آب شدن غیرت
سلام من آرمینم، بچه شمالم
خاطره ای که تعریف میکنم مربوط به 12 سال پیش، یعنی زمانیکه 14 ساله بودم هستش.
من یه برادر بزرگتر دارم به اسم داریوش که اون زمان 19 ساله بود. یه آبجی هم دارم به اسم ماندانا که اونم 16 ساله بود. داریوش سرباز بود و گاهی برای مرخصی میومد خونه.
اوایل تابستون بود که مثل هر روز رفتم تو کوچه تا با بچه های کوچه گلکوچیک بازی کنیم. وسطای بازی بود که دیدیم یه پاترول داره نزدیک میشه. حدسم درست بود! آقای حسینی با خانوادش از جنوب اومدن!
لابد براتون سواله آقای حسینی کیه؟
آقای حسینی باجناق همسایه کناریمون بود که هر سال تابستون از گرمای شدید جنوب فرار میکرد و همراه خانوادش میومد شمال خونه باجناقش(همسایهمون).
آقای حسینی دو تا پسر داشت: صابر و صادق. دو قلو بودن و حدودا یکی دو سال از من بزرگتر بودن. چون هر سال تابستون میومدن شمال با بچه های کوچه رفیق شده بودن و تو بازیامون راهشون میدادیم.
سرتونو درد نیارم. همون روزای اول بود که مثل هر روز همه بچه های کوچه ریختیم بیرون. پسرا یه طرف به قصد گل کوچیک، دخترا هم یه طرف بازیای دخترونه میکردن.
تازه 14 ساله بودیم و چیز خاصی از سکس نمیدونستیم. فقط میدونستیم کون خیلی نرم و خواستنیه و دیدن کون یه دختر و یا پسر همسنمون دودول های فندقیمونو تحریک میکرد، شاید حتی خیلیامون نمیدونستیم کس چیه و چطوری باید سکس کرد اما از الفاظ جنسی استفاده میکردیم.
خلاصه اینکه مشغول جمع کردن بچه ها بودیم که محسن هم بهمون اضافه شد
محسن مستاجر جدید کوچه بود که تقریبا همسن من بود و از اون بچه پررو ها بود. همینطور مشغول جمع کردن بچه ها بودیم اون وسطا من یکبار بدون هیچ دلیلی دودولم شق شد و از رو شلوارم مشخص بود شقه، یهو محسن گفت: هههه بچه ها اینو ببینید دودولش راسته. همه بچه ها به من نگاه کردن و خندیدن، خودمم میخندیدم. این شد که شوخی سکسی بینمون راه افتاد و محسن هی میگفت: این پسره آرمین خیلی خطریه ها…
خلاصه هر چند دقیقه تکرار میکرد و ما همه میخندیدیم، تا اینکه اونور کوچه، ماندانا (خواهرم) برای برداشتن عروسکش از روی زمین خم شد و اون کون 15 ساله آبدارش از دور هر پسر دختر ندیدهی اون زمانو تحریک میکرد. یهو دیدم محسن که نمیدونست ماندانا خواهرمه گفت: جووون بچه ها اونورو نگاه کنید دختره عجب کونی داره، آرمین تو که دودولت شقه برو کونشو جر بده.
تا اینو گفت نصف بچه ها شروع کردن با صدای بلند خندیدن و نصف دیگه شوکه شدن و منو نگاه کردن تا ببینن ریاکشنم چیه.
منم دیدم اگه کاری نکنم جلوی اون همه آدم خیلی بیغیرتیه. رفتم جلو زدم زیر گوش محسن. اونم که زورش اندازه خودم بود پیچید بهم و از خجالت هم در اومدیم.
بعدا بچه ها بهش گفتن که داستان چی بوده. ولی از اونجایی که خیلی پررو بود گفت آرمین بیجنبهس و بعدا حتما سیلیشو جبران میکنم.
خلاصه از اون جریان یک هفته ای گذشت و منو محسن تو همه بازیا طرف مقابل هم قرار میگرفتیم و یارِ هم نمیشدیم.
طبق عادت هر روز همه بچه جمع شدیم تو کوچه و شروع کردیم یارکشی.
من یه طرف بودم
صادق و صابر (پسرای آقای حسینی) یار محسن بودن. اونا فقط یکی دو سال از من بزرگتر بودن ولی عرب بودن و انگار قشنگ دو برابرم قدرت بدنی داشتن. برای همین تیم محسن قوی تر شده بود.
بازی شروع شد و هیجان بالا بود. من و محسن خیلی با هم رقابت داشتیم. با اینکه مهره های اونا بهتر بودن ولی همه چیز مساوی بود تا اینکه آخرین گل رو اونا زدن و بازی رو بردن.
منکه جنبه باخت نداشتم و خیلی عصبی شده بودم. شروع کردم به سفسطه کردن با صدای بلند. محسن فقط نیشخند میزد تا بیشتر حرصمو در بیاره و منم بیشتر صدامو بالا میبرم تا اینکه صابر جوابمو داد و با اون تهلهجه عربیش گفت چقدر بچه ای، چرا ظرفیت باختن نداری؟
منم جوابشو دادم و شروع کردیم به بحث کردن، گفت برو بابا بچه ای هنوز…
منم که خیلی سوختم از اینکه صابر که یه غریبه هستش بخواد تو محلم تحقیرم کنه بهش گفتم: من بچم سیاه سوختهی افریقایی؟
اصلا فکر نمیکردم این حرف نژادپرستانهی من انقد اعصابشو خورد کنه. یهو دیدم چهرهش برگشت و با سرعت اومد سمتم و بهم تنه زد. اگه دروغ نگم فکر کنم یک متر پرت شدم و با شدت خوردم زمین. بدنم بی حس شد و شروع کردم به گریه کردن. بعضی بچه ها میخندیدن و سه چارتاشونم اومدن سمتم و بلندم کردن.
یکی دو ساعتی گذشت و این خبر به گوش داریوش(برادرم) که قرار بود اون شب برگرده سمت محل خدمتش رسید.
خیلی عصبی شد و رفت تو کوچه. بدون هیچ حرف و بحثی یکی زد زیر گوش صابر، یکی زیر گوش صادق.
با اینکه صادق کاری نکرده بود ولی اونم زد و با عصبانیت بهشون گفت دیگه نبینم چنین غلطایی اینجا بکنید.
منم که از پنجرهی خونه ماجرا رو نگاه میکردم حسابی کیف کردم و رفتم داخل.
عصر بود، داریوش نم نم ساکشو بست و راه افتاد سمت پادگانش.
اون غروب و فردا صبحش اینقدر بدنم کوفته بود نرفتم تو کوچه.
عصر شد. بدنم کمتر درد میکرد. رفتم تو کوچه و دیدم صابر و صادق و بقیه بچه ها هستن. خیلی احساس برنده بودن میکردم. حس میکردم بزرگی کوچیکی مشخص شده. با غرور قدم برمیداشتم.
دیدم صابر و صادق دارن میان سمتم. محسنم پشتشون بود بقیه بچه ها هم اطراف بودن. راستش خیلی میترسیدم که نکنه دوباره بیان برای جبران. چون اصلا و ابدا زورم حتی به یکیشونم نمی رسید چه برسه به دوتاشون. داریوشم دیگه نبود که پشتم دراد. و اونا هم اینو میدونستن که داریوش رفته پادگان.
تا برسن بِهِم قلبم اومد تو دهنم. بقیه بچه ها هم مارو زیر نظر داشتن.
همینطور داشتم به خودم میلرزیدم که رسیدن به یک قدمیم. آماده دعوا بودم. یهو صابر دستشو آورد جلو و گفت: ببخشید اگه دیروز تند رفتم داداش آرمین.
منم که انگار دنیارو بهم داده بودن
سریع بهش دست دادم و گفتم اشکالی نداره… خلاصه رفیق شدیم و بعدش حسابی تحویلم گرفتن. قشنگ مشخص بود که سیلی های داریوش کار خودشونو کرده بودن. هر چند که محسن همچنان باهام قهر بود. انگار اونم سیلیلازم بود…
یکی دو ساعتی رو بازی کردیم و حسابی خسته شدیم. بازی که تموم شد کم کم بچه ها پراکنده شدن…
صابر که حالا حسابی تحویلم میگرفت اومد نزدیکم گفت آرمین بیا بریم حیاطمون (حیاط همسایمون رو میگفت) پاترول بازی!
اون زمان اکثر ماشینا تو شهرستان پیکان و نهایتا پراید بودن و پاترول لاکچری محسوب میشد و همه دوست داشتن داخلشو ببینن.
گفتم نه. خانوادتون هستن من خجالت میکشم.
صادق از دورتر گفت: نه کسی خونه نیست، همه رفتن مهمونی و شب برمیگردن.
منم که بدم نمیومد پشت فرمون پاترول بشینم قبول کردم.
همراه صابر و صادق و محسن رفتیم خونه همسایمون. خونواده هاشون همه با ماشین همسایمون رفته بودن مهمونی و پاترول رو گذاشته بودن توی حیاط.
خیال داشتم دیگه کم کم با محسن هم آشتی کنم چون اونم خبر نداشت ماندانا خواهرمه و عمدی تو کارش نبود.
خلاصه رفتیم سمت پاترول و صابر گفت بچه ها شما بشینید عقب. منم رانندگی میکنم.
محسن نشست سمت چپ
صادق گفت آرمین برو بالا
منم که میخواستم کم کم با محسن آشتی کنم قبول کردم برم کنارش بشینم
صادقم نشست سمت راست.
چند دقیقه ای گذشت و همینطور میگفتیم و میخندیدیم و خنده هامون اوج گرفت. محسن هی جوک میگفت و دلقک بازی در میورد
همینطور که بلند بلند میخندیدیم یهو صابر به محسن گفت: عجب دلقکی هستی تو پسر، کیرت تو کون آبجیِ آرمین!!!
بعد سه تایی بلند و بلندتر خندیدن و من که شوک شده بودم نمیدونستم الان باید چکار کنم. محسن سریع گفت جووووون کون ماندانا رو دیدید؟ عین پنبه نرمه!!!
میخواستم شروع کنم به جواب دادن، برگشتم سمت محسن.
صادق از پشت دهنمو محکم گرفت، انقدر زورش زیاد بود که حتی حس میکردم نفس نمیتونم بکشم.
همینکه دهنمو گرفت محسن زد تو سرم و گفت چیه؟ میخوای داد بزنی تا آبجی ماندانات با اون کون خوشگلش بیاد کمکت؟ نکنه دوست داری ابجیتو جلوت جر بدیم؟
صادق محکم دهنمو گرفته بود، سرم به سمتش کشیده شده بود و داشتم خفه میشدم، دست و پا میزدم تا بتونم خودمو از دستش در بیارم. محسن پرید روم و دستامو گرفت
کاملا دست و پام زیرشون قفل شده بود.
همینطور که تو جنگ و جدل بودیم پیراهنم جر خورد، یه چیز سفت و داغ رو روی شکمم حس میکردم. محسن نامرد افتاده بود روم و کیرش شق شده بود از گرمای بدنم. برگردوندنم. حالا روی شکم افتاده بودم.
در عقب باز شد، صابر بود، موبایل دستش بود. داشت فیلم میگرفت! محسن تا دوربین رو دید شلوارمو سریع از پام کشید بیرون و عین روانیا میخندید و شادی میکرد.
صادق پیرهنمو کامل از تنم کشید بیرون. خیلی سعی کردم خودمو از دستشون بیرون بکشم ولی واقعا زور صادق زیاد بود و نمیذاشت حرکتی بکنم. محسنم از موقعیت استفاده میکرد.
صابر شروع کرد به حرف زدن: خب بینندگان محترم همونطور که مشاهده میکنید آقا آرمین لخت شده، اینی که میبینید کون آقا آرمینه…
پر از استرس و ترس بودم. ولی کاملا مغلوب بودم و کاری از دستم بر نمیومد.
داشتن ازم آتو میگرفتن.
محسن شرتمو از پام کشید بیرون و سه تایی میخندیدن.
صابر گفت: اووف عجب بدن سفیدی داری آرمین…
بعد محسن شروع کرد به سیلی زدن به کونم. پاهام بین پاهاش قفل بود و صورتم بین پاهای صادق بود.
پیش خودم گفتم عجب اشتباهی کردم اومدم اینجا… شروع کردم به گریه کردن… همینطور داشتم اشک میریختم که محسن کیرشو در آورد و شروع کرد به مالیدن لای کونم.
اصلا فکر چنین چیزی رو نمیکردم. داشتم آخرین تلاشامو میکردم که محسن تف کرد روی سوراخم و کیرشو گذاشت لای کونم.
فشار میداد داخل ولی تو نمیرفت
مهم نبود بره داخل یا نه مهم این بود که از لختم فیلم داشتن و من هیچ کاری از دستم بر نیومد. حتی دیگه فریاد نمیزدم! دیگران بیان که ببینن من زیر سه تا کیر لختم؟
محسن کارش تموم شد
من همینطور اشک میریختم و میگفتم: بچه ها اگه فیلمو حذف کنید من به داداشم نمیگم که چکار کردید.
صابر گفت بیا با هم یه معامله کنیم!
با گریه گفتم تورو خدا حذفش کن
گفت خفه شو و گوش کن.
اهل معامله هستی یا نه؟
گفتم آره اهل معامله هستم به شرطی که حذفش کنی…
گفت باشه پس اگه میخوای حذفش کنیم اول با صدای بلند بگو کی کونت گذاشت؟
من گریه هام بیشتر شد… صابر گفت باشه گریه کن و جواب نده منم فیلمو به همه بچه های کوچه نشون میدم.
منم سریع گفتم محسن… محسن
گفت نه! یکبار دیگه
کی کونت گذاشت؟ اینبار سریع گفتم محسن… حالا حذفش کن
گفت اووو چقدر عجله داری، داریم حرف میزنیم…
حالا بگو ببینم ابجیت چند سالشه؟ منم که میدونستم دیگه چاره ای ندارم جز تسلیم بودن. با مکث گفتم 16 سالشه
گفت جووون کیرم دهن ابجی ماندانات
بعد زد تو سرم
گفت چیه؟ مشکل داری مادرجنده؟ من و محسن و صادق میخوایم سه نفری آبجیتو بگاییم.
تو میتونی کاری کنی؟ هان بچه کونی؟
منم با بغض گفتم نه نمیتونم…
گفت آفرین بیغیرت
گفتم خب پس حالا حذفش میکنی دیگه؟
صادق خندید و گفت چقدر عجولی آرمین؟
بیا بریم بالا تو خونه شربت بخوریم. اینجا خیلی گرمه.
گفتم من نمیام خودتون برید فیلمو هم حذف کنید.
گفت تو نمیتونی به ما دستور بدی، بعد یکی زد زیر گوشم و گفت بدو بیا بالا پسر خوب، اصلا دوست ندارم فیلمتو پخش کنم…
عین گوسفند افتادم دنبالشون
رفتم بالا تو خونه.
محسن میخندید و هی میگفت آرمین عجب کون تمیزی داری. خیلی حال داد. هی ازم می پرسید: کون ابجیتم مثل تو نرمه؟
یکم که گذشت صادق محکم چونهمو گرفت و گفت ببین سفیدبرفی ما باهات شوخی نداریم. الانم داداش جونت نیست که به دادت برسه.
یا میخوابی رو مبل و بهمون حال میدی یا فیلمو به کل محل نشون میدیم.
منم که عین سگ از پخش شدن فیلم می ترسیدم گفتم چکار کنم براتون؟
صادق گفت با شکم بخواب رو مبل
خوابیدم و شلوار و شرتمو کامل از پام در اوردن صابر اومد روم
دستشو محکم گذاشت رو سرم
از شدت فشارِ دستش صورتم داخل رفته بود تو مبل و هیچی نمیدیدم.
صابر کیرشو در اورد، کیرش رنگ شکلاتی و دو برابر محسن بود.
الکی نبود همیشه تو جوکا میگفتن عربا کیر کلفتی دارن. حس میکردم در برابر اون دخترم. کیرشو مالید لای کون سفیدم و گاهی محکم سیلی میزد به کمرم
صادق براش وازلین آورد
و محسن داشت یواشکی فیلم میگرفت.
