آبی عشق 56

پس اون دختره مارمولک داره کار خودشو می کنه . . غیبت کرد و نیومد کلاس .. پس به خاطر همین بود .. یعنی نستوه هم با اطلاع قبلی اونو با خودش برده ;/; با هم وعده داشتن . یا اون سر راهش قرار گرفته . حسادت زنونه داشت دیوونه اش می کرد .-چی شده مهری توفکری . انگاری حالت خوش نیست . -نه من می خواستم ببینم حال تو خوبه یا نه . در اینجا صداشو برد بالاتر و گفت هیچ اینو می دونی اون دختری که پیشت نشسته و داری باهاش … داری باهاش … مهری اینجا رو گیر کرد نمی دونست چی داره میگه و چی باید بگه .. گذاشت به عهده نستوه که بقیه جمله شو حدس بزنه . -ممنونم مهری که این جور در مورد من قضاوت می کنی .. -استاد چی شده مشکلی پیش اومده ;/; نمی دونم چرا این روزا استاد مهر آرا یه خورده ناراحته . اگه کاری از دستم بر بیاد در خد متم .. یادش اومد که این ساعتو غیبت کرده . مهری حواسش جفت بود . ولی یکی دوبار هم متوجه غیبت یکی دو نفر نشده بود . ولی کاش نستوه اسمشو نمی برد . مهری ادامه داد -می دونی ستایش خانوم محبوب شما .. اون دختر نجیب و سر به زیر و بوکسور مورد علاقه شما این ساعتو با من کلاس داشته و اومده تا با شما خوش باشه .. صداشو آورد پایین تر . فعلا خداحافظ بعدا در این مورد با هم حرف می زنیم .. ستایش چهره در هم  نستوه رو که دید به همه چی پی برد .. نستوه نمی دونست به این دختر چی بگه . از کارش سر در نمی آورد . داشت به این فکر می کرد که اگه بخواد به روش بیاره شاید بازم یه بهانه تراشی کنه ولی ستایش چرا بهش دروغ گفته . اون دختر حساسیه .. اگه ناراحتش کنه ممکنه چند برابرش باید به خودش فشار بیاره تا دوباره خوشحالش کنه . اون پدر نداره و خدا رو خوش نمیاد که اذیت شه ولی این جوری هم درست نیست . حالا مهری چی فکر می کنه . حتما فکر می کنه یکی از دلایلی که من بهش جواب بله رو ندادم اینه که هر روز دوست دارم با یکی باشم .. خدایا منو ببخش من که این هدفو نداشتم . -ستایش تو اجازه گرفتی ;/; دختر به چهره نستوه خیره شد . گفت آره حداقل برای یه ساعت .. شاید خانوم مهر آرا خوب دقت نکرده بود من چی می گم همین جوری سر تکون داده باشه .. نستوه حس کرد که ستایش دروغ می گه . آخه اینجا که سر کار نیست نیمه کاره به آدم اجازه بدن و اگرم بدن ستایش چرا پیش دستی کرد و از حواس پرتی مهری گفت .. دختر رنگش پریده بود . نستوه نخواست بیشتر از این ها خجالت زده اش کنه . بهتر این بود که رفتارش با اونو تغییر می داد . جدی تر می شد و زیاد باهاش گرم نمی گرفت .. ستایش متوجه دلخوری نستوه شده از این کارش پشیمون شده بود . -ببینم استاد مهر آرا در مورد من چیزی به شما گفته ;/; -نه .. -من دوست ندارم شما رو ناراحت ببینم . -استاد اشکال داره شما تنهایی برگردین بابل من همین جا اون چیزایی رو که لازم دارم می خرم و بر می گردم .. -با هم میریم ستایش . در اینجا نستوه لحن جدی تری گرفت و گفت چی شد به وقت اومدن دوست داشتی رفیق من باشی حالا می خوای رفیق نیمه راه باشی ;/; ستایش درمانده شده بود . تازه حس کرده بود که می تونه یه جورایی رگای خواب نستوه رو در دستای خودش بگیره ولی این مو ضوع پاک کلافه اش کرده بود . هنوز از بابلسر خارج نشده بودند که ستایش از نستوه پرسید به نظر شما کدام گناه ریشه بیشتری در گناهان دیگه داره و آدمو وادار به گناهان دیگه می کنه ;/; من نمی دونم این دخترا بعضی هاشون به بد ترین شکلی خودشونو درست می کنن .. -می دونی اون گناهی که خیلی بده چیه .. حتی می تونه نا بخشودنی باشه -چیه -اون دروغه . دروغ .. چون آدمایی هستن که بهم اعتماد دارن . حالا می بینی دو تا با هم دوستند . دو تا عاشق همند .. یه مادری به بچه اش اعتماد داره .. ولی وقتی که یه دروغی بیاد رو کار تمام احترام و دیگر خواهی از بین میره . آدم فقط خودشو در دایره دروغ می بینه . -استاد نگه دار . من خودم  بر می گردم . ستایش لباشو از حرص می جوید . لعنت بر تو مهری خروس بی محل اگه چند دقیقه دیگه زنگ می زدی ;/; من از خجالت دارم دیوونه میشم . نمی دونم چیکار کنم . سرمو نمی تونم بالا بگیرم . نمی تونم . توروش نگاه کنم .. نستوه هر کاری کرد که نتونه ناراحتی خودشو نشون نده نتونست . انتظار این حرکتو از اون نداشت .. ستایش وقت رفتن دوست داشت این کیلومتر بشه دویست کیلومتر اصلا تموم نشه ولی حالا دوست داشت که کاش فاصله بین این دوشهر به دویست متر هم نمی رسید . وقتی که از هم جدا می شدند  نستوه یه لبخندی به ستایش زد و گفت برای فرار از درس راههای دیگه ای هم هست . ستایش فرصت دفاع پیدا نکرد چون نستوه سریع ازش دور شد . تازه اون چیزی واسه دفاع کردن نداشت . این بار دختر خودشو به گوشه ای از دانشگاه رسوند و شروع کرد به گریستن . وعذاب اون وقتی بیشتر شد که مهری اونو در فضای بیرونی دید . …. ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا