آتش و یخ ❄️
پس از اتفاقی که آن روز افتاد، حال و روزم عوض شده است. گاهی احساس ناخوشایندی از این اینکه نتوانستهام جلو خودم بایستم، تمام وجودم را مثل یک بهمن سرد و سنگین فرامیگیرد. فکر میکنم حریف شهوت و نفس سرکَشم نشدهام و او مثل یک اسب سرمست و خودخواه و سرخوش و توانمند، بدون اینکه مراعات شرایط و حال و روزگار سوارش را داشته باشد، با یک تاخت ناگهانی عنانش را از کفم کشیده و مرا به سخرهی سختی چنان کوبیده است که دیگر نتوانم بلند شوم. گاهی از تصور آن لحظه که من به عنوان یک پسر و با غرور تمام، خودم را در اختیار پسر دیگری قرار دادم و به او اجازه دادم تا عمیقترین نقطه تنم نفوذ کند، از بالا با نیشخندی هرچه جذاب و عاشقانه، مردانگیاش را به رخم بکشد و حس زنانگی مرا در عمل تایید کند، از درشتی پشت لب و صدای کلفتم خجالت میکشم و هرازگاهی احساس شرم و پشیمانی دل و سینهام را پر میکند.
محمد پس از آن اتفاق، بیشتر به خودش میرسد. صبحها قبل از من میآید و سر و وضع محل کار مان را مرتب میکند. هر روز یک نوع لباس شیک و تازه میپوشد. هر روز بوی تازه میدهد و به ریش و سبیلش منظمتر و دقیقتر رسیدگی میکند. با لبخند مردانهی سلام میکند و مرا تنگ در آغوش میگیرد. دستانش را دور کمرم سفت و محکم حلقه میکند و گردنم را میبوسد. از درشتی سبیل و ریش محمد در اطراف گردنم، احساس خوشآیند عجیبی پیدا میکنم و برای لحظهی فکر میکنم دیگر باید متعلق به او باشم. شاید او هم چنان فکری دارد؛ نمیدانم ولی حرفی درباره رابطه بعدی نمیزند.
روزهای تابستان و گرمای خفهکنندهاش مدتیاست بندر بساتش را جمع کرده و روزهای روبهسردی پاییز و فصل غربت و دلتنگی با پوستین زرد خزانی، خودش را در کوچهها و خیابانهای شهر پخش کرده است. بعد از ظهرها بیشتر دلم میگیرد و از خانه و محل کارم بیرون میزنم. کنار جدولهای خیابان پر است از برگهای خشک و نیمجان سرخ و زرد درختان افرای وسط خیابان که با وزش باد سرد و تند خزانی، خودشان را با شَروشُور تمام به سر و صورت عابران میکوبند. هنگام عبور از خط عابر پیاده دختری را میبینم که شیک و سرحال و با اداواطوار دخترانه برای مردم یک شهر دلبری میکند و با بوی خوش ادکلن گرانقیمت زنانهاش از کنار من رد میشود. نفس عمیقی میکشم؛ میخواهم تمام بوی ادکلن زنانه آن دختر که در هوای اطرافم پخش شده است را جمعکنم و برای لحظهای در سینهام نگهدارم. پشت سرم نگاه میکنم، دخترک همچنان سرش را تکان تکان میدهد و باد موهایش را از زیر روسری کوچک نازک و خوشرنگش میدزدد و آنگونه که دوست دارد میرقصاند. ته دلم به حال دخترک غبطه میخورم که او حد اقل میتواند خودش باشد. شاید او مثل من عاشق پسری شده باشد که میتواند دست در دستش در خیابان راه برود و در کنار و آغوش او احساس آرامش بیدردسر داشته باشد، ولی من چه؟ من نه دخترم که بتوانم جلو پسری که دوستش دارم سرم را بالا بگیرم و بگویم من تو را مثل مرد زندگیام میدانم و نه میتوانم در خیابان دست در دست او عاشقانه قدم بزنم. شاید هم آن دختر نیز یکی از بدسرنوشتان روزگاری مثل من باشد. نکند هم او عاشق دختری جذابی شده باشد؛ عاشق یکی از جنس خودش. احیانا اگر او نخواهد با پسری ازدواج کند و عاشق دختری باشد یا من نخواهم با دختری ازدواج کنم چون عاشق پسری هستم، که را باید ببینیم؟! برای منی که فقط یک بار زندگی میکنم خودم مهمترم یا جامعه که با امثال مشکل دارد و گرایشم را مثل یک تابو میبیند!اوقاتم تلخ میشود و به راهم ادامه میدهم.
به محل کارم که یک شرکت خدمات فروش آنلاین است، برمیگردم. محمد که دیگر خیلی هوای مرا دارد، قهوهی آماده کرده است. دستانم یخ شدهاند و با گرفتن گیلاس قهوه داغی که محمد به دستم میدهد، برای لحظهی همهچیز را فراموش میکنم. دستانم آهسته آهسته در اطراف گیلاس قهوه گرم میشوند. روبروی هم نشستهایم و جرعههای داغ قهوه با هوای خزانی محیط و بخاری که از فنجانهای قهوه بلند میشود، فضا را فوق العاده عاشقانه کرده است. فنجانهای مان را نزدیک همگذاشتهایم. محمد یک دستش را دور فنجان حلقه کرده است و با دست دیگر با موبایلش ور میرود. من هر دو دستم را دور فنجانم پیچاندهام و از گرمای قهوه داخل فنجان نهایت استفاده را میبرم. به دستان تیرهرنگ و موهای پشت ناخنهای محمد خیره میشوم و به ناخنهای باریک و جلد سفید و نازک دستان خودم؛ قناعت میكنم كه او نسبت به من چندین مرتبه مردتر است. لحظهای خودم را در قالب دختری میبینم که پس از سالها تلاش، تازه چشم و دل یک پسر جذاب و سربههوا و سرکش مذهبی را برده است.
زمان همینطوری آهسته و کشیده میگذرد. حس عجیب و خاصتری دارم و ته دلم کمیدلهره با حس خوبِ بودن در کنار محمد چرخ میزند. من و محمد هر دو ساکتیم. به فنجانم نگاه میکنم که تقریبا چیزی نمانده است اما فنجان محمد هنوز پر است و دارد سرد میشود. نمی دانم شاید او اصلا اشتهای قهوه نداشته و صرفا بابت نوشیدن آن با من آماده کرده است. آخرین جرعه ته فنجانم را سر میکشم و با دستانم دور لبم را پاک میکنم. چشمم به چشمان محمد میافتد که مثل چشمان شاهین درحال شکار، از بالا همهجای بدنم را جارو میکند و میپاید. چشمان محمد خیلی صاف و زیبا هستند و من خیلی عاشق شادم ولی با این دقتی که امروز سر و ته بدنم را ورانداز میکند کمی جا میخوردم. حتما چیزی در سر دارد… بله؛ درست حدس میزنم. شاه پسر دیگر مرا در چنگ خودش میداند و برای من آرزوها دارد. حس میکنم چیزی ته دلش هست ولی نمیتواند بگوید. محمد پسری کمرو و خجالتی است و شاید هم از واکنش من مطمئن نیست. من هم چیزی به رُخم نمیآورم تا بالاخره باید خودش یاد بگیرد که حرف و خواستهاش را چه برای من وجه در مقابل دیگران چگونه مطرح کند. چشمش را از من برمیدارد و از داخل جیب کتش، شیشه عطر شِنِل چِنس زنانه (Chanel Chance EDP) را که با نوار تزیینی قرمزی، به شکل ظریفی دور باریکه گردنش تزیین شده را جلو من میگذارد. از این اقدام محمد، حسابی غافلگیر و شوکه شدهام و برای چند ثانیه نه من و نه محمد، هیچکدام حرفی نمیزنیم. مثل همان روز اولی که خود را در مقابل هم باختیم، هردو انگار جرأت بیان حرف ته دلمان را از دست دادهایم. بالاخره من سکوت را میشکنم و باید بدانم که این شیشه چه است و برای چه؟
-«ای چی اس محمد؟»
-«هیچ دیگه. عطر اس. عطر شنل زنانه که برای همه فصلها مناسب است.»
-«خو ای عطر ره چرا بر من آوردی؟ او هم عطر زنانه. نکنه فکر میکنی من هم…» دیگر خودش آخر حرفم را میخواند.
-«هههههه. میثم خودت میفامی دیگه حاجت نیست مره اذیت کنی. میفامی که مه خجالتی استم.»
-«توقعت خیلی بالا رفته محمد. دیگه فکر میکنی من باید مال تو و گوش به امر تو باشم؟»
-«تو نباش، مه میخوایم گوش به فرمان تو باشم تا بتانی بمن تکیه کنی و مثل یک مرد کنارت باشم ولی پیش چشم بقیه فقط رفیقیم.» با شناختی که از محمد داشتم میدانستم حرفش حرف است.
-«خیلی خوب. حالا خیلی سرت فشار نیار که حرفای عاشقانه بزنی. ای شیشه ره چه کنم؟ ای هم عطر زنانه!»
-«زیاد خجالت نتی مره دیگه. دیروز رفتم از عطرفروشی دوتا خریدم؛ یکی برای خانمم و یکی برای تو. پس زیاد نپرس ببر بگذار کنار همان روانکننده لوبریکانتی که خودت خریدیش!»
از حرف و جرأتش واقعا شوکه میشوم. او چیزی که برای زنش خریده بود را برای من هم خریده است. من معنی این کارش را میفهمیدم. لحظهی به فکر فرو میروم و سرم را بلند میکنم.
-«خووووب، محمد، که اینطور…»
-«اری میثم جانم. ای عطر از بهترین عطرهای زنانه است. میتانی هروقت دلت خواست استفاده کنی و هم گاهی که من ازت خواستم لطفا استفاده کن ازش.»
محمد برای اینکه مرا کاملا قناعت دهد، در شیشه عطر را باز میکند و کمی روی کف دستم میپاشد. با بوی نرم عطر زنانه که در فضای اتاق پخش میشود، حس لطیف زنانه من نیز از عمق وجودم فوران میکند و برای لحظه طولانی به دست و پا و چشم و اندام محمد خیره شده میشوم. به پسری که جرأت کرده بود با رفتاری کاملا هوشمندانه و عاقلانه و در کمال احترام، بمن بگوید که من مردترم و تو را در قالب یک زن بیشتر دوست دارم و میپسندم تا یک پسر و رفیق!
محمد درست حقیقت را درک کرده است و با این کار میخواست برای همیشه حس زنانه من را بپذیرد و مهمتر از همه، آنرا بر من بقبولاند؛ حداقل بین من و خودش.
-«چشم محمد! تشکر. عطرت را کنار روانکننده لوبریکانت، میگذارم.»
-«تشکر میثم که بالاخره پذیرفتی. البته که ناچیز است. امیدوارم اینقدر استفاده کنی تمام شده.»
معنی حرفهای محمد را خوب میفهمم. اصرار او برای اینکه آن شیشه عطر را کنار روان کننده بگذارم و جمله اخیر که آنقدر استفاده کنم تا تمام شود، به این معنا است که محمد هم دنبال رابطه عمیق و طولانی است و هم خیلی دوست دارد در هر رابطه جنسی، من بوی عطر زنانه مورد علاقهاش را داشته باشم.
غروب کمکم نزدیک میشود و انگار که خورشید با تمام خستگی، بر کنارک قلهای کوه اطراف شهر مان، چنگ انداخته است تا خود را نگه دارد ولی هر لحظه ضعیفتر و بیحالتر میشود.
-«محمد!»
-«جانم میثم!»
-«غروب شد، بیا که بریم ناوقت میشه.»
-«چشم، میریم. میثم امروز خیلی روزی خوبی بود. اول میترسیدم که عطر را قبول نکنی و بربخوره که برت عطر زنانه گرفتیم.»
-«راستی که روز خوبی بود. نی دیگه خودت صلاح دیدی که بخری مه هم جایی که گفتی میمانم. چرا بر بخوره؟!»
-«خی بیا که یک ماچات کنم بعد برم.» لبهایم را طوری میکشد که انگار میخواهد از جا بکَند.
-«اممممممم. چه میکنی محمد! لبای مه کندی دیوانه!»
دستهایش را که دور کمرم قلابکرده است، باز میکند. هر دو دستم را میگیرد و لحظهای به چشمانم زل میزند. بنظر میرسد خیلی داغ شده است. فکر میکنم میخواهد کاری کند، اما هرطور شده جلو خودش را میگیرد. دستم را محکم فشار میدهد و رها میکند.
-«فردا جمعه اس. برت زنگ میزنم میثم!»
-«برو فعلا بای. نمیدانم تا فردا چه میشه.»
عمدا زیاد رو نمیدهم چون چشمان محمد را وقتی التماس میکرد و منتظر پاسخ من بود را دوست داشتم. خیلی دیدنی میشدند.
از هم جدا میشویم و مثل همیشه تا چند قدم از دنبالش نگاه میکنم. هرقدمی که دورتر میشود، احساس میکنم مرا نیز با خود می برد. شاید صد متری رسیده بود که بر خلاف همیشه یکباره صورتش را برمیگرداند و میایستد. همینکه میبیند من با حسرت نگاهش میکنم، با نگاه طولانی به من خیره میشود و دست تکان میدهد.
-«میثم صبح بهت زنگ میزنم خوب اس؟!»
وای! این چه کاری بود! مگر قرار نبود خیلی رو ندهم تا التماس کند. فکر می کنم به اندازه کافی گند زدم!
شب، از خیال فردا خواب درستی ندارم. گاهی فکر میکنم فردا اصلا موبایلم را خاموش کنم و نروم. همین اتفاقی که افتاده کافی است؛ نباید ادامه دهم. گاهی فکر میکنم نه؛ بروم ولی ازش عذرخواهی کنم که دیگر بس است و من نباید برای همیشه در این مسیر بیفتم. هر نقشهای که میکشم تا دیگر به این رابطه ادامه ندهم یا هر دیواری که بین خودم و محمد میکشم، تا یاد هدیه محمد و اینکه چگونه دستانش را دور کمرم قلاب کرده بود و چقدر متین و با شخصیت و خواستنی هست، فرو میریزد و در ذهنم آوار میشود. میروم! من نمیتوانم به محمد بدقولی کنم. دست خودم نیست؛ دوستش دارم. بنظرم این جاده بیقانون عشق، راه بازگشتی ندارد.
فردای آن روز، جمعه است. حدود ساعت ۹ صبح از خواب بیدار میشوم. از اینکه شب، خواب کافی نداشتهام، سرم درد میکند. سر و صورتم را میشورم و برای صبحانه چیزی آماده میکنم اما بیشتر از دو سه لقمه اشتها ندارم. چاییام را تا قطره آخر سر میکشم. استرس و نگرانی از اینکه چه قرار است بشود، رهایم نمیکند. از طرفی از خدا میخواهم که محمد زنگ نزند ولی ته دلم دلشوره دارم که چرا تا این وقت روز زنگ نزده است. ناآرامم و با استکان چاییام سالن و اطاق و بالکن خانه را گشت میزنم. دلم نه هوای بیرونرفتن و قدمزدن و کافه و رستورانت دارد، نه حوصله ماندن در خانه و حداقل یک لحظه نشستن. سر قوطی سیگار سِوِن استار (SevenStars)که دیروز از پیرمرد دستفروش سر کوچه خریدهام را باز میکنم. یکی را روشن میکنم و تا پک آخر میکشم. تا تمام میشود، دیگری را آتش می زنم. دود و بوی سیگار چنان فضای خانه برداشته است که حتی لباسهایم فقط بوی سیگار میدهند. سرفههای عمیق و طولانی، لحظاتی یقهام را گرفتهاند و سوزش سینهام چند برابر شده است. اما این در مقابل کلافگی و عذاب و نگرانی که دارم، چیزی به حساب نمیآید.
موبایلم زنگ میخورد؛ مثل پرنده از جا میپرم و برمیدارم که کسی دیگری است. از همصنفان دوره مدرسهام. حال و احوالی میپرسد و گلایه میکند که کجایی؟ احوال نمیگیری و ما را فراموش کردی و این چیزها. با بیحوصلگی و کوتاه جوابش را میدهم. میگویم که من مهمان دارم و سر فرصت با تو تماس میگیرم. لحظهای در خودم غرق میشوم که صدای زنگ خاصی که برای محمد انتخاب کردهام، مرا بخود میآورد. دستانم میلرزد و سریع برمیدارم.
-«الووووووو. میثم. بیدار شدی یا هنوز خوابی؟» صدای جذاب و مردانهاش به حال و روزم جان تازهای میدهد.
-« سلام محمد…! نه بابا مه خیلی صبح وقت بیدار شدم. مه که مثل تو نازدانه نیستم، تا نصف روز بخوابم.»
-«میثم حرکت کن بیا خانه ما. کسی نیست همگی رفتند مهمانی مه بهانه جور کرده نرفتم.»
-«چیکار داری محمد. این همه راه ره چه رقم بیایم؟ بخدا هیچ حالم خوب نیست. فردا میبینیم.»
-«میثم. مه کارَت دارم. منظورم چیزی دیگه نیست. مه کاری نمیکنم اگه تو نخواهی. فقط بیا.»
-«باشه خی مه حمام بروم، لباس بپوشم میایم.»
اضطراب و بیتابی دست از سرم بر نمیدارد و برای چند لحظه به دیوار اتاقم تکیه میکنم. با خودم میگویم: «مگر میشود محمد تنها باشد، بخاطر تو همراه خانوادهاش نرفته باشد ولی نخواهد کاری کند؟! من که آخر قضیه را میدانم ولی میروم چون دوستش دارم…!»
دوش میگیرم و تا جای که میتوانم خودم را تمیز میکنم. از حمام لخت بیرون میآیم؛ خودم را در آینه قدی سالن نگاه میکنم. دستی به ران و باسنم میکشم و پوزیشنهای مختلف را بخود میگیرم. خودم دارم عاشق اندام خودم میشوم. باسنم را به آینه نزدیک میکنم و کمی با سوراخم ور میروم تا ببینم آمادگیاش را دارد یا نه؟ میبینم بد نیست. به کــیرم نگاه میکنم که مثل چوب بلوط، سفت و محکم ایستاده است و خیال خوابیدن ندارد. ته دلم میگویم: «تو باید از شرم اصلا نباید بلند شوی! دفعه قبل که پسر مردم مردانگیاش را به رخ تو میکشید، مثل یک تکه گوشت اضافه فقط تنها کاری از تو برمیآمد، تکان خوردن بود که آن هم به اختیار محمد و حرکات کــیرش بود نه به اختیار تو، نه من!»
روانکننده لوبریکانتم را داخل کیف میگذارم و از عطر شنل زنانه که محمد برایم خریده است، کمی در ناحیه گردن و سینه و زیر بغلم استفاده میکنم. دوباره خودم را در آینه دید میزنم، اینبار براستی عاشق خودم میشوم. با این حال، محال است محمد به آسانی از من بگذرد؛ حتی اگر موافقت نکنم. با خود میگویم نمیبخشمت؛ ببین از من چه ساختی محمد! از یک پسر مذهبی مثل محمد، این همه ناز دادن و سماجت و سرعت عمل دور از انتظار بود.
از خانه بیرون میزنم. باید راننده پیرمردی را گیر بیارم تا مرا به مقصد برساند. با راننده جوان با این حجم از عطر زنانه که استفاده کردهام، اگر به جنسیت عطر و تیپ من دقت کند، ممکن است به دردسر بیفتم. یکی را پیدا کردم و راه افتادیم. همینطوری که خیابانها را یکی پی دیگری طی میکنیم، استرسم بیشتر میشود و نفسهای عمیقی میکشم. کمی دلدرد دارم که در مواقع داشتن استرس و هیجان، برای خودم طبیعی و معمول است.
انتهای خیابانی که داخل کوچهاش خانه محمد است پیاده میشوم. چند قدمی بر می دارم به ساختمان بلندی میرسم که قبلا یکی دو باری در مهمانیهای بین خودی به آنجا آمدهام. دستم را روی زنگ فلان طبقه میگذارم. کمی مکث میکنم و با نفس عمیقی که میکشم زنگ را فشار میدهم. صدای پسرانهی از پشت آیفون میآید.
-«که اس؟» با شنیدن این صدا دلم یکباره ضعف میرود.
-«مه استم محمد…»
-«ای. ایقه زود رسیدی میثم؟!»
-«آری. تاکسی گرفتم.»
-«بیا دیگه تو که خانه ما ره بلدی. یا مه پایین بیایم؟»
-«نی نی. لازم نیست تو پایین شوی مه خودم میایم پیدا میکنم.»
در باز میشود. ترجیحا سوار آسانسور نمیشوم و پلهها را یکی یکی بالا میروم. راهپله چنان خلوت است که آدم میترسد. روز جمعه است، اصلا کسی رفت و آمد نمیکند. پشت در خانه محمد که میرسم، تَک تَک میکنم؛ زودتر از انتظار در را باز میکند. انگار پشت در منتظر من بوده است. حسابی به خودش رسیده است و با لبخند شیرینی سلام میکند.
-«سعععععلام میثم نازدانه، آمدی؟» رکابی سفید نازکی با یک شورت آبی تیره تنش هست که آدم را دیوانه میکند.
-«سلام محمد. خوب استی؟»
-«ها دیگه خوب استم میثم. مگه میشه تو باشی و مه خوب نباشم هههههه. راستی چه تیپی زدی امروز تو دیوانه!»
محمد مثل دیروز مرا محکم در بغل میگیرد و از اینکه از عطر مورد علاقهاش استفاده کردهام انگار خیلی کیف کرده است. صورتش را به گردنم فشار میدهد و نفس عمیقی میکشد تا بوی عطر مورد علاقهاش را از گردن و سینه من، تا جایی که می تواند تنفس کند.
-«بیا میثم. بخانه خودت خوشآمدی ههههههه» منظورش از خانه خودم واضح است.
-«پررو شدی بچیش دیگه تو هم هههههه»
روی مبل کنارش مینشینم. دستانم را میگیرد و پشت دستم را با انگشت شستش نوازش میدهد. من هم با تشنگی تمام به دستان خودم که در دست محمد است نگاه میکنم که چگونه دستان سفید و لطیف من در دستان تیرهرنگ و مردانه محمد به زنانگی و لطافت خویش میبالند. به پاهای مردانه و پرموی محمد خیره می شوم؛ از تک تک تارهای مو و رنگ پوست و حرکات انگشتانش لذت میبرم.
از محمد در خصوص عجله و اصرارش برای آمدن خودم میپرسم؛ دیگر آن پسر خجالتی سابق نیست. فورا سر حرف را باز میکند که دو سال میشود ازدواج کرده است ولی هنوز بچه ندارد. البته از ازدواج و نداشتن بچه قبلا نیز برایم گفته بود و در جریان بودم. حالا این موضوع سر زبان خانواده و اقوام شان افتاده است، تصمیم گرفته در شفاخانهی که نزدیک خانه شان هست، آزمایش اسپرم دهد ولی به دلیلی نمیخواهد خانمش بفهمد که آیا محمد مشکل دارد یا خیر.
-«خوب محمد! مه چکار میتانم برت بکنم؟»
-«ببین میثم. مه توره همراز و عشق خود میدانم. اگر تو بفامی که مه مشکل دارم عیبی نداره ولی اگر زنم بفامه، مشکل ما چند برابر میشه. میخوایم اول خودمه تِست کنم اگر مشکل نداشتم زنم ره تداوی کنم.»
-«خوب، فهمیدم. مه چکار باید کنم؟»
-«امیدوارم فکر بد نکنی که مه از تو یک وسیله ساختم تا آزمایش بتم. چند روز پیش به جانت قسم هرچه تلاش کردم با دستم جق بزنم و ببرم شفاخانه، نتونستم. گرچه دکتر گفته باید از طریق خودارضایی، منی خوده بیاری ولی کــیرم درد گرفت، آخر منصرف شدم. گفتم ازت بخوایم کمکم کنی.»
-«خوووووو که اینطور. پس برت جق بزنم تا ببری شفاخانه بر آزمایش.»
-«نی دیگه میثم. ناجوانی نکن. حالا که آتش خفته درونم ره بیدار کدی باید زحماتش ره هم بکشی دیگه. تو که میفامی که مه اهل ای کارا نبودم تو خراب خراب کدی مره میثم.»
-«خووووووو پس چه میخوایی از مه؟»
-«میخوایم، بازم مثل آنروز خوب حسابی لینگایته بالا بگیری تا از دلم بگایمت. والا بچیش خیلی دل کــیرم بر کــونت تنگ شده هههههههه.» به کــیرش دست میکشد که نیمخیز شده است.
-«همممممم بخیالم که مفت گیرآوری. اگر مه نخوایم دیگه ای کاره کنم چه؟»
میچسبد به من. کــیرش راست شده و دارد شورت نازکش را پاره میکند. دستانش را دور کمرم حلقه میکند و به چشمانم زل میزند. نفس عمیقی میکشد و آنچه ته دلش مانده را میخواهد بگوید؛ چیزی که تا حالا نگفته است!
-«میثم! حقیقت ره بگویم تو مرا به ای راه کشاندی! رابطه مه و زنم ره سرد کدی! الان بجای ایکه مه شبها کنار زنم ازش لذت ببرم، تا نصف شب به تو فکر میکنم! باسن زنم ره بغل میکنم ولی همه هوش و حواسم دنبال کــون تو اس! تو اگر میخواستی ناز کنی چرا مره بدبخت کردی؟!»
از فوران احساسات محمد جامیخورم و از اینکه در کشاندن او در این راه مقصر اصلی هستم، احساس پشیمانی میکنم.
-«تو راست میگی محمد! مه اشتباه کردم. حالا میگی چکار کنم؟ هرکاری بگی میکنم تا رابطه تو و زنت کمترین آسیب ره ببینه.»
-«مطمئنی میخوای هرکاری که بگم میکنی برم؟ اگر نمیتانی هم اصراری نیست مه نمیخوایم چیزی ره که خوش نداری سرت به اجبار بقبولانم.»
-«نی محمد. مه پای خواستهات ایستاد میشم هرچه باداباد.»
-«خی که ایستاد میشی باید مشکل مه مشکل خودت باشه دیگه حالا به کمکت نیاز دارم.»
-«هستم. کمکت میکنم تو فقط لب تر کن محمد! بگو چکار کنم برت؟» اخمش باز میشود و موهایم را نوازش میدهد.
-«میثم. یک چیز که ته دلم اس ره باید بگم نمیدانم خوشت میایه یا نی.»
-«بگو تا نگفتی از کجا بدانم خوشم میایه یا نی.»
-«میخوایم من بعد مثل زنم باشی. نازت را بکشم و مره مثل شوهرت فکر کنی. چه کسی بهتر از مه میثم؟. شاید از عطر زنانه که برات خریدم متوجه شده باشی.»
-« بله متاسفانه! از هدیهات مشخص بود.» اصلا باورم نمیشد اینقدر وابستگی نشان دهد.
-«چه میگی میثم؟… ها؟»
-«نمیدانم… چکار باید بکنم برت؟»
-«کار سختی نیست. فقط گاهی که تماس میگیرم یا تنهاییم اجازه بدی زنم صدایت کنم. تو هم اگر دوست داشتی و شوهر گفتی خیلی لطف میکنی و دیگه ایکه مه فقط برای تو باشم و تو هم قول بتی که بجز مه به کسی دیگه فکر نکنی. اگر تو به مه اطمینان بتی که همیشه هستی، مه میتانم رابطه خوده کت زنم هم جمع و جور و کنترل کنم.» نگاه ملتمسانه محمد دیدنی است وقتی حرف دلش را گفته و منتظر است من چه پاسخی دارم.
-«اممممممم چه بگم والا. باشه حرفته رد نمیکنم ولی فقط بین خود ما باشه.»
چهره محمد از خوشحالی برق میافتد. به سرعت مرا در آغوش میگیرد و لب و گردنم را مثل دیوانهها میخورد.
-«محمد!!! چه میکنی دیوانه!»
-«راس میگی. مه دیوانه تویم خانم.» از این حرفش حسابی کیف میکنم.
همین طوری که بغلم کرده است، با یک دستش باسنم را فشار می دهد و گرمای دستانش را حنا از روی لباس به خوبی حس میکنم. از دستم گرفته سمت اتاقی میکشد که دروازه اش بسته است.
-«کجا می بری محمد؟ همینجا خوبه.»
-«هیچی نگو میثم خانم. میخوایم سر تخت خانم سابقم بگایمت. سر مبل و فرش جای تو نیست تازهعروس که بیاحترامی نشه برت. ههههههه.»
در را باز میکند و تخت خواب لوکس و سفیدی با ملحفه نو و خوش رنگی دیده میشود. تعدادی وسایل زنانه نیز در کنار تخت چیده شدهاند که معلوم است از خانم محمد است. از همان عطری که محمد برای من خریده بود، نیز بین وسایل زنانه کنار تخت دیده میشود که از نصف بیشتر مصرف شده است. انگار که محمد خیلی به این عطر علاقهمند است و دوست دارد.
روی تخت مینشینم و نگاه دقیقی به اطراف و دکور اتاق محمد میاندازم؛ از سلیقه محمد و خانمش واقعا خوشم میآید. بوی عطر و وسایل زنانه در فضای اتاق پیچیده است که در کنار فضای رمانتیک اتاق، بیشتر حس زنانگی را در من بیدار و تحریک میکند. قاب عکس بزرگ و شیکی از خانم محمد درست روبروی من نصب شده و نگاه عمیق و مرموزی به من و تخت خوابش دارد. اکنون برای چند لحظهی، من بودم که صاحب آن تخت خواب بودم و بجای خانم محمد، باید زیرش دراز میکشیدم، پاهایم (یا به قول محمد لینگایم) را بالا میدادم، داگی میشدم و هر پوزیشنی که میخواست را برایش میگرفتم. محمد رفته روانکننده را از داخل کیفم بیاورد ولی چند دقیقه طول میدهد. مثل دختری که در انتظار شوهرش روی تخت خواب لحظه میشمارد، منتظر محمد نشستهام. این دومین بار است که به حس زنانهام پاسخ صدفیصدی میدهم و خودم را در اختیار محمد قرار میدهم اما اینبار محیط و شرایط و طرز رفتار محمد خیلی متفاوت است. انتظار به پایان میرسد و محمد با ظرف نمونهگیری که شفاخانه بابت آزمایش داده است، داخل اتاق میشود.
-«ای میثم! چرا دراز نمیکشی روی تختت عروس خانم؟» لبخند عاشقانه و شادی بر لب دارد.
-«باشه منتظر دستور آقا داماد بودم ههههههه» با شنیدن این حرف از من انگار خیلی کیف میکند. میپرد و لبهایم را تا سرحد کندهشدن میخورد.
-«راستش میثم کاش دفعه قبل هم روی همین تخت میگاییدمت، اصلا جای مناسبی نبود.»
-«مهم نیس محمد. راستی این ظرفک نمونه ره چطوری میخوای پر کنی؟»
-«کاری نداره دیگه. اول خوب از دل میکنمت. وقتی نزدیک ارضاشدنم شد، کــیرمه از کــونت میکشم، آبشه داخل ظرف خالی میکنم. مثل قبل داخلت هم خالی نمیشه.»
محمد مینشیند و لباس هایم را لخت میکند. من هم رکابی و شورتش را در میآورم. حسابی به کــیر و تخــمهایش رسیده است و هنوز جای تراشیدگی اطراف کــیر و تخــمهایش سیاه نشده است. پختگی رنگ بدن و ران و کــیر محمد با سفیدی کامل بدن و باسن من، حقیقتا حضور یک زن و شوهر را روی تخت و اتاق خواب محمد و خانمش اثبات میکند. دستانم را سمت کــیر محمد میبرم، ناخنهای باریک و زنانهام بیاختیار دور کــیر محمد قفل میشوند و گرمای دیوانهکنندهاش به دستان لطیفم جان تازهی می بخشد. انگشت شستم را روی نوک کــیر محمد میچرخانم، آب چسبناکی به اندازه یک قطره توجهم را جلب میکند. وقتی انگشتم را بر میدارم، مثل عسل خالص تا نزدیک دهانم کش میشود. بقیهاش را با زبان بر میدارم اما هیچ مزهی نمیدهد جز یک بوی ناشناخته؛ بوی شهوت، بوی مردانگی.
محمد نیز مشغول کار خودش است. حلقه ازدواجش را کشیده است و با انگشت میانه و شست، اطراف و خود سوراخم را نوازش میکند. سرم را خم میکنم و کــیر محمد راتاجایی که امکان دارد بین لبهایم جا میکنم. با زبانم اطراف و نوک کلاهکش را گشت میزنم، لذت عجیبی دارد. متوجه میشوم که محمد قبل از من، سوراخ من و دستش را با روان کننده آغشته کرده است و به طرز عجیبی سرگرم است. گاهی ناخن وسطاش را تا بیخ فرو میکند و پس میکشد و این کارش را تکرار میکند. معلوم بود محمد در این مدت در باره سکس با پسر و آمادهسازی سوراخ پسرها، خیلی آموخته است. طاقتم طاق میشود و به طرز دیوانهواری تحریک شدهام ولی محمد راحت است و دارد سوراخ مرا آماده میکند. میزان شهوتیشدن محمد را از سختی و پرشهای بیوقفه کــیرش میفهمم گرچه او خود را بخاطر حشریکردن من کنترل میکند و معاشقه را طول میدهد. ژل روان کننده را به نوک و اطراف کــیر محمد میمالم و خودم را با یک عشوه زنانه و تحریکآمیز، روی تخت میاندازم.
-«هنوز باز نشدی میثم. درد میکنه می فامی؟»
-«آری می فامم. میخوایم زیر تو درد بکشم ای ره می فامی؟»
محمد لبخند عمیقی میزند و از جایش بلند میشود. هردو پایم را سر شانهاش میگذارد و لحظاتی کــیرش را از اطراف و روی کــیر و تخــمهایم عبور میدهد. کمی حس تحقیرشدن دارم ولی مهم نیست. محمد نیز بیتاب شده است. کــیرش را درست میگذارد دم سوراخم؛ چقدر داغ و خوشآیند است!
-«آخخخخ. خانم اجازه میتی داخل کنم؟» نفسش می لرزد.
-«اختیار داری ولی احتیاط کن لطفا… خودت گفتی هنوز خوب باز نشدیم.»
محمد با احتیاط و حوصله تمام، کــیرش را به سمت داخل فشار میدهد. به نقطه اتصال خودم و محمد دست میبرم؛ قریب نصف کــیر محمد داخل رفته است و درد چندانی ندارد. آرام آرام همه را فرو میکند و کمی نفس میگیرد. من هم با موهای محمد بازی میکنم و فرمی که به موهایش داده است را بهم می زنم. موهای پرپشت و دراز محمد روی صورتم پخش میشوند و بوی خوش مردانهاش را نفس میکشم… از اینکه محمد رویم خوابیده است و از درون گرمای تنش را حس میکنم، حس واقعا خوبی دارم. با اینکه نگران ادامه این رابطه هستم، وقتی به این صحنه سکس بر پایه عشقی که من و محمد ساختهایم دقت میکنم، احساس عمیق رضایت از عمق وجودم فوران میکند ولی در انتهای آن حس بدمزه ناامیدی نیز هست. ناامید از اینکه نتوانستم کاملا یک مرد باشم. عوض اینکه من الان روی دختری که دوستش داشتم، مثل یک مرد چنبره میزدم، او زیرم درد میکشید و از تک تک نالههای نازک و واکنشهای زنانهاش لذت میبردم؛ پاهای خودم بر شانههای محمد است و از اینکه بخشی از وجود پسری که دوستش دارم را در خود جای دادهام و در عمیقترین جای تنم میزبان مردانگی مردی هستم که فکر میکردم دستیافتن به او محال و نا ممکن است، لذت میبرم. با حرکت اندک محمد حواسم را جمع میکنم و از آن فکر و حس خوب همراه با ناامیدی بیرون میآیم.
-«میثم! کجای د کدام فکر استی جانم؟ حواست کجاست؟ فکر میکنم در کدام خیال دیگه غرق شدی!»
-«هیچ محمد! چند لحظه در فکر رفتم.»
