آسایشگاه جهنمی (۴)

…قسمت قبل

توجه: این داستان، ترجمه یک داستان واقعیِ خارجیه که برای باور پذیرتر شدن، ضمن ترجمه، اسم شخصیتها به فارسی تبدیل و بخشهایی از داستان ویرایش شده. امیدوارم لذت ببرید.

قسمت 4: چاه عمیق ترس‌ها

مهشید به میترا گفت: «همه چیز به تو بستگی داره. هیئت ارزیابی همه سه نفره است؛ پزشک مسئول پرونده، دکتر سمانه سعیدی، من به عنوان دکتری که دستور اولیه رو امضا کرده و یه پزشک دیگه که تصمیم نهایی رو در مورد فرد تحت معالجه می‌گیره.»
میترا پرسید: «خب اون پزشک سومی کیه؟»
-خب، معمولاً دکتر شهریاریه، ولی الآن نیستش. دکتر شهریاری به طور کلی آدم خیلی منعطف. در ازای دریافت پول، با تصمیمات هیئت ارزیابی کنار میاد. البته بیشتر پیروی توصیه‌های دکتر سعیدیه. چون ازش خوشش میاد!»

چهره‌ی مهشید کمی عدم اطمینان را نشان می‌داد ولی او به توضیح روند ادامه داد: «من همین چند روز پیش متوجه شدم که پزشکی که بصورت موقت جایگزین دکتر شهریاری میشه، یکیه به اسم دکتر محسن صمیمی. ما هم تا حالا باهاش کار نکردیم و نمی شناسیمش. همین ممکنه کمی مشکل درست کنه.»

-بعد از ارزیابی چی میشه؟ منظورم اینه که فرض کنیم اگه سروش تمکین کنه، بعدش چی؟
+ما معمولاً اونا رو به یه واحد خصوصی امن تو عظیمیه کرج منتقل می‌کنیم، اونجا دستمون بازتره، می‌تونیم هر کاری دوست داریم باهاشون بکنیم. مشکل اینجاست که دکتر صمیمی ممکنه اصرار کنه که یه هفته دیگه تو گرمدره معاینه بشه.
-خب تصمیمت چیه؟
مهشید خندید و گفت: «اینقدر نگران نباش، همه چیز تحت کنترله. ما معاینه رو به محض رسیدن موعدش انجام میدیم، بعدش تازه تصمیم می‌گیریم که بهترین کار چیه. در هر حال، ازت می‌خوایم که به عنوان همسر سروش به ملاقاتش بری و مضطربش کنی، چون اگه اونقدری احمق باشه که عصبانی بشه، معاینه‌اش خیلی مطلوب‌تر میشه!»

مهشید با پوزخند گفت: «از اونجایی که تصمیم گرفتی که از بین ببریش، روند وقایع خیلی ساده‌تر میشه. فقط به جریان حرکت کن و ما رو تماشا کن که چطور اونو کنترل می‌کنیم…»

در باز شد و میترا توسط گیتی به داخل اتاق کوچکی، که در اصل سلول سروش بود، هدایت شد. سروش لبه تخت نشسته و افسرده بود و فقط زمانی سر خود را بالا گرفت که گیتی در یک قدمی او ایستاد.

او با لباس نازک صورتی رنگی که چند دکمه را هم گم کرده و پوست تنش را نمایان کرده بود، منظره‌ای رقت‌انگیز داشت. گیتی با صدایی خشن گفت: «پاشو سروش، خانومت اینجاست. بهش احترام بذار.»

وقتی گیتی واکنش سروش به همسرش را مشاهده کرد، لبخند حیله‌گرانه‌ای بر چهره‌اش نشست. او این را بارها دیده بود و همیشه خبر از یک درگیری می‌داد که او می‌توانست به عنوان تفریح و سرگرمی خود از آن استفاده کند.

سروش ایستاد و میترا را تماشا کرد که وارد اتاق شد. او یک دامن تنگ بلند و یک بلوز ابریشمی پوشیده بود که قسمت سر سینه آن باز بود. او خیلی بیشتر از زمانی که با سروش بود، آرایش کرده بود و به همراه کفش‌های پاشنه بلند و جوراب شلواری، شبیه منشی دفتری شده بود که میخواست با رئیسش رابطه جنسی برقرار کند. او دیگر عینک همیشگی و موهای بسته شده پشت سرش را نداشت… او خیلی شبیه به مهشید شده بود.

