ارتباط چشمی
.
این داستان با گرایش جنسی گی می باشد
لطفا اگر علاقه ندارید مطالعه نکنید.
این داستان بر مبنای واقعیت نیست و طولانی می باشد (درضمن شخص اول داستان کمی بد دهن می باشد و کلافگی این شخص به دلیل بیماری سرماخوردگی است ، پیشاپیش عذرخواهی نویسنده را بپذیرید).
هانی هستم 22 سالم و شخص اول داستان خود خرم هستم
هیچ چیز موثر تر از ارتباط چشمی نیست، شاید بشه گفت اگر همین ارتباط چشمی نبود هزاران نزاع و درگیر و حتی خیلی از جنگ های بزرگ بین قبیله ها و کشور ها رخ نمیداد، بله همین ارتباط چشمی که شما ساده از کنارش رد میشد باعث شد خیلی از آدم ها عاشق بشن یا یه بچه با نگاه تو چشم های مادر که عاشقشه بغض مادر بیمارش رو در حال جون دادن ببینه و ثمرش بشه جنگ جهانی و نابود شدن یه عالمه آدم….
بسه
بسه
بسه
تو نویسنده نیستی تو اومدی اینجا متن های سکسی بنویسی که یه عده حال کنن…
.
علائمت چیه ؟؟
آقای دکتر بدن درد دارم، آبریزش بینی، گلوم درد میکنه (کس کش دارم حرف میزنم وسط حرف زدن داره اون چوب کیریو میکنه تو حلقم)
خوب پسر جان سرماخوردی چیز خاصی نیست سرم مینویسم و داروهات رو به موقع بخور خوب میشی، نگران نباش…
با بی حالی از مطب درمانگاه اومدم بیرون و راهی داروخانه تقریبا شلوغ شدم، نسخه رو دادم، یارو لاغر مردنی ریقو گفت بشین صدات میکنم، تو دلم گفتم مادرجنده رو کص ننت بشینم صندلی هست آخه اینجا ؟؟؟
یکم فاصله گرفتم و دور تر ایستادم
چشمام خورد به باجه مسئول فنی، فاااااک
ارتباط چشمی برقرار شد ….
پشمام مگه میشه یکی از موجودات خدا اینقدر زیبا باشه حتی من که این همه به پوستم، تیپم و لباسم میرسم و همه بهم میگن تو به عنوان یه پسر زیادی خوشگلی، تو جذابیت این مرتیکه در حیرت بودم، زاویه فک، رنگ سبز عسلی چشماش، حالت موهای خرمایی، ته ریش و دماغش
چطوری میشه ؟؟؟
به خودم اومدم دیدم هی دارن اسمم رو صدا میکنن یهو ریقو تخمیه گفت آقااا
گفتم بله ؟
هانی شمایی ؟
بله…
سه بار صدات میکنم چرا جواب نمیدی برو باجه مسئول فنی
.
اوکی …
.
رفتم جلو باجه اش، سلام کردم با سر تکون داد، تو کونم نرفت دوباره با صدای بلند تر گفتم سلام که یعنی نفهم جواب بده …
سرش رو آورد بالا زل زد تو چشام (ارتباط چشمی دوباره) با یه لبخند ریز گفت علیک :/
زیر لب جوری که بشنوه گفتم نفهما نمیگن اینا مریضن انگار طلبکاره ازم …
داروهامو چک کرد فیش پرداختی رو گذاشت رو میز گفت لطفا برو اینو حساب کن کوچولو بی اعصاب …
.
از حرفای که زدم خجالت کشیدم و فیش رو برداشتم رفتم سمت صندوق، جلوم یه پیرمرد کصخل بود که داشت دهن دختر صندوقدارو میگایید منم از این فرصت استفاده کردم دوباره نگاش کردم که دیدم اونم وسط کاراش سرش رو به قصد دیدن من آورد بالا (شاید البته سنگینی نگاهم رو حس کرد) تا نگام کرد یه چشمک زد که من از این دنیا رفتم به دیدار خدا و سریع برگشتم (اگه دقت کرده باشید چشمک ها باهم فرق دارن بعضی ها چشمک هاشونم خوشگله) درگیر دیدنش بودم که صندوقدار : آقا آقا
گفتم جانم گفت بده فیشتو دیگههه
منم فیش رو دادم و پرداخت کردم و رفتم سمت باجه بهشت (راستی من قبلا یک داستان نوشتم که میتونید مطالعه کنید به اسم ورود به بهشت اگه تو داستان ها با برچسب گی بگردید راحت تر پیدا میشه پیام بازرگانی ) خلاصه که قبضم رو دادم و دارو هام رو گرفتم و داشتم به سمت در خروج میرفتم که یکی از دخترای داخل داروخانه گفت آقای دکتر و اونم جواب داد، آره همون صدای آشنا جواب داد بله (پشمام این بچه خوشگل نهایتا 25/26 سالش بود چطوری دکتره آخه) رفتم سمت تزریقات که برام سرم بزنن و تو راه داشتم فکر میکردم که بابا هرکی داروخونه کار میکنه بهش میگن دکتر و رسیدم تزریقات و دارو هام رو دادم یه ناشی مادرجنده خوار دستمو گایید و سرم رو برام زد و با بی حالی راهی خونه شدم، از اسنپ فود یه پاستا سفارش دادم و هول دادم تو معده که از گشنگی نمیرم و ولو شدم رو تختم و کپه مرگمو گذاشتم خوابیدم…
چشمامو باز کردم دیدم ساعت هشت و نیمه
ریدممم تو خودم سرکار نرفتم …
پریدم از تخت پایین و حمله ور شدم به سمت سرویس بهداشتی که یادم اومد امروز مرخصی دارم و نیاز نیست برم تو اون رستوران کیری و از مردمی که از کون فیل افتادن بپرسم استیک مدیوم میخورید یا ول دان، خلاصه سر خر رو کج کردم رفتم تو حموم و یه دوش آب گرم گرفتم و حوله رو پیچیدم به خودم و نشستم رو تخت یکم موهامو خشک کرد مثل بچه ها لباس خانگی های تمیز تنم کردم و رفتم سمت آشپزخونه و یه سوپ آماده گذاشتم، برگشتم ولو شدم رو تختم، آخیشش
گوشی رو برداشتم دیدم دوتا نوتیف دارم، رفتم تو واتساپ، یه شماره ناشناس پیام داده بود خوبی، بهتر شدی ؟
جواب دادم گفتم شما ؟
گفت همونی که عاشقش شدی
گفت من گوه بخورم عاشق کسی بشم بگو کی هستی ؟
گفت کلا عصبی هستی یا چون مریض شدی عصبی هستی ؟
یکم شک کردم که نکنه اونه
گفتم دکتری ؟
گفت داروسازم (شکم به یقین تبدیل شد)
شمارمو از کجا آوردی ؟
گفت خودت دادی
گفتم یادم نمیاد شماره به کسی بدم
گفت نمیدونم باشه دیگه پی ام نمیدم …
بهش گفتم بهت نمیاد لوس باشی، البته دکتر خوشگل معلومه لوسه دیگه
گفت دیدی عاشق شدی
لاس زدنمون ادامه پیدا کرد تا ساعت 12 ظهر
12 خوابم برد تا 2 .
بلند شدم یه ناهار سفارش دادم (خداروشکر حقوقم رو ریخته بودن وگرنه میمردم)
دیدم دکتر حسام پیام داده عصری بریم بیرون ؟
گفتم اوکی
لوکیشن سر خیابون رو دادم بیاد دنبالم، شیک و پیک کردم تا ساعت 6 رفتم سر خیابون منتظر بودم
دیدم یه لاماری سفید اومد کنارم شیشه رو داد پایین تا چشم خورد بهش دوباره دلم غش رفت، با یه لحن سکسی گفت بیا بشین بچه بسه اینقدر منو دید میزنی 🙂
خجالت کشیدم رفتم تو ماشین یه شلوار جین مشکی و پیراهن سفید تنش بود، از اونجایی که کفش خیلی تو استایل تاثیر داره و برام مهمه سعی کردم ببینم چی پوشیده و دیدم یه نیم بوت چرم داره ، یهو برگشت گفت زود نیست واسه دید زدن اندام خصوصی ؟؟
من از خجالت سرخ شدم گفتم داشتم کفش هاتونو رو میدیدم، دوباره با خنده گفت در این حد فوت فتیشی ؟؟؟
گفتم نه….
گفت دارم اذیتت میکنم
من با یه لحن لوسی گفتم آدم مریض رو اذیت نمیکنن که، دستمو گرفت یکم فشار داد گفت راس میگی ولی من کلا اذیت کردن جزو فانتزیامه باید تحمل کنی چون دیگه نه راه پس داری نه پیش ؟
گفتم اونوقت چرااا نه راه پس دارم نه پیش ؟
گفت هانی جان اینکه من زورگو هستم و اذیتت میکنم و مجبورت میکنم قبول کنی رو کنار بزار، تو خودتم مجبوری قبول کنی چون دیگه عاشقم شدی
پفیوز راس میگفت ولی بهش نمیومد خشن باشه که بود و زیادم بود.
