آذر

امیر خواهر زاده ام زنگ زد و بعد از حال واحوال گفت: دایی چند روزی با مژده(نامزدش) میخوایم بیایم تهران. گفتم عزیزم من تهران نیستم. خودت کلید که داری، برید خونه منم چند روز دیگه میام امیر دوران دانشجویی با من زندگی میکرد و از همون موقع کلید داشت. روز پنجشنبه عصر از ماموریت برگشتم. پشت در که رسیدم صدایی از توی خونه نمیومد. گفتم لابد بیرون هستند بدون اینکه زنگ بزنم کلید انداختم و رفتم تو. توی آستانه در، خشک شدم. یک خانم سراسیمه از روی مبل بلند شد. حدودا 40 ساله تقریبا قد بلند که یک شلوار جین تنگ مشکی و یک نیم تنه اسپرت که تا چند سانتیمتر زیر پستونای خوش فرمش رو پوشانده بود ، تنش بود وموهای پر پشت و نیمه فرش ،شونه ها و پشتش رو پوشونده بود. اندام برجسته اش بد جور خود نمایی میکرد. هردو شوکه بودیم !! این دیگه کیه؟ اینجا چکار میکنه؟اونم حسابی ترسیده بود.آب دهنش رو قورت داد. گفت :سلام ،ببخشید فکر کنم شما اقا کاوه هستید ؟گفتم سلام ،بله و منتظر معرفی خودش،
با لبخند گفت:آذر هستم ،مادر مژده!! با دست پاچگی رفتم طرفش و دستم رو دراز کردم. دست داد. گفتم :به به خیلی خوش آمدید ،از دیدنتون خیلی خوشحالم !بفرمایید، راحت باشید. ببخشید من سرزده اومدم تو !! پس چرا امیر نگفته بود شما هم تشریف آوردید ؟ وسایلم رو گذاشتم گوشه پذیرایی. با لبخند گفتم :یک لحظه فکر کردم وارد بهشت شدم و حوری ها اومدن استقبالم !در حال خندیدن یک نگاه به خودش کرد انگار تازه متوجه اوضاعش شد. سریع بلند شد و با گفتن ببخشید رفت سمت اتاق خواب. منم وسایلم رو بردم توی اتاقم ولباسم رو عوض کردم و برگشتم. چای ساز رو روشن کردم و نشستم. چند دقیقه ای طول کشید تا از اتاق اومد بیرون. لباسش رو عوض کرده بود و یک شلوار نخی مشکی و یک تیشرت گشاد پوشیده بود… واقعا جوانتر از اون بود که مادر مژده باشه. با عذر خواهی دوباره گفتم پس بچه ها کجان؟ گفت :رفتند بیرون دوری بزنن.
امیر شش ماهی بود که نامزد کرده بود. ولی چون مراسمی نداشتند ،منم نرفتم و فقط عکسهای مژده رو توی پیج امیر دیده بودم. رفتم دوتا نسکافه درست کردم وبرگشتم. گفتم : راستش با توجه به زیبایی مژده جون ،تصور این که مادر زیبایی داشته باشه رو داشتم ، ولی با دیدنتون، حسابی سور پرایز شدم، تبریک میگم !! انگار حرفم قلقلکش داد. چشماش برقی زد. با لبخندی که زیباییش رو بیشتر میکرد گفت : شما لطف دارید. ما هم تعریف شما رو از امیر جون زیاد شنیدیم. نیم ساعتی به خوش و بش وتعریف گذشت تا سر وکله بچه ها پیدا شد. بعد از سلام و رو بوسی ،دوباره سرگرم صحبت شدیم.
یکهفته ای مهمونم بودند. سعی کردم حسابی پذیرایی کنم وبا شوخی وخنده محیط خوبی براشون بوجود بیارم و به آذر نزدیکتر بشم.
سه روز بعد از رفتنشان ،یک پیام با پیش شماره شیراز اومد. بازش که کردم نوشته بود : سلام ،آذر هستم با عرض پوزش، شمارتون رو از آقا امیر گرفتم که بابت مهمون نوازی و زحماتتون تشکر کنم !حسابی زحمت دادیم ، واقعا به ما خوش گذشت. انشالله باز هم ببینیمتون.نوشتم سلام آذر جان! شرمنده که خودم فراموش کردم شماره ام رو بدم خدمتتون! بنده که لحظه شماری میکنم برای دیدن دوباره. همراه دوتا استیکر قلب ارسال کردم.
رابطه من وآذر کم کم پا گرفت. اوایل چند روز یکبار و کم کم شد روزی چند بار. تا مدتی پیامها مودبانه و رسمی بود تا اینکه با ابراز دلتنگی وبی صبری برای دیدار دوباره از طرف من، کم کم تبدیل به پیامهای عاشقانه و تماسهای صوتی وتصویری.
عید از راه رسید و روز پنجم عید مراسم حنا بندون توی خونه آذر بود. پرواز من با تاخیر انجام شد و تا برسم شام خورده بودند. با راهنمایی امیر رفتم داخل یکی از اتاقها برای شام. آذر خودش آورد. بلند شدم به بهانه تبریک عید بغلش کردم و باهاش روبوسی کردم. چند دقیقه ای موند و رفت. بعد از شام مهمونا اومدن و مراسم شروع شد. مدتی ندیدمش.ولی به یکباره با ورود آذر به حیاط ،تمام هوش وحواسم رفت پی اون. یک پیراهن مخمل بلند یشمی رنگ پوشیده بود. لَختی پیرهنش باسن و سینه هاش رو برجسته تر کرده بود. نوع آرایشش هم زیبایی بیشتری بهش داده بود… مطمئنم اگر نمیشناختمش، باورم نمیشد که مادر عروس باشه !.به جرات تا اونروز از دیدن کسی اینقدر ذوق زده نشده بودم. راه رفتن و رقصیدن وحرف زدن وشیطنتهای گاه وبیگاهش تمام توجهم رو جلب کرده بود. گهگاهی زیر چشمی نگاهی به من میکرد وچشمکی میزد. دو سه باری که قرار بود عکس بگیریم میومد پیش من می ایستاد. که توی این همهمه ها یکی دو بار بدنش رو لمس کردم ویا دستم رو پشت کمرش گذاشتم. مراسم تموم شد. کمکشون وسایل رو جمع کردیم ورفتیم خونه.
آخر شب خونه مرجان،آماده میشدم بخوابم که پیام داد: کاوه حالم خوش نیست،تصور زندگی بدون مژده اعصابم رو بهم ریخته !زنگ زدم بهش. گفتم :متاسفم کاش میشد بیام و کنارت باشم ،ولی خوب شرایط مناسب نیست. یک ربعی باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم. سعی کردم با شوخی وخنده ،حال وهواش رو عوض کنم.
فردا هم به بهونه های مختلف تا شب چند باری باهاش صحبت کردم. مراسم عروسی در یک باغ اطراف شهر برگزار شد. احساس میکردم آذر آخرین برگش رو ،رو کرده !!تیپ سکسی و آرایش زیبایی که حسابی از دیدنش مسخ بودم ومثل یک ستاره میدرخشید و با رقص و دلبری هاش ،تمام فکر وحواس منو مشغول کرده بود.مراسم به خوبی به پایان رسید و عروس داماد را تا خانه شان بدرقه کردیم.
کادوی من که در اصل ماه عسلشون بود یک تور یکهفته ای بود. از قبل باهاشون هماهنگ کرده بودم وقرار بود صبح روز بعد از عروسی برن. آخر شب قرار گذاشتیم خودم با ماشین امیر برسونمشون فرودگاه.
ساعت 4 صبح. رسیدم در خونشون. وقتی اومدن پایین دیدم آذر هم باهاشونه !گفت منم باهاتون میام !چی از این بهتر؟!!! سفارشات لازم رو بهشون کردیم. تا ساعت 5:30توی فرودگاه بودیدم بارفتن بچه ها به سالن ترانزیت، آذر زد زیر گریه. دیگه اونجا آشنایی نبود. با خیال راحت گرفتمش توی بغلم و بوسیدمش. وبا نوازش وحرف زدن آرومش کردم. دستش رو گرفتم و رفتیم سمت پارکینگ و سوار شدیم و رفتیم. بدون و سوال جواب رفتم سمت قصر الدشت برای صبحانه. دیگه از ابراز عشق و بوسیدنش ابایی نداشتم و مدام دستش رو میگرفتم و یا دستاش رو میبوسیدم. صبحانه مفصلی خوردیم.
ساعت 8گذشته بود که رسیدیم جلوی خونه اش.دعوتم کرد داخل. تعارفی کردم ولی خودم هم میدونستم که دروغه وچقدر مشتاق تنها شدن با آذر هستم.
رفتیم توی خونه. رفت توی اتاق، انتظار به هم ریختگی خونه رو داشتم ولی همه چیز مرتب بود.نشستم روی مبل سه نفره وگفتم خسته نباشی، کی خونه رو مرتب کردی ؟از توی اتاق گفت. دیروز عصر ، بچه ها کمکم کردند.
با یک ساپورت نازک مشکی و تیشرت یقه باز که یقه اش تا کناره های شونه ها وکمی از سینه هاش رو نمایان میکرد از اتاق اومد بیرون و رفت سمت آشپز خونه و زیر کتری رو روشن کرد و برگشت روی مبل کنارم نشست :کاوه ،از یکطرف، انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد و از طرفی احساس میکنم تنها شدم.خودم رو کشیدم کنارش و دستم رو بردم از پشت گذاشتم روی پهلوش :آذر جون ،راستش قسمت نشد مزه بچه دار شدن رو بچشم ،ولی درکت میکنم. خوب این سرنوشت همه است. خدا رو شکر که تو در قسمت بزرگ کردن وتربیت کردن مژده جون نمره قبولی گرفتی ،واقعا دست مریزاد !در بخش دوم هم تنهایی دیگه معنی نداره !خوشبختانه راه دوری نیست و برای دیدار فقط نیمساعت وقت لازم دارید. شما این حق رو دارید که به خودتون هم برسید. ضمنا شما یک دوستی دارید ،که حسابی عاشقتون شده و برای تنها نبودنت ،حاضره هرکاری بکنه !سرش رو چرخوند به سمتم، اجازه حرف زدن بهش ندادم. کف دستم رو گذاشتم روی صورتش ولبم رو چسبوندم به لبش.یک بوس از لباش گرفتم و سرم رو کشیدم عقب و گفتم:آذر جون، اگر لایق بدونی و افتخار بدی ،منم میخوام تنهاییم رو با تو پرکنم !دوست دارم از اینجا به بعد کنار تو باشم.
دوباره لبش رو بوسیدم. سرش رو تکیه داد به شونه ام و خیره شد به رو برو : کاوه ،منم دوست دارم یکی مثل تو کنارم باشه. یکی که بتونم بهش تکیه کنم ،یکی که تنهاییم رو پر کنه ،ولی میترسم. نمیدونم باید چکار کنم ؟
دست انداختم زیر باسنش و گذاشتمش روی پاهام. جوری که سمت راست صورتش جلوی صورتم بود. بوسی به صورتش زدم و سرش رو چسبوندم به سینه ام دستام رو قفل کردم دور کمرش :آذر جون این طبیعیه که تو بترسی! ولی منم حاضر نیستم به راحتی از دستت بدم ! مگه میشه یک خانم خوشگل جذاب و دوست داشتنی رو ندید و راحت از کنارش گذشت؟نه من یکی در توانم نیست ! سرش رو بلند کرد و زل زد توی چشمام،احساس غرور خاص توی چشماش بود.لبخندی زد و لبم رو بوسید. طعم بوسه اش مثل چشیدن عسل همه وجودم رو شیرین کرد. انگار مجوز جسارت بیشتر رو صادر کرد. دستام رو آوردم دور گردنش و شروع کردم دورتادور لبش رو بوسیدن. با خودم حرف میزدم :ببین کاوه چه طعمی داره لباش !مگه میتونی همچین لبای قلوه ای خوشگل رو جایی دیگه پیدا کنی؟اگر قراره بهشت رو تجربه کنی فقط توی آغوش آذر است وبس!!
آذر که انگار از حرفهای من خوشش اومده بود وخوردن لباش هم تحریکش میکرد جفت لبای منو کرد توی دهنش و گازی زد چند ثانیه محکم میکشون زد و ول کرد :خوب کاوه جان الان لبای تو هم قلوه ای میشه!لبام بی حس شده بود. صورتش رو برگردوند. لاله گوشش رو با لبام گرفتم و دستم رو گذاشتم روی سینه اش. نفسی کشید و خودش رو شل کرد توی بغلم. صدای اممم م موقع میک زدن و برخورد نفسهام با گوشش باعث میشد آذر بیشتر خوشش بیاد و سرش رو میچرخوند :کاوه من زیاد روسری شال نمکین، مواظب باشد کبود نشه ؟
گوشش رو ول کردم و لیسی به زیر و پشت گوشش زدم. صدای وای ی آذر تشویقم کرد دوباره تکرار کنم. با یک دست پستوناش رو میمالیدم و با دست دیگه باسن وپشت کمرش رو نوازش میکردم. چند لحضه بعد دستام رو بردم سمت تیشرتش و گفتم:اجازه هست ؟فقط نگام کرد بالای لباش ودور دماغش داشت قرمز میشد. همراه دستای من تیشرتش رو کشید بالا و از سرش در آوردم. قفل سوتینش رو هم باز کردم خودش از دستاش درآورد وانداخت روی میز. بلند وشدم خواستم بذارمش روی مبل ،آذر با اشاره به اتاق خوابش گفت کاوه بریم روی تخت !چشم عزیزم
توی بغلم ،بردم وگذاشتم روی تخت با دوتا بوسه از لبش همین که خواستم برم سمت پستوناش صدای زنگ گوشی آذر بلند شد. رفتم براش آوردم ودادم بهش.آذر صحبت میکرد ومن نوک پستونش رو میک میزدم و با دست دیگه پستون دیگش رو میمالیدم در حال صحبت دستش رو کرده بود لای موهای من و نوازش میکرد. مرجان خواهرم بود که آذر رو برای ناهار دعوت کرد. ظاهرا مرجان گفت کاوه از صبح که بچه ها رو برده نیومده !آذر گفت :آره آقا کاوه منو رسوند تا در خونه ،فکر کنم یکی از دوستاش رو توی فرودگاه دید، شاید با اون باشه. خدا حافظی کردند. گوشی رو گذاشت کنار. گفت کاوه فکر کنم گوشیت خاموشه مرجان سراغت رو میگرفت مجبور شدم دروغ بگم! گفتم: کجاش دروغه عزیزم خوب با دوستم هستم دیگه !آذر میخندید و من پستوناش رو میخوردم و میمالیدم. سرم رو کشید بالا زیر گلوم رو بوسید و دکمه های پیرهنم رو باز کرد. تا آذر پیرهنم رو باز کنه ، منم لباش رو میخوردم. پیرهن وزیر پوش وشلوارم رو درآوردم.
یکم دیگه با پستوناش بازی کردم رفتم بین پاهاش. یکم دندون کشیدم روی کوس گوشتالودش و وساپورت و شرتش رو کشیدم پایین و درآوردم. با چندتا بوسه از دور کوسش شروع کردم به لیسیدن وخوردن.زبون میکشیدم و لبه های کوسش رو با لبام میکشیدم. صدای ناله آذر داشت بلند میشد و با دست شکم وزیر پستوناش رو میمالید.