سروش می‌توانست تغییر را در او حس کند؛ تفاوت در موضع و تغییر در نگاه او نسبت به خودش. این میترایی نبود که او در این چند سال می‌شناخت. این میترایی نبود که قبلاً با او ازدواج کرده بود. چیزی ما بین آنها از بین رفته بود؛ پلی که آنها را به هم وصل می‌کرد در حال فرو ریختن و تبدیل شدن به یک احساس جدید بود. میترا با لحن دستوری گفت: «بشین. باید درباره آینده تو صحبت کنیم.»

سروش تصمیم گرفت آشتی کند، برای همین طبق دستور میترا نشست. او به گیتی اشاره کرد و پرسید: «اینم باید اینجا باشه؟ من قصد حمله به تو یا فرار از اینجا رو ندارم!» میترا برای لحظه‌ای به گیتی و پوزخند از خود راضی او نگاه کرد. او می‌خواست گیتی را از اتاق بیرون کند که گیتی گفت: «خانم بهرامی، می‌دونید که نمی‌تونم شما رو اینجا با این مرد روانی تنها بذارم!» سروش میترا را دید که با حرف محافظش، گیتی، موافقت کرد.

میترا طوری انگار می‌خواست دادخواست رسیدگی به یک مجرم را اعلام کند، گفت: «سروش، فردا قراره جلسه ارزیابی تو برگزار بشه که ببینیم امکانش هست تو آزاد بشی یا نه. سعی نکن به من بگی چطور باید با مشکلات روحی روانیت کنار بیام! تو اینجایی چون مشکلاتی که داری فقط با درمان فیزیکی حل میشه…»

سروش به پرستاری که پشت سر همسرش ایستاده بود نگاه کرد. دستانش روی سینه‌های بزرگش بود و به وضوح به دنبال نوک سینه‌هایی بود که از پشت لباس خودنمایی می‌کردند. انگشتان دست گیتی مقصد خود را پیدا کردند و گوشت آن را به آرامی از میان پارچه کت طبی‌اش غلتاندند. سروش با صدایی بلند گفت: «این درست نیست. من اینجام چون تو منو فریب دادی! من تو این آسایشگاه حبس شدم. چرا؟ چون می‌خوام طلاقت بدم و تو می‌ترسی آبروی تو و اون سبک زندگی باکلاس رو از بین ببرم. حتماً خبر اون جنده‌ای که وقتی تو مشغول کار حرفه‌ایت تو داد اگه بودی، می‌کردمش بهت رسیده! پس اینم بدون که حاضرم با جنده بخوابم ولی با تو دیگه نه!»

گیتی قدمی برداشت و خود را بین زوجین قرار داد. دستان خود را مانع کرد و به شوهر سرخ رنگی که حالا نزدیک بود سر همسرش فریاد بزند نگاه کرد.
+این حبس ظالمانه است. اگه آزاردهنده هم نباشه، که هست، خنده‌داره. بذار از این لجنزار بیام بیرون، می‌دونی که نمی‌تونی منو برای همیشه اینجا نگه داری. بخدا قسم فقط بیام بیرون از اینجا…»
-می‌تونم تا هر وقت که دوست داشته باشم تو رو اینجا نگه دارم، در واقع هرچی بیشتر داد زدنت و قسم خوردنت رو می‌بینم، بیشتر می‌فهمم که فقط مهشید می‌تونه مشکل تو را برام حل کنه. وقتی فردا تو جلسه دادگاه شرکت کردی، یادت باشه که من کنترل کاملی روی تو دارم. سعی کن بفهمی که فقط نگرانی برای سلامتی توئه که منو وادار به انجام این کار می‌کنه.»

هنگامی که سروش ایستاده بود و دستش را مشت می‌کرد، صدایی مانند غرش از لب‌های او شنیده شد. او با عصبانیت گفت: «همون زنی که، مهشید، منو گول زد آورد تو این زندان…»

گیتی در حالی که دستش را به سمت سروش دراز کرد، گفت: «آقای بهرامی، لطفاً بشین.»