-«د فکر رفتی یا از ای که ازت خواستم و به خاطر مه قبول کدی و الان زیرم خوابیدی پشیمانی؟»
-«نه عزیزم. مه از ایکه بعد از چند سال که عاشقت بودم، تو ره بدست آوردم و الان تو به عنوان مرد زندگیام از من لذت میبری و من از تو، خیلی راضیام. ای چه حرف است که میزنی؟»
-«جدی میگی میثم؟ ههههههه. مه واقعا از اینکه امروز توره روی تخت خواب خودم و با خیال راحت میگایم، انگار دنیا مال من اس. اصلا باورم نمیشد که روزی پسری مثل میثم نازدانه ره اینجا د جای زنم زیرم بخوابانم.»
با گذشت چند دقیقه محمد بر میخیزد و چندباری پس و پیش میکند. دیگر راحت شدهام و با داخلرفتن کــیرش احساس درد نمیکنم. دو سه باری کاملا بیرون میکشد و می بینم که کــیرش خیس و تازه و سرحال دوباره با بیتابی تمام داخل میرود. دست به سوراخم میزنم که دهانش حسابی خیس و روان است. گاهی با دستم رفتوآمد کــیر محمد را همراهی میکنم؛ لذت زیادی دارد. محمد از من میخواهد که داگی شوم. کــیرش را دم سوراخم گذاشته فشار میدهد، اینبار سوزشی از خود سوراخم تا کمر و پشت گردنم پخش میشود. آخی میکشم ولی گوشهای محمد بدهکار نیست و دارد بقول خودش گاییدنش را میکند. حرکات محمد تندتر و خشنتر میشود؛ چنانکه صدای برخورد تخــمهایش به باسن من، هر لحظه بلندتر و شدیدتر میشود. از زیر شکمم دید میزنم، کــیر و تخــمهایم حقیرانه به ساز محمد و رفت و آمد کــیرش میرقصند و چند قطره آب شفافی که احتمالا حاصل ترشحات ناشی از سکس است، روی ملحفه سفید روی تخت میچکند. محمد چیزی نمی گوید. فقط فکرش به کار خودش هست و با دو دستش کمرم را محکم گرفته، پس و پیش میکند. کمکم ارضا میشوم و دیگر آن لذت اولی را تجربه نمیکنم. دستمال کاغذی را با دست چپم به کــیرم نزدیک میکنم و به شکمم میچسبانم تا روی تخت نریزد؛ با دو یا سه جهش، خالی میشود و تمام. آرزو میکنم کاش محمد نیز زودتر تمام کند. طولی نمیکشد که محمد با قدرت تمام کــونم را به رانهایش میچسباند. کــیرش را تا آخرین میلیمتر فرو میکند و به سرعت پس میکشد. آبش را داخل ظرف نمونهگیری خالی میکند و سرش را میبندد. باقی مانده آبش را تلاش میکند داخل سوراخم خالی کند، ولی کــیرش سست شده است و داخل نمی رود. همانجا در اطراف سوراخم تا قطره آخر خالی میکند و روی تخت میافتد. با انگشتانم، منی محمد را جمع میکنم. خوشرنگ و تیره است نه مثل من شفاف و بلوری.
از اینکه روی تخت خواب محمد و خانمش، به محمد دادهام حس خوبی دارم. محمد نیز بنظر میرسد خیلی راضی است و حسابی از لحاظ روحی و غریزی تخلیه شده است. دستمال کاغذی را برمیدارم؛ کــیر و تخــمهای محمد را تمیز میکنم. او نیز همچنان که خوابیده است، باسن و سوراخم را از ترشحات حاصل از سکس و آب کــیرش تمیز میکند. لبهایش خشک و رنگ لبهایش تیره شده است. درست مثل کسی که ساعتها تشنگی کشیده باشد.
-«آهههههه میثم عجیب گاییدنی شد امروز! در طول عمرم به اندازه امروز سکس لذتبخش نداشتم.»
-« آهههههه آری. برای منم همینطور عزیزم.» ظاهرا بخاطر محمد احساس رضایت میکنم ولی برای چند دقیقه از پشیمانی و احساس عمیق حقارت، خودم را بارها محکوم و سرزنش میکنم که تو قرار نبود ادامه بدهی!..
-«بریم میثم که اگر طول بتیم آب کــیر خاصیت خوده از دست میته دکتر گفت باید فورا بیاری.»
با عجله اطاق را جمع وجور میکنیم. لباسهای مان را میپوشیم به سرعت از پله هاپایین میشویم اما من مثل قبل نمیتوانم راه بروم. آهستهتر میآیم. تا رسیدن من دم در، محمد خودرو سیاه شیکش را از پارکینگ کشیده و در را برای من باز گذاشته است. به سرعت سوار میشویم و محمد به سمت شفاخانه گاز میدهد. به شفاخانه که میرسیم، دکتر میانسالی که متخصص این بخش است، نگاه متعجبانهای به من و محمد دارد. چون قاعدتا باید محمد با خانمش میرفت یا تنها؛ نه با یک پسری که تمامش بوی عطر زنانه میدهد. قطعا حضور من در آنجا برای دکتر قابل حل نیست.
-«سلام داکتر صاحب! اینه نمونه که لازم بود ره آوردیم. فقط خیلی طول میکشه یا منتظر باشیم؟»
-«سلام بچیم! یک نیم ساعت طول میکشه اگر میباشی نتیجه ره گرفته برو!»
محمد ظرف نمونهگیری را از داخل پلاستیک میکشد و دم پنجره اتاق نمونهگیری میگذارد.
یادداشت: برای خواندن قصه آغاز این رابطه، مطالعه فرمایید.
نوشته: کهکشان راه شیری