آبی عشق 8
–
اون روز نسیم به بهانه های مختلف خواست که خودشو به نستوه نزدیک کنه ولی پسر تحویلش نگرفت .. حتی بعد از ظهر که دسته جمعی رفته بودند دریا نستوه سعی می کرد که از نازی و نسیم فاصله بگیره . نسرین و شوهرشم بودند . نستوه یه گوشه ای نشسته بود و سنگریزه هایی رو که تو دستش جمع کرده بود به دریا پرت می کرد . یه بار که به نزدیکی اورسیدند نازی با صدای بلند گفت داداش چته با کسی قهری ;/; کشتیهات غرقه ;/; مثل عاشقای شکست خورده ای ;/; -شوخیت گرفته نازی ;/; مگه من مغز خر خوردم که عاشق شم ;/; دخترای این دوه زمونه یا خیانتکارن یا از عشق و دوست داشتن هیچی نمی فهمن -داداش ما دو تا دختر خانوم نجیب و سر بزیر و دسته گل جلوت وایستادیم یه دور از جون و دور از جنابی چیزی بگو . دلت از جای دیگه پره سر ما چرا خالی می کنی ;/; نستوه واسه این که کم نیاره از جاش بلند شد و با دو تا دختر به قدم زدن پرداخت . نازی بین اون و نسیم قرار داشت . سکوت سرد بین اونا حاکم بود و خواهره هر کاری کرد نتونست بین داداش و دوستش آشتی بر قرار کنه . برگشتن خونه و اون شب نسیم تا صبح از ناراحتی خوابش نبرد . صبح زود یه ساعت زودتر از روزای گذشته رفت لب رودخونه . خدایا اگه اون امروز نیاد . اگه دیگه نخواد باهام حرف بزنه ;/; کاش می تونستم خودمو قانع کنم که یه خورده ملایم تر شم ولی اگه اون منو به خاطر خودم نخواد .. الان که دیگه اصلا نمی خواد .. دوساعت گذشت و از نستوه خبری نشد . نسیم مثل یه نسیم آروم گرفته ای که به یه مانعی می خوره وای می ایسته ساکن وساکت و مظلومانه سرشو به درختی تکیه داده بود و فقط گریه نمی کرد . پایین رودخونه نشسته بود و به روبرو نگاه می کرد . ناگهان در مسیر روبروی خودش که بالاتر از نقطه ای بود که اون نشسته بود از طرف شالیزار دید که یه نفر از سرازیری و شیب کنار رود خونه داره میاد پایین تا خودشو به این مسیر برسونه .. نستوه بود . این از کجا پیداش شده ;/; رودست خورده بود . تمام مدتی که اینجا غمگین نشسته بود اون از روبرو داشت اونو می دید و زیر نظرش داشت . هر کاری کرد خودشو بی توجه نشون بده و لبخند خودشو نشون نده نتونست . ولی از دست نستوه عصبانی بود . نمی خواست متوجه ناراحتی و چشم انتظاری اون بشه . پسر اومد این ور آب و از نسیم فاصله گرفت . دیوونه حالا واسه ما سیاست میره . اگه بره چی ;/; یه اعتنایی هم بهم نکرد . -آقا نستوه سلام .! نستوه یه قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و گفت سلا م خواهر ! حرف زدن با یک غریبه حرام نیست ;/; -آقا نستوه همه آدما واسه خودشون شخصیت دارن . -اینو باید به خانوم خانوما گفت که فکر می کنه عاشق شدن گناهه . .. یک بار دیگه بدن نسیم از شنیدن این حرف نستوه به لرزه در اومد و قلبش بیشتر از جاهای دیگه لرزید . چقدر این پسره حرفای دو پهلو می زد . نسیم فکر می کنه عاشق شدن گناهه .. نسیم فکر می کنه عاشق شدن گناهه .. یعنی منظورش من بودم که عشقو قبول ندارم یا از این که نستوه عاشق من شده حس می کنم که اون گناه کرده .. خدایا چرا من منظورشو نمی فهمم ;/; -ببخشید آقا نستوه اینجا کی عاشق کیه ;/; منظورتونو نمی فهمم .. -خودتو نزن به اون راه . من احمقم که اومدم به یکی دل ببندم که از دوست داشتن هیچی نمی دونه . با آدم مثل برده هاش رفتار می کنه .-کی ;/; من ;/; من مگه با شما چیکار کردم . جز این که نمی خواستم ..-جز این که نمی خواستی عشق منو قبول کنی و دست رد به سینه ام زدی . منو خیطم کردی . احساسات منو به بازی گرفتی . شاید من اشتباه کردم . شاید نباید عاشقت می شدم . شاید تورو دوست داشتن واسه من یه گناه باشه .. نستوه به خوبی تاثیر فیلمشو در چهره متاثر نسیم می دید . می دید که چطور میره قلبشو شکار کنه و بعد جسمشو .. اما دو روز دیگه فقط اونجا بودند و خیلی سخت بود که در این دوروزه بتونه کاری کنه . ولی چند وقت دیگه وقت رسیدن گیلاسهای ناب لواسان بود و اونا قرار بود بیان اونجا . باغ سیب و گیلاس اونا هم جاهای دنجی داشت . -نسیم خانوم بهتره که من دیگه صبحها نیام اینجا و خلوت شما رو به هم نزنم . همون بهتر که خودمو تو دام عشق نندازم . همین اول اگه آدم خودشو خلاص کنه بهتر از این که توی تله بچسبه و نتونه در آد . فقط نسیم خانوم ازت معذرت میخوام . بابت این موضوع به کسی چیزی نگین . من نمیخوام آبروم بره . یعنی بر داشت بد بکنن . در هر حال دوست داشتن که گناه نیست . نمیشه از طرف انتظار داشت که همون احساسی رو که نسبت بهش داری نسبت به تو داشته باشه . بذار برای آخرین بار تو چشات نگاه کنم . -آقا نستوه این که اولین بارشه -درست گفتی . اولین و آخرین بار . نستوه طوری مظلومانه و با حسی عاشقانه تو چشای نسیم زل زده بود که دختر بیچاره رو سست تر از قبل کرد و بی رمق تر . نسیم صدای تپشهای قلبشو می شنید . سرشو انداخت پایین تا نستوه بیش از این نگاه عاشقشو نبینه . در وجودش دو نیروی متضاد در جدال بودند . نیروی عشق و نیروی جدایی .. نستوه ازش فاصله گرفته بود . چشم آبی در حال دور شدن از اون بود . خیلی آروم و با خجالت گفت -نه .. نه…. نرو . یه لحظه وایسا .. صبر کن .. دوباره به هم خیره شدند .. -منم دوستت دارم نستوه .. قسم به آسمون آبی , زمین سبز و خورشید سر خ و زرد , دوستت دارم دوستت دارم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی