آقا رضا وانتی 10
–
مخم هنگ کرده بود. اصلا نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. دستی که موهامو مشت کرده بود; کم کم شل شد. صدای شکستن فرزانه رو بوضوح می شنیدم. سر جاش نشست و زانوهاشو بغل گرفت. اینبار هق هق گریه هاش جای عصبانیتش رو گرفت. اونقدر شدید دل می زد که شونه هاش چند سانتی متر جابجا می شد. احساس کردم دیگه نمیتونه نفس بکشه. پشتشو ماساژ دادم تا نفسش سرجاش بیاد. یک بطری آب معدنی باز کردم و به هر زحمتی بود چند قطره ریختم تو دهنش.کمکش کردم تا رو مبل بشینه. حال خودمم بهتر از اون نبود. قلبم داشت میومد تو دهنم. رفتم تو اطاق; شاید چیزیکه عصبیش کرده ببینم. هیچی پیدا نکردم. یک تخت دو نفره بود و یدونه میز توالت. برگشتم توی پذیرایی. حالش بدتر شده بود. زانوشو بغل گرفته و می لرزید. تو یخچال چند تا قرص آرام بخش بود. به زور مجبورش کردم یکیشو بخوره. میخواستم زنگ بزنم اورژانس; ولی لباساش مناسب نبود. توان اینکه بخوام لباس تنش کنم رو نداشتم. بیست دقیقه بعد آرومتر شده بود. فقط ریز ریز گریه می کرد. برا من این بیست دقیقه مثل یکسال گذشت. روبروش نشستم. دستشو ماچ کردم و با نوک انگشتام نوازشش کردم. ساق پاهاشو مابین دستام قفل کردم و شروع کردم به صحبت کردن:عزیزم; خوشگلم ناناسم; جیگلم… اگه فکر میکنی من اشتباه کردم; اگر گناه کردم; اگه مستحق مرگم; میتونی منو بکشی. اصلا خودمو وصل میکنم به برق; تا برا تو هم مشکلی پیش نیاد. ولی آخه من حق دارم بدونم چه گناهی کردم. حق دارم بدونم تو اطاق چه اتفاقی افتاد. چی شد که تو اینجور به هم ریختی. این پولا از کجا اومده. برا چی برات اهمیت داره. من اصلا درک نمیکنم; پولایی که تا حالا نه دیدم و نه میدونم مال کیه;برا چی باید رو زندگی من تاثیر داشته باشه.
چند تا جمله آخرو با بغض گفتم. انگار دلش سوخت. لباش تکون می خورد; ولی صدایی ازش بیرون نمیومد. با سر اشاره کرد به دستش. تا حالا دقت نکرده بودم یک کاغذ مچاله شده بین انگشتاش بود. به زحمت کاغذو از دستش آزاد کردم. دستخط حامد بود. نوشته بود: آقا رضا سلام. خیلی آقایی. خیلی بامرامی. دمت گرم.
با خودم گفتم شاید حال نکردی با زیدای من حال کنی یا شایدم خجالت کشیدی. شماره یکی از دخترارو گذاشتم; این دو سه شب تنهایی; زنگ بزنی بیاد پیشت.هماهنگ کردم. از اون تیکه های آس اینجاست.راستی شبی پنجاه تومن بیشتر ندیا; بدعادت میشه. آقا شتر دیدی ندیدیا.
یک شماره زیر کاغذ بود و یک اسم- شهلا
…
به پولا نگاه کردم و به فرزانه جون. چاره ای نداشتم باید جریان صبح رو تعریف می کردم. دوباره گریه هاش شروع شده بود. سرشو گذاشته بود رو زانوش و بمن نگاه نمی کرد. انگشتامو انداختم بین موهای قشنگش و پوست سرشو ماساژ می دادم. شروع کردم به تعریف کردن. هر چی از این خانواده می دونستم رو گفتم. از اینکه آقای سلیمی معتمد بازاره. از اینکه حاجی فوق العاده مذهبیه. از اینکه دوماه پیش زنشو از دست داده و همین یک پسرو داره. از اینکه حامد یا همون آقای دکترو دو سه جلسه بیشتر ندیدم و رفاقتی ندارم با ایشون. از جریانی که صبح برام اتفاق افتاد و من صلاح ندونستم به عشقم بگم. تمام و کمال هر چی می دونستم گفتم. دیگه چیزی به ذهنم نمی رسید که نگفته باشم. سرشو بلند کردمو گفتم حالا هر چی تو بگی من اجرا می کنم.میخوای خودمو تو دریا غرق کنم یا از تله کابین پرت کنم پایین. سرشو از روی زانوش بلند کرد. لبخند زد و گفت: به شهلا خانم زنگ بزن بیاد اینجا!!
بوسیدمش و گفتم: حالا دیدی زود قضاوت کردی. عروس قشنگم; ببینم گرسنه نیستی تو;…
همه مخلفات کالباس رو آماده کردم و چیدم تو سینی. یک شیشه خیلی کوچیک مشروب همیشه همرامه. شاید ظرفیتش یک پنجم لیترم نیست. اونقدر کوچیکه که تو فرودگاه فکر می کنند ادکلنه و تا حالا نشده گیر بدن جایی. با مشروب زیاد خوردن موافق نیستم. همون شیشه کوچیک هم هر سالی یکبار پر میکنم.شراب ناب شیراز. به فرزانه گفتم می خوری برات بریزم. با دودلی گفت: نه تا حالا نخوردم. می ترسم.
به اندازه سی چهل سی سی ریختم تو ظرف آب میوه و دو تا لیوان رو پر کردم.
در سکوت شاممونو خوردیم. حس می کردم میخواد یچیزی بگه; ولی تردید داشت. اصلا خود اینکه اینقدر زود آروم شد و رضایت داد; برام عجیب بود. لیوان آبمیوه ام نصف نشده بود که اومد روی پاهام نشست. لیوان رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز. دستامو گرفت تو دستاشو و بهم گفت: آقا رضا; یه چیزی بگم ناراحت نمیشی; اشکال نداره من اینجا مهمون دعوت کنم!!…..ادامه دارد …نویسنده : looti-khoor..نقل از سایت انجمن سکسی کیر تو کس