیگه بر زبون بیاره راه کلاسو در پیش گرفت . ستایش از این که استادو ناراحت می دید ناراحت و شگفت زده بود . یعنی می تونه به مهری ربط داشته باشه ..ممکنه میون اونا شکر آب شده باشه . چون استاد مهری رو هم با همین قیافه در هم دیده بود . قبل از این که بره کلاس یه دیدی هم به اتاق استادا که درش باز بود انداخت و اونا رو غرق در تفکر و صحبت دیده بود . خیلی دلش می خواست وایسه و حرفاشونو بشنوه ولی نمی شد . می خواست بره و اون شیرینی رو که دست پخت خودش بود تقدیم استادش بکنه ولی مهری رو که دیده بود منصرف شده بود . بازم درس حالیش نبود .   خب امروز چه روزیه .. برنامه مهری و نستوه هماهنگ نیست . من اگه یه نیمساعتی یک ساعتی رو غیبت کنم بد نیست ولی حریف این مهری نمیشم . این استاد مهری نمی دونم چرا این روزا باهام چپ افتاده نکنه به من حسودیش میشه . من که کاری نکردم . ولی اون همون جوری که من از روی حسادت نگاش می کنم نگام می کنه . باداباد یه بهونه ای میارم میگم حالم خوب نبود .. نستوه رو دید که  داره از در دانشگاه میره بیرون . به سرعت برق  و باد خودشو بهش رسوند . در حالی که نفس نفس می زد گفت -استاد اینو براشما آوردم خودم درستش کردم شیرینی خونگیه -ببینم دختر تو از کجا می دونستی من شیرینی دوست دارم تازه تو با این همه کار و درس وقت این کارا رو هم داری ;/; ستایش دوست داشت بگه واسه تو همیشه وقت دارم ولی فقط لبخندی زد و چیزی نگفت -راستی تو الان کلاس نداری ;/; مونده بود چی بگه . -چرا یه ساعتی کار داشتم و طوری به صحبتش ادامه داد که نستوه فکر کرد اجازه گرفته .. -ببینم کجا میری من برسونمت -جای خاصی نمیرم مسیر شما کجاست . هر طرف شما میرین باهاتون میام .. -سر در نمیارم این چه کاریه که به هر چهار طرف شهر می خوره ;/; نستوه رو برد به فکر . نکنه حرفای مهری درست باشه و این دختر هم یه جورایی بهش وابسته شده باشه .. نه .. بر شیطون حرامزاده لعنت هنوز هیچی نشده بی خود فکرمو مشغول نکنم . بد به دلم راه ندم . اصلا این فکرا چیه .. -پس سوار شو بریم . انگاری دنیا رو به این دختر داده باشن . نستوه که رانندگی می کرد تمام نگاه ستایش به صورت استادش بود و رفته بود در عالم رویا .. یعنی میشه من یه روز به عنوان خانومش کنار دستش بشینم وپیش دخترای دیگه قیافه بگیرم ;/; اون وقت بقیه دخترا بهم حسودی می کنن . این همکلاسام چششون از کاسه در میاد . ولی تا اون موقع همین دانشجوها اینجا هستند ;/; …. ادامه دارد .. نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا