آناهیتا – باور عشق

اول از همه باید بگویم داستان پیش رو از این دست داستان های فرو کردنی به هر چیز دم دست که به مادر و خواهر و همجنس و هیچکس رحم نمی کند نیست . داستانی اروتیک است با تم عشق. اگر خون از قلب به آلتتان پمپاژ می شود و نه برعکس، چشمان زیبایتان را مهمان من کنید که محتاج ریزبینی خیره کننده ی ایشانم.
هیچ داستانی همه دروغ نیست و هیچ داستانی همه راست نیست.
هر چه شما باور کنید در دنیای زیبای ذهنتان جسم مادی می گیرد.
درود و شادی و رامش بر شما هزار هزار
[email protected]
داستان آناهیتا
قسمت یک از هفت: ( باور عشق)
داستان آناهیتا ، داستان یک دختر ساده نبود . گرچه همچون همه ی دختران آن زمانه در کودکی با پسری هم سن وسال خودش و هم قواره خاندانش نامزد کرد. گرچه در جوانی با پسر دیگری ازدواج کرد. گرچه مانند همه ی دختران زیباروی، شویش مهر سنگینی به خوشی ازدواج به پدر آناهیتا داد . اما به مزدا قسم ، آناهیتا یک دختر ساده نبود و به هیچ وجه زندگی ساده ای نداشت. آناهیتا بیش از اندازه ی شکیبایی چشم مردان همه ی زمان ها ، زیبا بود.
اگر می توانستی در برابر گردن بلوری ای که آبشار دلنواز عسل شیرین گیسوان از آن پایین می آمدند مقاومت کنی ، باز سخت بود که پیچ و تاب انحنای ساقه ی این گل شکننده را تاب بیاوری. کمر این جام بلوری به سرینی خوش ساخت و هوسناک می رسید که پنهان کردنش از پس هیچ جامه ای بر نمی آمد.همه ی این ها که در اندیشه ات جا می شد دیگر محال بود که ماه دو چشمی که مزدا به جای سر بر تن این پری دلفریب گذاشته را باور می کردی. نوجوانان شهر بیشاپور مدتها بود که دلهایشان را سر این دو تاس سبزی که چشمان آناهیتا نام داشت ، باخته بودند. عجیب این بود که در لابه لای این همه زیبایی به جای غرور ، یک دریای مهربانی بود. همه ی زنان شهر از چشمان گیرایش بیزار بودند ولی او نیم آن ها را از خود زیباتر می دید. زیبایی در خانواده ی آن ها ارثیه ی نحسی بود. خواهرش میترا فریب نگاه مردانه ای خورده بود و افسانه ی شهر شده بود. پدر به سختی او را از شهرت شهوت نجات داد و به شرط ترک آن نامرد او را از ارث محروم نکرد. حال میترا مانده بود و حرامزاده ای که در خانه ی پدری با بدنامی بزرگ می شد.
این شد که تا آناهیتا به بلوغ رسید و گل سرخ لای پاهایش شکفته شد ، او را به کسی سپردند تا سنگینی این امانت ، کمر پدر پیر را بیش از این خم نکند.
مهران شوهر آناهیتا اشرافزاده بود و دارنده ی شرکت تجارت دریایی که با شرق دور ابریشم و نمک و پارچه ی گران پارسی سودا می کرد. طبیعی بود که اناهیتا وقتی از درشکه پیاده شد و به عمارت زیبای خانوادگی مهران رسید ، به جای شادی در دلش غوغای وحشتناکی بیداد میکرد. مهران از آن گونه مردانی نبود که در یک نگاه عاشقش بشوی . خدمتکاران و دستیاران بسیارش هم برای فریب آناهیتا کافی نبودند. از پله ها که بالا می رفت دوباره هفت خواهر مشهور مهران را دید. خیلی شبیه هم بودند و پس از این همه مدت گاهی در شناختشان اشتباه میکرد. کنار مهران که رسید ، اختلاف قامتشان تازه به چشم آمد. مهران شانه های نسبتا پهنی داشت گرچه با لباس های زیبایش ورزیده به دیده می آمد اما این قدرها هم ورزیده نبود . یک مهربانی خاصی در نگاهش بود که مثل لکه روی چشمهای آناهیتا جاماند.مهران هرگز زیباترین پسر این شهر نبود ، ولی به وضوح خاص بود.
معارفه ی طولانی و گشت و گذار در عمارت که تمام شد، خدمتکاران، آناهیتا را به سرای بزرگی راهنمایی کردند. وارد که شد خواهران مهران و مادرش را دید که منتظرند. حمام کاشیکاری شده ی رومی با آب گرم دائمی ، مابین آناهیتا و ایشان بود. مادر چون فرمانده ی دژ خیره به سپاه دشمن ایستاده بود و به دنبال نقاط ضعف و قوت می گشت. با علامت دست ، کنیزان لباس راحت آناهیتا را از تن بیرون آوردند. آناهیتا یکه خورد و ناگهان احساس غریبی کرد. چشمانشان گرد شده بود. پچ پچ می کردند و اناهیتا می شنید .

کدام دخت پانزده ساله این چنین پستان فراخی دارد.
مثل دسته ای شیر ماده به جان گوشت این آهو افتادند و همه جایش را لمس کردند تا از واقعی بودن این عروسک مطمئن شوند.
یادش نمی آمد کسی شکاف صورتی زیر شکمش را لمس کرده باشد. آرام آرام به آب گرم بردنش و از سر تا پایش را گاهی با نوازش گاهی کمی سخت تر تمیز می کردند. دروغ نگویم به اندازه دو سه پلکی لذت برد که در مقایسه با شرمش هیچ بود.
چند ساعت بعد روی تختی نرم ولی دونفره تنها بود. از خودش در این لباس زیبا می ترسید و از این همه فاصله ی زیاد با خدایی که کنار ستاره ها تماشایش می کرد بغضش می گرفت. ناگه گریه اش گرفت . راستش را بخواهید هرکه گریه و خنده ی این فرشته زیبا را می دید نمی توانست قضاوت کند ، کدام یکی زیباتر است. هق هق شیرین ولی تلخ بلبل ترسوی ما با صدای پایی خفه شد. داشت می آمد. احساس کمتر از انسان بودن داشت آناهیتا را می بلعید. کنارش آمد. چند دقیقه ای خیره اش ماند. نزدیک تر شد . لب هایش آنقدر نزدیک گوش های آناهیتا شده بودند که یک لحظه موهای صورت مهران که فقط دور چانه اش بودند ، به پوست لطیفش تصادف نامطلوبی کرد.
آرام گونه اش را بوسید.
تو همیشه فرشته ی من بودی.
آناهیتا چشمانش را بسته بود و بی محلی می کرد یا شاید ناز میکرد یا خلاصه هر متاعی که شکر شربت زیبارویان است دیگر. مهران چرخیده بود و خیره به این موجود باور نکردنی نگاه میکرد.
فدای نگین های سبزت. خیسشان کردی چرا.
خودش هم میدانست آناهیتا زیادی برای او زیباست. فالگیر به او گفته بود . فالگیر به او گفته بود آناهیتا تو را دوست ندارد . گفته بود زن نباید زیادی زیبا باشد. اما پیمان میان مادران قبل از تولد این دو بسته شده بود و از همه پنهان مانده بود و حتی از خودشان . آناهیتا و مهران وقتی خیلی کودک بودند مدتی هم بازی هم بودند . بعد ها گاه و بیگاه ملاقاتی پیش می آمد تا یکهو خاطرات آناهیتا به ذهن مهران حمله کردند. بی رحمانه حمله کردند. بعد از قضیه خواهر آناهیتا و ورشکستگی پدرش مادر مهران کم کم داشت پیمان را از یاد می برد ولی از حال روز پسرش فهمید که پیمان اصلی جای دیگری نوشته شده. سخن پرانی که نکنم خلاصه ی ماجرا همین بود و به این جا کشید.
برای مهران خیلی سخت بود که نقطه نقطه ی این حضرت را نبوسد اما پا شد.داشت می رفت که همان طور پشت کرده گفت.

نازنینا ! دستت نمی زنم مگر خودت بخواهی . اگر دلرنجیده بودی ، کهنه دوستت را بخوان تا کنارت بیاید. مبادا از عمارت بیرون بروی که دل پدرت می میرد و دل من هم می شکند ودر دل دنیایی از دشمنانم جشن برپا می شود.

برای آناهیتا فردا هم یک روز عادی نبود. تحمل این همه نگاه سنگین برای یک دختر کم تجربه وحشتناک بود. همه منتظر پرچم سرخ فتح این دژ مستحکم بودند.
آن روز کلا مهران را ندید. چند ساعتی طول کشید تا خوابش برد . فردا روز سخت تری بود . حتی خدمتکاران هم به او کم محلی می کردند. یکی از خواهران مهران بی هیچ درود و رامشی از روبرویش در راهرو آمد و تنه ی سختی به آناهیتا زد . یک لحظه داشت می افتاد.امشب غریب تر بود و اگر این اوضاع ادامه پیدا می کرد هیچ بعید نبود ، خانواده ی مهران مهر را از پدر آناهیتا پس می گرفتند . کسی بر زمین خشن کشاورزی نمی کند . نصف آموزش های هر مادری درباره ی شوهرداری و اطاعت از شوهر بود.
به تختش که برگشت دید همه از گل سرخ پرپرشده پر شده . روی تخت زانوی غم بغل کرده بود که ناگهانی در باز شد . مهران بود . آناهیتا کمی جا خورد . مدتها بود که اینقدر دقیق نگاهش نکرده بود. مهران مثل سواران زره پوش گارد شاهی تعظیم نیمچه ای کرد و به سمت پنجره رفت . از پشت در صدای پچ پچ چند نفر می آمد. مهران بشکنی زد و ناگهان صدای ساز و آواز پر شد . آناهیتا خیره مانده بود . به خودش گفت پسرک در عشق من دیوانه شد.
“در عشق من” چند بار در ذهنش تکرار شد . داشت می فهمید که مهران واقعا عاشق است . مهران پشت در رفت و با صدای ملچ ملوچ زیادی شروع به بوسیدن پشت دستان خودش کرد. حالا واقعا خل و چل به نظر می آمد. داشت می شد همان مهران قدیم که همیشه خنده اش می آورد. مهران همه جور سر و صدایی از خودش درآورد. آناهیتا خنده اش گرفته بود ولی دلش نمی آمد بلند بخندد.مهران برگشت و کنارش آمد . به نظر آناهیتا خیلی دیوانه می آمد. از آناهیتا عذر خواهی کرد ولی آناهیتا علت این کار را نفهمید تا با یورش ناگهانی مهران بالاتنه ی جامه ی آناهیتا پاره شد . سینه های گرد اناهیتا جلوی چشمان مهران برق می زدند. مثل پهلوانی که وزنه ی سنگی را بلند می کند ، نگاهش را جابجا کرد. دست خودش را بالای سر آناهیتا گرفت و با دشنه ای به آن زخم زد. خون چکید. دستمال سرخ شد . چند قطره هم بر لباس آناهیتا و بر روی تخت ریخت. آناهیتا بغضش گفت. صحنه ی سنگینی بود. چند قطره ی اشک از چشمانش که حالا از همیشه شفاف تر بودند سرازیر شد. مهران برگشت و با سری بالا از اتاق رفت. همه را از پشت در دور کرد و بلند گفت :

مبادا کسی مایه ی رنج عروس زیبایم شود.
و رفت و آناهیتا فهمید که مهران واقعا عاشق است . اما خودش را نمی دانست.
(ادامه دارد)

نوشته:‌ مهندس شاپور

دکمه بازگشت به بالا