آب حوضی
من سن و سالی ازم گذشته و بر طبق عرف نباید اینجاها پیدام بشه ولی هر چی باشه انسانم و جایز الخطا .
اون سالها خیلی از مناطق تهرون آب لوله کشی نداشتن و مردم آب مصرفی خونه هاشونو از طریق چاه و آب انبار و حوض تامین می کردن ، درواقع حوض خونه ها محلی بود برای ذخیره آب ، آبی که در محل ما با تانکر آب پر میشد ، البته ما آب انبار زیر زمینی هم داشتیم ، خونه ما یک طبقه بود و شمالی ، خیلی هم بزرگ نبود شاید حدود نود متر ، بابام دو زنه بود ، کار درست و حسابی هم نداشت ، من بعدها فهمیدم که کلاهبردار و دزد بوده ، بیشتر اوقاتشم با زن اولش می گذروند ، ننه من زن دومش بود ، هیچوقت خرجی درست و حسابی هم بهمون نمیداد و همیشه محتاج همه چیز بودیم ، ننم عقل درست و حسابی نداشت ، یکسره حرفهای دری وری و کوسشعر می زد ، قیافه خوبی هم نداشت ، سبزه و بدترکیب بود ، همیشه هم تن بدن من از کتک هاش سیاه و کبود بود ، خونه ما دوتا اتاق بود و یه مطبخ و مستراحشم گوشه حیاط بود و حوض هم وسط حیاط ، بابام هر چند روز یکبار میومد و کتکی به ننم می زد و می رفت ، ننم وقتی اون می رفت بهونه ای از من می گرفت و تلافی کتک بابام رو سر من خالی می کرد ، رسم بود که مرد خونه هفته ای یکبار پاچه ها رو می زد بالا و آب حوض رو خالی می کرد و کفشم با سیم ظرفشویی و برس از لجن پاک می کرد و بعد آب تازه مینداخت تو حوض .
بابام از این کارها نمی کرد حتی یادم نیست نون تو دستش گرفته باشه و بیاره خونه ، ننم خودش نون میخرید و بعد که من پنج سالم شد منو می فرستاد نونوایی ، گاهی بابام یه پولی به ننم میداد و اونم میرفت یه قوت و غذایی درست می کرد و می خوردیم ، کلاس اول ابتدایی بودم و نشسته بودم مشق می نوشتم و زن همسایه هم اومده بود داشت با ننم تعریف میکرد و منم یواشکی گوش می کردم .
ننم می گفت خانم فلانی شوهرم بهم خرجی نمیده ، کتکم می زنه همیشه من و این بچه شکممون گرسنه اس ، زن همسایه گفت خوب خودت برو کار کن ، برو کارگری کن رخت بشور خونه مردم رو نظافت کن ، ننم گفت فکر می کنی نکردم ؟ کار هم که می کنم جاکش بهم میگه تو که خودت پول داری دیگه برای چی از من پول می خوای ؟ می خوام ول کنم برم ولی جایی ندارم برم بعدشم این بدبخت رو چکار کنم ؟ دست کی بسپرمش ؟ اون بیغیرت که براش مهم نیست ، نه پدری دارم نه برادری بجز جنده خونه کجا راهم میدن ؟ خلاصه از این رقم حرفها با هم می زدن ، کم کم رفت و اومد آب حوضی ها به خونه ما زیاد شد ، بجای هفته ای یکبار هفته ای دو سه بار آب حوضی میومد خونمون و ننم هم وقتی اون یارو شروع می کرد به نظافت حوض و آب انبار منو می فرستاد پی نخود سیاه و یه یقرونی هم می ذاشت کف دستم و در رو هم پشت سرم می بست ، سر سفره دیگه گاهی گوشت و برنج هم پیدا میشد ، لباش و کفش نو هم به تن پای من رفته بود ، یه چراغ علاالدین و منبع نفت هم خرید ننم و دیگه کرسی رو جمع کرد ، یه روز که می دونستم می خواد آب حوضی بیاد رفتم سر پشت بوم مستراح دراز کشیدم قایم شدم ، آب حوضی به ننم گفت پسرت کجاس ؟ ننم گفت رفته با دوستاش بازی و بعد رفتن تو اتاق و منم یواش اومدم پایین و رفتم تو مطبخ ، یخورده که گذشت صدای آخ جون آخ جونشون بلند شد ، ننم می گفت جون چه کیری و آب حوضی هم می گفت چه کوس داغی و یه صدایی مثل شتلق شتلق هم میومد ، من حالم بد شده بود ، ترسیده بودم ، از مطبخ اومدم بیرون رفتم پشت در اتاق که نیمه باز بود دیدم ننم لخت لخت خوابیده و آب حوضی هم که اونم لخت بود نشسته بود وسط لنگهای ننم و هی خودشو عقب و جلو می کرد و صدای شتلق شتلق میومد ، ننم یهو از ته جیگرش داد زد آاااخ جووووون و منم از ترس بخودم شاشیدم و غش کردم ، بیدار که شدم هیچکس نبود ، آب حوضیه نبود ننم هم نبود ، دیگه این که بعدش چی شد رو براتون تعریف نمی کنم .
نوشته: اصغر