آوای باران (۱)
قسمت اول : آرزو
این قسمت فاقد صحنه های سکسی می باشد…
بارون به شدت می بارید و من بدون پالتو یا چتر داشتم قدم میزدم.سیگارم از شدت بارون توی دستم خاموش شده بود ولی من حواسم جای دیگه ای پرت شده بود.بالاخره دم در خونه باربد رسیدم و آیفون رو زدم . باران از پشت آیفون سلام کرد و در رو باز کرد منتظر موندم تا دم در بیاد. با یک چادر گلدار دم در اومد و سلام کرد ولی با دیدن حالم خشکش زد…
:طوری شده امید؟؟؟
-باربد خونه اس؟
:نه ، تلفنم جواب نمیده مشکلی پیش اومده؟؟چرا اینطوری شدی؟
_ مشکلی نیست فقط اومد خونه بگو یه بار دیگه ببینمش میفرستمش سینه قبرستون.
: تورو خدا امید بگو چی شده تورو به جدت بگو
_ چیزی نیست . یه حرفیه بین من و اون
: امید ترو قران…
دستمو به علامت سکوت بالا اوردم و بدون اینکه توجهی بهش بکنم رامو کشیدم و برگشتم نذاشتم ادامه بده.
چطور تونسته بود با خواهر من اونم توی خونه ی ما… ما مثل یک خانواده بودیم دائم باهم بودیم حتی پدر و مادرمون هم باهم دوست چندین و چند ساله بودن . من و آرزو ، باربد و باران
مغزم سوت میکشید.
نمیدونستم کجا میرم اونم پیاده و زیر بارونی که از شدتش کاسته شده بود ولی من خیس آب بودم.
تلفنم زنگ خورد باران بود، رد دادم چند باری زنگ زد جواب ندادم چند تا اس فرستاد نگاه نکردم چی نوشته . هر قدر به باربد زنگ زدم خاموش بود. پسره ی بی شرف.
رسیدم خونه خودمون نمیدونستم برم داخل یا نه بهر حال کلید انداختم و وارد شدم .سکوت مطلق بود.رفتم حموم و لباسهام رو کندم و یه دوش گرفتم و با حوله بیرون اومدم صدای ناله های خفیف آرزو از اتاقش میومد ، بی توجه رد شدم و به اتاق خودم رسیدم و لباسهام رو پوشیدم
صدای ناله های آرزو قطع نمی شد.واقعا نمی دونستم باهاش چیکار کنم . میخواستم خفش کنم کمی دراز کشیدم ولی صدای لعنتیش قطع نمی شد صدای عوق زدنش اومد و تشدید شد . هر لحظه شدتش بیشتر میشد . رفتم دم اتاقش و در زدم جوابی نداد فقط عوق میزد خواستم در رو باز کنم قفل بود چند بار محکم در زدم و گفتم خفه میشی یا خفه ات کنم ؟؟؟ بازم بدون جواب و فقط ناله و عوق … نگران شدم و با چند لگد محکم قفل در رو شکستم
آرزو روی تخت دراز کشیده بود روی عسلی ی لیوان نیمه آب بود و سه ورق قرص دیازپام که مادرم بخاطر اختلال خوابش میخورد… بله آرزو خودکشی کرده بود و داشت خونابه بالا می آورد. سریع بغلش کردم و بردمش حموم و دستمو داخل دهنش بردم تا عوق بزنه . چند قرص نیمه حل با کمی خون بالا اومد. زنگ زدم ۱۱۵ و موضوع و لوکیشن رو بهشون دادم
تا بیان لباس پوشیدم و لباس تن آرزو کردم. شدت نگرانیم بیشتر شده بود مجدد زنگ زدم هنوز توی راه بودن. بلندش کردم و رفتم پارکینگ . سوار ماشینش کردم و خودم رفتم بیمارستان . کم مونده بود برسم که از ۱۱۵ تماس گرفتن که یک نفرتون بیاد بیرون گفتم مرد حسابی خودم رسیدم بیمارستان. بهرحال رسوندم اورژانس و روی تخت گذاشتمش مراحل تریاژ و بعد معاینه و شستشوی معده ولی جواب نداد تا اینکه کار به cpr کشید . بله احیاء …آرزو داشت از دست میرفت . خواهر نازنینم…نمیزاشتن داخل اتاق cpr بمونم با خواهش و التماس به دکتر که فقط یک نفرم و همراه دیگه ای نیست و ساکت می ایستم یه گوشه، داخل اتاق موندم.
