آیدین
سلام
آیدینم
.این قضیه مربوط به خیلی سال پیشه.همیشه دوست داشتم تعریف کنم برای کسی تا یکم سبک بشم.چون عجیبترین تجربیات زندگیم بود
همیشه از وقتی یادمه،از جوونیم،کلا رفتارای دخترونه داشتم.پوستم سفیده.قدم 176 و وزنم 63.چهرمم اینطور که میگن قشنگ و معصومه.حداقل 4 سالگیم رو یادم بود.زمانی که ما بچه ها معمولا با دوستامون ور میرفتیم.
اون موقع من توی شهرک پیکانشهر زندگی میکردم.یه دخترخاله بزرگ داشتم که خیلی منو دوست داشت و همه جا میبرد.یه دوست داشت که همیشه میرفت پیشش و منم با خودش میبرد.
اسم دختر خالم کیمیا بود و اسم دوستشم نازنین بود.نازنین یه خواهر به اسم فاطمه داشت.دقیق سنش رو یادم نیست ولی فکر کنم اون موقع کلاس هشتم بود.با من خیلی خوب بود و همیشه دوسم داشت.هر موقع نازنین و کیمیا با هم میرفتن بیرون من رو هم میزاشتن پیش فاطمه و باهاش بازی میکردم.فاطمه دختر قشنگی بود.نمیگم خیلی قشنگ،ولی قشنگ بود دیگه.الان چهرش رو به خوبی یادم نیست.قدش از نظر منی که کوچیک بودم بلند بود.موهاش بلند و مشکی بود.پوستش گندمی بود.اندامش نرمال بود.تو اون دوران به شکل وحشتناک و عجیبی من پاهای زنا و دخترا رو دید میزدم.حتی چند بار هم یادمه مامانم بهم تذکر میداد سر این موضوع.
6 سالم بود.یه بار با فاطمه تنها بودم.بهم گفت دوست داری دکتر بازی کنی؟
من اون موقع دقیق نمیدونستم چیه و چند بار تو تلویزیون این رو شنیدم.شنیده بودم که بعضی افراد بزرگ با بازیایی مختلف از بچه ها سواستفاده میکنن.بهش گفتم نه این کار خوبی نیست و…
اونم بهم گفت باهام قهر میکنه
بچه احمقی بودم،هنوزم احمقم.فکر میکردم اگه قهر کنه باهام یا ناراحت بشه ازم دنیا به آخر میرسه.
عقلم نمی رسید.گفتم باشه قبوله.
از اون روز بازیای ما شروع شد.منو میبرد تو اتاق،با اینکه کسی تو خونه نبود،در رو قفل میکرد.رو زمین دراز میکشید و شلوارش رو میکشید پایین و میگفت به بدنم دست بزن.خیلی خجالت میکشیدم اولش و کاری نمیکردم و اون دستم رو میگرفت و رو بدنش می کشید.خیلی نرم بود بدنش.
حس عجیبی بود.انگار تخمام رو زیر گلوم احساس میکردم.یه همچین چیزی.
گذشت و ما از این کارا زیاد می کردیم باهم.یه بار اون ازم خواست که لخت بشم و اون با بدنم ور بره که این بار اجازه ندادم و تونستم نه بگم.یه روز روبروم نشست و پاهاش رو باز کرد و چیزی که لای پاهاش بود رو نشونم داد.قبلا کوس رو دیده بودم.مال مامانم و یا خالم.ولی نه به این نزدیکی.اون لحظه فقط داشتم صدای تپش قلبمو میشنیدم.دستم رو گرفت و کشید روی کوسش.اون لحظه از خجالت آب شده بودم.دستمو کشیدم و از اتاق فرار کردم.چند روز بعد بهم گفت میدونم خجالت میکشی.ولی نترس،من و تو دوستیم و طبق معمول هم کوتاه اومدم.اون روز بهم گفت یه سوال میپرسم،تو چرا پاهام رو نگاه میکنی همیشه؟
جواب ندادم،خجالت میکشیدم.یه جوری گرمم بود و بدنم میلرزید.جلوم نشست و گفت نکنه ازشون خوشت میاد؟
من سرمو انداختم پایین
یه خنده آروم کرد و نشست روی زمین و من رو هم روبروی خودش با یه فاصله کمی نشوند.پاهاش رو آورد جلوم و گذاشت روی دستم.اون لحظه وحشتناک واسم عجیب بود.حتی بعد این همه سال میگم نکنه اون اتفاقا همش خواب بوده.لذت همراه با ترسی رو داشتم که فقط خودم میتونم درکش کنم.پاهاش روی دستام بود.انگشتاش رو تکون میداد و لبخند میزد.هرکاری میکردم که نفس عمیق بکشم نمیتونستم.انگار یه چیزی راه نفس کشیدنم رو بسته بود.گفت هرکاری میخوای باهاشون بکن.دستم رو روی پاهاش میکشیدم و صورتم رو بهشون میمالیدم.شاید نیم ساعت همینطوری گذشت.غروب شده بود و نسبتا هوا تاریک شده بود.
