آناهیتا آذر (۱)
سیاااااامک…
سیامک ؟ سیامک ؟
چرا اینجا اینقدر تاریکه ؟ چه قدر سرده!
سیامک فکر کنم تو جنگلیم , اینجا پر از دار و درخته !
واقعا سرده
خوابم میاد…
.
.
.
اه , این چیه , اون پرده رو بکش سیامک کور شدم …
سیامک جان ؟
سیامک ؟
مگه با تو نیستم !!؟
.
.
.
چشمامو باز میکنم
تو جنگلم
همونجا که دیشب خوابم برد
انگار سرپا خوابیدم !
چرا نمیتونم دستو پامو تکون بدم ؟؟؟
واای
من توی یه باغ زندانیم
منو بستن به درخت…
وااااای خدااایا
کمک…
سیااامک
سیاااااااامک…
لعنتی…
یعنی چی ؟
دستو پام کو ؟
این مسخره بازیا چیه !؟
دستو پام نیست…
من الان دارم دست چپمو تکون میدم اما…
شاخه درخت داره تکون میخوره !
ها ؟!
نه , یعنی
من !
نههههههه
من درخت شدم ؟؟؟؟
این کابوسه
من باید بیدار شم
وای خدا
چرا اینجوریه
خدایا غلط کردم
اینا یعنی چی ؟؟
.
.
.
الان یه هفتس که من تو همون کابوسم
آره
من درخت شدم
به همین سادگی میگم و باور کردم اما اینقدر پیچیده که درکش نمیکنم
باید فکر کنم
ببینم چی شده که درخت شدم
انگار واقعا کابوس نیست…
من , آناهیتا آذر
دختر کیهاندخت فروهر و انوش آذر
متولد ۱۳۳۰
دختر وسط ! یک برادر بزرگ تر ,خشایار و یک برادر کوچک تر خسرو
پدرم نظامی و از بزرگان تهران
مادرم هم خانه دار اما بانو !
کودکی معمولی
بازی ها و سرگرمی ها و ساز و آواز و مدرسه
منو برادرمام صمیمی ترین نوع خواهر و برادر ها بودیم
از صبح تا شب با هم بودیم و پایبند هم
هر دو برادرام به شدت سر من غیریتی بودن
چون من از همه دخترهای اطرافیان هم زیبا تر بودم
هم با کمالات تر
قصد نداشتم به فرانسه یا انگلیس برم
اما به اجبار پدر ما سه تا هم فرانسوی میدانستیم هم انگلیسی.
من زیبا بودم , به قولی سوفیا لورن زمان !!!
تحصیلات حرف اول و آخر پدرم بود
گرچه اصلا مذهبی نبود اما اگه من اسم از پسری میبردم یا برادرام اسم از دختری قطعا تیکه بزرگه گوشمون بود
اما امان از دل !
ما بزرگ تر شدیم و دبیرستانی
یکی از زیردستان پدر از ماموریت از فرانسه برگشت
سال ها بود که ایران نبود
همراه با همسر و پسر و دخترش
ارژنگ و دلارام نوده
نمیدانم به چه مناسبت ,اما برای شام به منزل ما دعوت شدن
من با دلارام و خشایار و خسرو با ارژنگ به شدت دوست شدیم
.
.
.
از همون روز اول به ارژنگ احساس داشتم ,اما حتی جرأت نداشتم این حرفو تو دلم بزنم چه برسه به اینکه بیان کنم…
ارژنگ هم گویی احساسی داشت…
اون و دلارام راحت تر از ما بودن
مدت ها بعد به مناسبت تولد۱۹ سالگی من جشنی گرفتیم که به دستور پدو تنها دوستانم و مادرانشان در این بزم و سرور دعوت بودن ,
حتی خسرو و خشایار هم تو این جشن نبودن
اما خب دلارام و رخشان خانم (مادر دلارام و ارژنگ) حضور داشتن
بعد از تموم شدن جشن و سرور و دادن کادو ها به دلارام به من گردنبندی علاوه بر کادوی خودش هدیه داد , زیبا بود ,
_دلارام ! این کارا چیه , تو که منو شرمنده کردی , یه کادوی زیبا آورده بودی , دیگه این گردنبند چرا !؟
_ این با بقیه فرق داره دختر !
_ اووووه ! جادوییه ؟ چه فرقی خانوم ؟
_ خیلی خیلی بالاتر از جادو ! از طرف ارژنگه !
اره , راست میگفت بالا تر از جادو بود
مست شدم !
بعدها بخت یار بود . به صورت کاملا اتفاقی زیاد همدیگه رو دیدیم
البته کاملا اتفاقی
صمیمی تر و صمیمی تر میشدیم
کم کم من از آناهیتا خانوم تبدیل شدم به آنا
اون هم از آقا ارژنگ به ارژنگ جان !
شجاع تر میشدیم
غیر اتفاقی هم همدیگه رو میدیدیم
توی باغ ,پر درخت و شدیدا با صفای نزدیک منزل ما
کم کم شجاعت بیشتر شد
میرفتیم اونجا پیک نیک
همیشه یه جای خاص میرفیم
زیر یه درخت قدیمی , تک و خاص مینشستیم
حرفای خاص میزدیم !
زیر بید مجنون
به جنون میرسیدیم و اما حیا داشتیم
عاشق هم شدیم , بیان نکردیم که عاشق همیم ,اما هردو از درون این رو باور داشتیم
اولین بار بعد از اینکه به این باور رسیدیم دستشو با احساس لمس کردم
انگار جریان برق بهم وصل کردن…
ساعت ۶ عصر و وقت خداحافظی
دستمو گرفت و بوسید…
ماه و گذشت و از این عشق سوختیم و عاشق تر شدیم
اما میدونستیم که این عشق عاقبت نداره و این وحشتناک بود
از این فکر دیوانه میشدیم که نکنه به هم نرسیم
از برادرام میترسیدم
از پدرم
از خانوادش
از این همه رای مخالف به عشق ما…
اما از وقتی میدیدمش تا موقع خداحافظی همه اونا فراموش میشد
از باهم بودن لذت میبردیم
یه بار خشایار و دوستاش اتفاقی از اونجا در میشدن
خدارو شکر قبل از اینکه مارو ببینن از دور اونا رو دیدیم و فرار کردیم
هم ترسیدیم هم خندیدیم !
عجیب بود
مدت ها ام از خشایار خبری نشد تو اون باغ
اما فقط از خشایار خبری نشد
دوستاش به اونجا میومدن
من رو هم همه ی دوستاش میشناختن…
یه روز یکی از اونا منو دیده بود و
منو شناخته بود …
ادامه …
نوشته: Mobizhoo