برای لحظه‌ای، سکوت فضای اتاق را فرا گرفت. سروش سعی کرد با یک چرخش، خودش را از دست گیتی، که بازویش را محکم گرفته بود، خلاص کند. گیتی با دیدن تقلّای سروش دوباره تأکید کرد: «آقای بهرامی، بشین وگرنه مجبورم بهت آرام‌بخش بزنم!»

سروش خواست با دست دیگرش مشتی حواله گیتی کند، که گیتی جلوی ضربه را گرفت و سروش را به سمت تخت پرت کرد. سروش به پشت روی تخت افتاد. در همین لحظه، دکتر سعیدی، با یک سرنگِ آماده‌ی تزریق که نوک سوزن آن برق می‌زد، وارد اتاق شد؛ انگار که از قبل منتظر صدای دعوا بود تا وارد اتاق شود.

گیتی، خیلی ماهرانه روی ران‌های سروش زانو زد و با دست بالاتنه‌ی او را به تخت چسباند تا دکترِ لاغر اندام با آرامش محتویات سرنگ را داخل بازوی او خالی کند. بدن سروش برای لحظه‌ای به لرزه افتاد و برای بیست ثانیه، در حالی که گیتی همچنان او تحت کنترل داشت، تشنج کرد و سپس آرام گرفت.

چشمان سروش کم کم خمار شد. با اثر کردن دارو، آرامش تمام بدنش را فرا گرفت و گیتی بالاخره توانست از روی شوهر میترا پایین بیاید و رهایش کند تا با اندامی شُل و وِل شده روی تخت بخوابد. دکتر سعیدی (سمانه) به گیتی گفت: «این صد میلی‌لیتر پنتوباربیتال ده درصدی بود. واسه فعلاً کافیه، احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه هوشیاره.»

میترا، که هنوز از اتفاقات چند دقیقه اخیر در شوک بود، گفت: «این گفت میخواد منو طلاق بده! این حروم‌زاده به من گفت می‌خواد طلاقم بده! وقیح به من میگه حاضره با جنده خیابونی بخوابه ولی با من نه…!»
-نگران نباشید خانم بهرامی، ما بهتون این اطمینان رو میدیم که تا میتونیم هر وقت بخواید اینجا توی سلول نگهش داریم. لطفاً با من بیاید و فُرمایی که واسه ادامه درمان نیازه رو امضا کنید. می‌خواید مراقبش باشیم دیگه، مگه نه؟
+من می‌خوام سروش اینجا بمونه. میخوام واسه همیشه اینجا عذاب بکشه.
-نگران نباشید خانم بهرامی، این چیزیه که ما توش تخصص داریم!

میترا آخرین نگاهش را از روی شانه‌اش به شوهرش انداخت. او روی تخت دراز کشیده و لباس صورتی رنگش تا فاق پاره شده بود. با وجود اینکه به زور آرام‌بخش عضلاتش شل شده بود، ولی هنوز نگاهی وحشی در چشمانش وجود داشت که نشان می‌داد از میترا متنفر است. چنان متنفر که اگر می‌‌توانست با نگاهش او را بکشد، خون میترا همه‌ی اتاق را پر می‌کرد.

در بسته شد و دکتر سعیدی دستش را دور شانه‌ی میترا حلقه کرد. او گفت: « می‌دونم شنیدن اون حرفا سخته، ولی بعد از جلسه ارزیابی، ما اونو به واحد خصوصی خودمون می‌بریم و اونوقته دیگه فقط من و تو ایم که درباره درمان «دائمی» سروش و چجوری ادب کردنش تصمیم‌گیری می‌کنیم. ما می‌تونیم اونو واست مثل یه توله سگ تربیت کنیم. کلی جایگزین جذاب و متنوع هم وجود داره که می‌تونی ازشون بهره ببری. الآنم یه سری فرما هست که بهت میدم تا امضا کنی، بعدش میریم دفترم تا دکتر عزیزی درباره جزئیاتشون باهات صحبت کنه.»

گیتی بالای سر سروشِ بی‌حال افتاده ایستاد. دستش را پایین آورد و اغواگرانه با نوک انگشتانش بالاتنه‌ی سروش را نوازش کرد؛ انگار که دارد به او محبت می‌کند ولی محبتی شیطانی. او گفت: «سروش جان… حالا دیگه می‌تونیم توی این زمان کم با همدیگه عشق و حال کنیم. از الآن تا فردا یا پس‌فردا، تو تحت مراقبت منی، سعی می‌کنم کمکت کنم عزیزم.»

سروش ناله‌ی خفیفی سر داد و سعی کرد غلت بزند، اما گیتی با یک کشش عادی لباس صورتی را از بدنش پاره کرد و سیلی ملایمی به گونه‌‌اش زد. او نگاهی به روپوش سفید و چسبان گیتی، دستان قوی و لبخند محکم لب‌هایش انداخت و احساس کرد موجی از ناامیدی او را در آغوش گرفت.

گیتی همزمانی که صحبت می‌کرد، آلت سست سروش را در دست گرفت و فشار داد تا نوک آن از دایره‌ی شست و سبابه‌اش بیرون بزند. سروش آه و ناله‌ی بی جانی سر داد و سعی کرد حرکت کند، ولی اندامش مثل سرب سنگین شده بود و پرستار نیز، با دست قدرتمند دیگرش، شانه‌ی او را به تخت چسباند.

گیتی به محض اینکه آلت سروش شروع به نعوظ کرد و به دستش فشار آورد، گفت: «ببین، داره خوشت میاد… یه هندجاب کوچولو موچولو و خوشگلمون نشه؟» سروش ناله کرد و آب دهانش از گوشه لبش خارج شد.

گیتی شروع به جق زدن برای سروش کرد. در حالی که یک دستش را با ریتم منظم روی آلت او بالا و پایین می‌کرد، با دست دیگرش گلوی سروش را گرفت و فشار داد. این کار باعث می‌شد سروش احساس خفگی و تنگی نفس کند و نعوظ و میل جنسی‌اش به کمال برسد.

آلت سروش به سخت ترین حالت ممکن خود رسیده بود ولی گیتی لحظه‌ای کار خود را متوقف نکرد. این برای سروش مثل یک رویا بود، یک خواب عجیب که در دنیای واقعی تعبیر شده بود. بدنش انگار مثل تُن‌ها سربِ سنگین، روی تخت افتاده بود تا تمام توجهش را به پرستارِ بالای سرش متمرکز کند. احساس می‌کرد وزنش بیش از اندازه‌ای است که بتواند خودش را بلند کند و از دست پرستار رهایی یابد. در آن لحظه، بدنش مال خودش نبود.

گیتی دست خود را از روی گلوی سروش برداشت و به سمت گردن خود برد. سروش فقط می‌توانست خیره شود که پرستار شیطان صفت چگونه شروع به باز کردن دکمه‌های روپوش سفیدش کرده تا نشان دهد به جز سوتین هیچ چیز دیگری زیر آن روپوش پنبه‎ای نپوشیده. نگاه سروش برای لحظه‌ای جذب بدن زیبا و خوش تراش گیتی شد و فراموش کرد که او تا چند دقیقه پیش چه سلیطه‌ی بی رحمی بوده است.

روپوش کامل باز شد و گیتی برای لظحه‌ای ایستاد تا به قربانی خود نگاه کند و او هم از نگاه به بدن نیمه لخت شکنجه‌گرش لذت ببرد. سپس روی تخت، کنار سروش رفت و تجاوز به آلت او را از سر گرفت. لب‌های گیتی، قبل از اینکه کنار بدن سروش روی زانویش بنشیند و در حالی داشت او را به نقطه‌ی اوج نزدیک می‌کرد، به شکل یک «O»ی کوچک درآمدند. او سینه‌های متورم خود را از کاپ‌های سوتینش خارج کرد و آن‌ها را بالای سر سروش، طوری که نوک آنها در نزدیک‌ترین فاصله تا لب‌های او آویزان باشد، نگه داشت.

-دلت ممه‌ می‌خواد؟؟
گیتی در حالی این سوال را پرسید که داشت سینه‌هایش را مانند مسواک روی صورت سروش می‌کشید.

-بزرگن نه؟؟ دلت می‌خواد تا فراد شیر بخوری آرههههه؟؟

او سینه‌هایش را پایین آورد و روی صورت سروش گذاشت. با این کار نفس‌های او را قطع کرد و آخرین و سخت‌ترین تحریک قبل از ارضا شدن، شروع شد. سروش می‌توانست خراش ناخن‌های او را حس کند که بر پوست آلتش کشیده شده و گاهی در آن فرو می‌روند، در حالی که گیتی داشت با خشونت او را از حد مجاز تحریک فراتر می‌برد و او را مجبور به ارگاسم می‌کرد. صورتش از گوشت نرم آن سینه‌ها خفه شده بود. گیتی برای چند لحظه دست خود را روی آلت سروش شُل کرد و بلافاصله محکم فشار داد تا او را مجبور کند ارضا شود.

در لحظه‌ای که گیتی داشت خروج شدید آبِ منی را از سروش تماشا می‌کرد، ران‌های سروش از ترس و درد به لرزه افتاده بود. او می‌توانست گرمای نفس سروش را روی پوست سینه‌هایش احساس کند. همزمان، حس لذتِ فزاینده‌ای را درون خود احساس کرد، نوعی خلسه‌ی عاطفی که باعث تنگی نفس او می‌شد. او، در حالی که هنوز آلت سروش را در دست خود نگه داشته بود، در گوشش زمزمه کرد: «خیلی دوست دارم اون تخمای کوچولوتو ببُرم، عزیزممممم! این به همه‌ی اون افکار آشفته و دَرهمت پایان می‌ده!»

این فقط یک مقدمه‌ی کوتاه برای سروش از آنچه که باید منتظر آن باشد بود. پیش درآمدی که به او اجازه می‌داد قبل از معاینه‌ی روز بعد، طعم ترس را بچشد. گیتی بالاخره سینه‌هایش از روی صورت سروش بلند کرد تا اجازه دهد او زیر سایه‌ی آنها کمی نفس بکشد. او دست خود را از آلت مجروح شده‌ی سروش عقب کشید؛ خط و خراش‌های ناخن‌هایش خط‌های قرمزی را به طول آن میله‌ی گوشتی کشیده بود.

گیتی به سورش لبخند زد و دستی تقریباً محبت‌آمیز به صورت او کشید. یک قطره مایع منی زیر ناخن گیتی نشسته بود که او با احتیاط آن را روی لب‌های باز سروش چکاند. او گفت: «چیزای زیادی قراره ازم یاد بگیری، سورپرایز های زیادی هست که با شروع درمان قراره با هم تجربه‌شون کنیم. بزار اینجوری بهت بگم. تو واسه توانبخشی‌ای اینجایی که هیچ پایانی نداره! تو اینجایی چون همسرت اینو می‌خواد. در حال حاضر تو فقط یه عروسک خیمه‌شب‌بازی هستی که روی تخت افتاده. اگه منو عصبانی کنی، کاری باهات می‌کنم که عذاب روز قیامت واست خاله‌بازی باشه!» به صورتش نگاه کرد و سپس تمام مایع منی را، که روی شکم سروش ریخته بود، قطره قطره با ناخنش به دهان سروش فشار داد:

-حواست هست اینجایی تا من هر روز بهت تجاوز کنم؟

قطره اشکی در چشم سروش جمع شد و روی گودی زیر چشم‌اش ماند، اما او نمی‌توانست حرکت کند. گیتی لحظه‌ای به او نگاه کرد و سپس سیلی تند و محکمی به صورت او زد. او اینبار سوال خود را با فریاد و یک سیلی محکم‌تر از قبلی، تکرار کرد:

-حواست هست اینجایی تا من هر روز بهت تجاوز کنم؟ هااان؟!

سروش با تلاش فراوان موفق شد سر خود را تکان دهد. حرکت کوچک سر او باعث شد قطره‌ی اشک روی گونه‌ی او سُر بخورد و روی روتختی بریزد. گفتی گفت: «خوبه! واحد عظیمیه یه روش‌هایی واسه درمان داره که باعث می‌شه التماس کنی دوباره برگردی اینجا تو تخت من اسیر بشی. اینو وقتی خانم دکترای اونجا دارن باهات بازی میکنن به یاد بیار!» ا. سیلی زنگی دیگری به صورت سروش زد و از روی تخت بلند شد. دست‌های قوی‌اش سینه‌هایش را به آرامی داخل فنجان‌های سوتینش فرو برد و دکمه‌های روپوشش را بست.

-فقط چند ساعت دیگه جلوی هیئت ارزیابی حاضر میشی و بعدش درمانتو شروع می‌کنیم؛ درمانی که تمومی نداره!

ادامه دارد…

نوشته: مترجم

دکمه بازگشت به بالا