پاهاش رو کشید عقب و شلوارش رو درآورد و به دیوار تکیه داد و یکم پاهاش رو باز کرد.گفت بیا نزدیکم شو.آروم آروم رفتم سمتش.دستم رو گرفت و روی سوراخ کونش می کشید.آروم انگشتم رو کرد داخل و یه آه بلند کشید.من ترسیدم و انگشتم رو کشیدم بیرون.خندید و بلندم کرد و شلوارم رو یه دفعه کشید پایین.نمیتونستم چیزی بگم اون لحظه.یه خنده کوچیکی زد و دستش رو روی کیر کوچولوم کشید و اون یکی دستش رو گذاشته بود رو صورتش و می خندید.بعد چند دقیقه احساس کردم یه چیزی روی کونم کشیده میشه و دیدم دستشه.
همینطوری دستش رو روش میکشید و بعد از چند دقیقه گفتم میشه تمومش کنی؟
گفت چرا؟
گفتم خیلی خجالت میکشم.لطفا بزار برم.
اونم یه بوس از رو پیشونیم کرد و گفت باشه و دستم رو گرفت و رسوند خونمون
تو ذهنم داشتم فقط کلمه سوءاستفاده از کودکان رو مرور میکردم که تو تلویزیون شنیده بودمش.انگار ازم سواستفاده شده بود.از بی زبون بودن و ساده بودنم سواستفاده شده بود.بیشتر از همه از بچه بودنم.
برگشتم خونه.
دفعه بعدی که رفتم خونشون، فاطمه اومد بهم گفت بیا تو اتاق.رفتم داخل.گفت میدونم میترسی و خجالت میکشی.ولی قول میدم بعدا خیلی خوشت میاد.منم گفتم نمیخوام دیگه اون کارارو کنم و اونم بدون اصرار مثل قبلا،گفت باشه.
بعد از اون چندین بار هم رو دیدیم.ارتباطمون خراب نشد ولی صمیمی هم نبودم باهاش.به اون شکل بهش نزدیک نمیشدم.یکی دو سال گذشت و اسباب کشی کردیم و رفتیم تهران.دیگه هیچ ارتباطی با فاطمه نداشتم با اینکه مدام بهش فکر میکردم.از روی علاقه بهش فکر نمیکردم.حس خاصی نداشتم بهش.فقط به اون اتفاقا فکر میکردم.اون دیگه پیشم نبود ولی جوری با اون کاراش آسیب دیدم که برای گفتنش فقط کافیه بگم که تونسته بودم تو 9 سالگی از کارای جنسی تقریباً سر در بیارم.بر خلاف بقیه همسنام که تو کوچه بازی میکردن،من از ترس تکرار اون اتفاقا نمی رفتم پیششون.همیشه با بدنم ور میرفتم ولی نمیخواستم کسی باهام ور بره.کاری که فاطمه باهام کرد باعث شد نسبت به مسائل جنسی زودتر از اون چیزی که باید آگاه بشم و زندگیم به کل خراب شد.
من اینارو نوشتم.دوست دارم باور کنین.با اینکه باورش سخته و غیرممکن بنظر میاد ولی ما یه عالمه بچه قربانی این مسائل داریم.
امیدوارم باور کرده باشید،اگه هم باور نمیکنید فکر کنید فقط یه داستان بود.
من فقط دوست داشتم این رو تعریف کنم تا چیزی که تو دلم بهم احساس سنگینی میداد رو گفته باشم.
این داستان کودکیم بود.الان به یه فمبوی تبدیل شدم و یه تجربه تو 14 سالگیم دارم.اگه خواستید بگید تا براتون بنویسمش.
ممنونم
نوشته: آیدین