خوشبختانه آرزو با cpr و شستشوی معده به زندگی برگشت ولی باید چند روز توی بخش icu بستری می شد تا بهبود پیدا کنه.
خودم میدونستم که حالت چهره ام عوض شده و تبدیل به چاشنی انفجاری شدم و میخوام دق دلم رو سر یکی خالی کنم .
مامورا اومدن و توضیحات لازمه رو بهشون دادم ولی علت حادثه رو نگفتم.
اجبارا به باران زنگ زدم (پدر و مادرم توی مسافرت بودن که بعدا توضیح میدم ) توی همون زنگ اول برداشت. گریه میکرد و میگفت تورو خدا چی شده امید. گفتم ساکت باش تا حرف بزنم ، بیا بیمارستان عرفان ، اونجا میفهمی چی شده. ی لحظه زار گریه کرد و گفت :داداشم؟؟؟ گفتم نه … آرزو . باران فقط سریع بیا .
: آرزو چی؟؟؟ آرزو چی شده ؟ چرا نمیگی؟
_بیا میفهمی تمام. نمیای هم دیگه مهم نیس.
قطع کردم و روی صندلی سالن مقابل icu نشستم و به تلویزیون بیمارها خیره شدم. فکرم فقط درگیر لحظه ای بود که وارد خونه شدم و ی صدایی از اتاق آرزو اومد تا به اتاقش برسم باربد با یک شورت و لباس بدست از سمت دیگه هال فرار کرد و آرزو با ی سوتین و بدون شورت توی اتاقش بود…
واقعا توی شوک بودم .
محوطه بیمارستان سیگارمو روشن کردم باران خودشو رسوند بهم وبا گریه افتاد به پام
: تورو به قرآن بگو چی شده
_ آرزو خودکشی کرده
_آرزو ؟؟؟ چرا ؟
: منم میخوام همین رو از داداش بی شرفت بپرسم
_ مگه باربد چیکار کرده؟؟؟ نه امکان نداره . آرزو و باربد عین خواهر و برادر مثل من و تو . ما یه خانواده ایم ما…
گریه هاش امون نداد ادامه بده
_ منم همین فکر رو میکردم
بلندش کردم
: حالش چطوره؟
_توی بخش icu بستریه. ملاقات ممنوعه . زنگ زدم بهت چون برای تعویض جا و لباسش ممکنه کمک لازم داشته باشه . کسی رو نداشتم … چشام از غصب ، خشم کار باربد و آرزو و از طرفی حال و روز آرزو پر اشک شد و نتونستم ادامه بدم بزور خودمو نگه داشتم. باران هنوز گریه میکرد.
سیگار رو خاموش کردم و باران رو بردم طبقه بالا به خدمات بخش گفتم اگه کمکی لازم باشه این خانوم خواهرشه و اینجاست .
زنگ زدم شرکت و چند روز مرخصی گرفتم.
چهار روز گذشت. خانواده باران علت غیبت ما رو از باران پرسیده بودن اونم پیچونده بود. خبری از باربد هم نبود .آرزو به هوش اومده بود ولی دیگه اون دختر سابق نبود . فقط سقف رو نگاه میکرد حتی با باران هم صحبت نمی کرد.چند روز بعد ترخیصش کردم و با باران بردیمش خونه . آرزو کلمه ای حرف نمیزد.
تنهاشون گذاشتم و برای خرید رفتم بیرون. خبری از باربد بیشرف نبود.
وقتی برگشتم ناخواسته بدون در زدن وارد شدم ، باران لخت مادرزاد با یه حوله روی سرش از حموم بیرون اومده بود و پشت در اتاق آرزو داشت باهاش حرف میزد ، موزیکی که باز کرده بود نذاشته بود صدای در رو بشنوه ، واقعا بدن بی نقصی داشت . به خودم اومدم ، داشتم چیکار میکردم؟؟؟ فرق من و باربد چیه؟
آروم در رو بستم و زنگ در رو زدم . یک دقیقه بعد باران لباس پوشیده و در رو باز کرد.چشام که به چشمش افتاد شرمندگی وجودمو گرفت . چشمهای معصومی داشت.
: کمی از وسایل و بده من ، سنگینه
بدون حرفی وارد شدم
چم شده بود؟؟؟
مسخ شده بودم . انگار میخواستم انتقام کار باربد رو بگیرم.
ادامه دارد…
نوشته: 2f@n
ادامه…