کلی وازلین مالید روی سوراخم
و کله کیرشو هی فشار میداد روی سوراخم
اصلا فکر نمیکردم بتونه کیرشو توی کونم جا بده. ولی انقدر باهاش بازی کرد که خلاصه به زور بردش داخل. حس میکردم از داخل در حال باز شدنم
کیرش به نسبت سنش خیلی کلفت بود و حسابی داشت جرم میداد.
کم کم روون شد و شروع کرد به تلمبه زدنای آروم… خیلی آروم عقب و جلو میکرد.
منکه نمیدونستم محسن داره فیلم میگیره کم کم احساس امنیت میکردم و حتی دودولم کم کم راست شد از شهوت.
محسن مسخره میکرد و میگفت دودولشو نگاه کنید شق شده… معلومه خیلی خوشش اومده.
چند دقیقه داشت تلمبه میزد که دیدم کم کم داره شدت و سرعت تلمبه هاش زیاد میشه
محکم موهامو تو دستش گرفت و خودشو انداخت روم، حس میکردم زیر بدنش دارم له میشم.
با تموم وجود تلمبه میزد و میگفت مادرجنده عجب کون سفیدی داری… کیرم تو کون ماندانا…
همینطوری محکم تر تلمبه میزد و فحش میداد که حس کردم تمام وجودم داره از داغیِ شهوتناکی پر میشه.
آبش اومده بود… تموم آبشو ریخته بود تو کونم… دروغ چرا؟ حس ترس و چندش و شهوت با هم قاطی شده بود… ولی چیزی که به همشون چیره بود حس شهوت بود…
دیگه نایی نداشتم. صابر عین یه جنازه، بی حس و بیحال خودشو انداخت پایین
بلند شدم
که صادق هلم داد رو مبل و گفت کجا بچه کونی؟ هنوز به من حال ندادی!
گفتم توروخدا ولم کنید خسته شدم!
گفت اون زمان که داریوش زد زیر گوشمون باید فکر اینجاشو میکرد.
با بغض گفتم داریوش اشتباه کرد، بیخیال بشید.
گفت داریوش گوه خورد زد زیر گوشمون حالا ما هم داداششو کونی میکنیم تا یاد بگیره دیگه از این غلطا نکنه.
خلاصه صادق خمم کرد رو دسته مبل
حالت ¬ شده بودم رو دسته مبل
کیرشو کرد تو کونم و سینه هامو با دست فشار میداد و میگفت اووووف عجب سینه هایی داری مادرجنده.
محسن میگفت چه حسی داری عربای کیر کلفت دارن تو شهر خودت میکننت؟ منم که هیچ جوابی نمیتونستم بدم فقط سکوت کردم.
صادقم بعد چند دقیقه ابش اومد و
هرچی دلشون خواست گفتن بهم.
کلی گریه کردم و گفتم تورو خدا حذفش کنید.
محسن فیلم اولی که توی پاترول گرفته بود رو جلوم حذف کرد و منم خیالم راحت شد که حذف کردن. در حالی که بازم ازم فیلم داشتن…
تهدیدم کردن اگه بخوام به کسی بگم آبروی خودم میره که سه نفری گاییدنم و از این به بعد همه بهم میگن کونی…
تا چند سال بعد اون ماجرا با فیلمایی که ازم داشتن چندین بار دیگه زیر اون عربای کیرکلفت خوابیدم و محسن انقد ازم آتو داشت که هر یکی دو ماه یکبار منو میکرد. بعد یک مدت خارشِ دادن به کونم افتاد و زیر خواب محسن شدم.
تا چندین سال بعدش تو کوچمون مستاجر بودن و سالای آخر با ماندانا رفیق شده بود. منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم. چند بارم که زیرش خوابیده بودم بهم گفت ابجیتو بردم خونمون از کون گاییدمش، اونم مثل تو کونش نرم و سفیده.
هیچوقت نفهمیدم راست میگه یا دروغ ولی میدونستم که باهاش رفیقه و غیرتمو با این کاراش آب کرده.
اونکه از کوچمون رفت منم دیگه به کسی کون ندادم تا اینکه بعدتر توی خدمت یه عرب کیرکلفت حدود یکسال تقریبا هر هفته دو سه بار منو میگایید.
لطفا اگه خوشتون اومد حمایت کنید. مرسی❤️
نوشته: پسر شمالی