در حین خوردن و لیسیدن ، با دستام قسمت داخلی رونش رو نوازش میکردم و ماساژ میدادم. چند دقیقه ای خوردم وشرتم رو از پام در اورد و دراز کشیدم روش. کیرم رو گذاشتم لای پاش وپاهاش رو بهم چسبوندم و شروع کردم لای پای زدن. ب ا دستام پستوناش رو میمالیدم وآذر هم همراه من باسنش رو بالا وپایین میکرد. کشیده شدن کیرم روی کوس وچوچوله اش باعث تحریک بیشتر میشد.
دستش رو برد پایین و کیرم رو گرفت توی دستش. پاهاش رو از هم باز کرد و و سر کیرم رو میکشید روی چو چولش. رقص و حرکت بدنش بیشتر شده بود سر کیرم با ترشحات کوسش کاملا خیس شده بود. کلاهکش رو با سوراخش تنظیم کرد با فشار آروم من کم کم وارد بهشتش شد. تنگی لذت بخش داشت و کیرم رو تحت فشار میذاشت. چند بار کشیدم بیرون وبه آرومی کردم تو. دستام رو دور سرش حلقه کردم وشروع کردم به بالا وپایین شدن. لبای آذر توی دهنم بود وخیلی صداش بیرون نمیومد ولی حرکت بدنش نشون از لذتش داشت. صدای نفساش زیاد شده بود. با نوک انگشتاش سرتاسر کمرم رو نوازش میکرد. یک دقیقه ای تلبنه زدم و کشیدم بیرون. به پهلو کنارش دراز کشیدم پای چپش رو گرفتم بالا و از بغل کردم توش. همانطور که تلنبه میزدم با دستم هم چوچوله اش رو میمالیدم. سرخ شدن دماغ آذر هر لحظه بیشتر میشد. دستم رو از زیر سرش بردم وسرش رو برگردوندم و صورتش رو لیس میزدم و میخوردم. گفت : کاوه بیا روم بهتره وسرعتت رو زیاد کن !با گفتن چشم سریع رفتم روش. دستام رو ستون کردم و با تمام قدرت بهش ضربه میزدم. آذر چنگ زده بود به موهای روی سینه ام و میکشید. صدای ضرباتم اتاق رو پر کرده بود باچند تا لرزش کوچیک وصدای شبیه سرفه، آذر ولوشد. یک مکث کوچولو کردم وبا چندتا ضربه دیگه کشیدم بیرون وبا کمک دست روی شکمش آبم رو خالی کردم و ولو شدم کنارش.یک ربعی بدون هیچ حرفی هر دو ولو بودیم و من گاهی بوسش میکردم وگاهی بدن و پستوناش رو نوازش میکردم
آذر بلند شد رفت بیرون و خودش رو تمیز کرد. چند دقیقه بعد برگشت. دراز کشید کنار م دوباره بغلش کردم وبهش پیشنهاد دادم اگر موافقه تا بچه ها برمیگردند یک سفر بریم !گفت بذار فکر کنم تا شب بهت میگم. بلند شدیم وخودمون رو تمیز کردیم و چایی خوردیم پیشنهاد داد برم دوش بگیرم. قبول نکردم.
ظهر من زودتر رفتم خونه مرجان. حوالی 12:30 آذر هم با خانواده اش اومدند. بعد از چاق سلامتی وخوش بش. ناهار خوردیم. بعد از ناهار یکی به آذر گفت فرداشب میای فلانجا ؟آذر گفت نه میخوام چند روزی برم مسافرت تا بچه ها برگردند. توی دلم عروسی بر پا شد سریع پیام دادم بهش اوکی شد ؟نوشت آره عزیزم ، برنامه ات رو بذار.

نوشته: سعید

دکمه بازگشت به بالا