رفتیم کافه
ویتر اومد سفارش بگیره دیدم حسام بدون اینکه از من بپرسه چی میخوای گفت لطفا یه آمریکانو و یه دمنوش به لیمو، ویتره که رفت گفتم جای منم انتخاب کردی که …
گفت تو باید چیزای رو بخوری که من بگم
گفتم شاید دوست نداشته باشم خووووب
گفت نگران نباش چون مریض بودی دمنوش بود وگرنه شیک نوتلا توت فرهنگی میگرفتم برات (باریستا ها میفهمن چی میگم)
گل از گلم شکفت گفتم مگه سیسی ام که این مدلی رفتار میکنی ؟
گفت پسری ؟ گفتم بله
گفت تبدیلت میکنم به دخترررر
من ناخودآگاه دلم ضعف رفت و اونم معلوم بود بدکاره و فهمید که چی شد
بعد از کافه و خوش و بشمون
منو رسوند خونه و رفت در حالی که انتظار حداقل یه مالیدنی چیزی داشتم هیچ کاری نکرد 🙂
شب پیام دادم کجایی ، گفت سرکار ، گفتم آخییی
گفت بچه جون وقتی قهوه خوردم یعنی باید نخوابم دیگه …
گفتم بهت میخوره شیطون باشی ولی دست بهم نزدی که 🙂
گفت مریض بودی وگرنه الان داشتی تو آینه کنار تختم چهره بچه ای رو میدیدی که تمام بدنش در اختیار منه
خلاصه تا شیفتش تموم شه یا عالمه نود بازی کردیمو و این داستان یه هفته ادامه داشت و منو هی تشنه خودش میکرد در حدی که تو چت کردن التماسش میکردم حسام دارم میمیرم تو رو خدااا ……
خلاصه گذشت و گذشت …
تا اینکه حسام مهمونی گرفت و منم دعوت شدم خونشون
خونه که چه عرض کنم یه باغ ویلا بود، حسام با پدرش زندگی میکرد و پدرش ایران نبود، همه ماشین های خفن تو حیاط و آدم حسابی بودن، دختر و پسر لا لوی هم بودن و لباس های خفن و خوشتیپ، حالا ما با ظاهر ساده و اسنپ راهی شدیم و حسام استقبال گرم کرد بغلم کرد تا شب بزن و برقص بود و خوردیم و عشق حال کردیم تو مهمونی دخترا سعی میکردن بهش نزدیک شن و من حسودیم میشد چون با همه گرم می گرفت من نشسته بودم رو کاناپه که یه پسر قد بلند شیک و پیک فیس معمولی ولی خوش استایل براکس حسام که بور بود این سبزه نشست کنارم و دستشو آورد جلو آرمان هستم ، دست دادم گفتم هانی هستم و با هم گپ میزدیم و از درس و کار و اینا پرسید با توجه به بیبی فیس بودنم همه فک میکنن مدرسه میرم خلاصه زیر چشمی حواسمم به حسام بود که کنار اوپن آشپزخونه داره با دخترا لاس میزنه تا اینکه چند دقیقه بحثم با پسره ادامه دار شد یهو حسام غیب شد….
در لحظه هزار تا فکر اومد تو ذهنم که یکی از دخترا رو برد تو اتاق، این ادم منو نمیخواد حتما، بیخیال بزار برم از مهمونی، بزار بابت خیانت ازش انتقام بگیرم و صد حرف دیگه یهو آرمان گفت هانی هانی خوبی ؟؟
گفتم بله ، گفت چرا باهات حرف میزنم جواب نمیدی ؟ گفتم ببخشید یکم سرم درد میکنه اومدم از جام بلند شم دیدم حسام جلومه …
دستمو گرفت گفت هانی خوبی ؟؟؟ گفتم معلومه کجایی ؟
گفت آبمیوه ریخت رو لباسم رفت لباسمو عوض کردم، تو چرا صورتت قرمزه بیا بریم آب بزنم به صورتت، دستمو گرفت رفتیم سمت طبقه بالا کناره راه پله یه سرویس بود که حسام درو باز کرد رفتم داخل صورتمو داشتم میشستم که حسام از پشت بغلم کرد و چسبید بهم لبش گذاشت رو گردنم یه لیس و بوس ترکیبی زد گفت پدسگ با آرمان چی میگفتین ؟؟؟
گفتم هیچی تو بگو با دخترا چی میگفتین ؟
یه فشار داد کیرشو به کونم گفت اونا هم مث تو اینو میخوان، چیه حسودیت شده ؟؟
گفتم میخوای نشه ؟
برگشتم لبشو گذاشت رو لبم و یه لب بازی کوتاه داشتیم و دستشو گذاشت رو شونه ام که زانو زدم جلوش اومدم کمربندشوباز کنم دستشو گذاشت زیر چونه ام انگشتشو کرد تو دهنم
گفت یعنی لایق این شدی که بزارم بخوریش ؟
با تکون دادن سرم گفتم بله
بلندم کرد گفت نه اینجا نه شب تو اتاق میبینمت و بلندم کرد (از اینکه تشنه اش باشم و براش له له بزنم و تحقیرم کنه لذت میبرد)
دل تو دلم نبود تا شب
همه داشتن میرفتن کم کم فقط من موندم
آرمان موقع خداحافظی آروم در گوشم گفت امیدوارم شب سختی رو نداشته باشی اگه سخت بود بدون برای تجربه بعد با منم میتونه بهت خوش بگذره
با تعجب نگاش کردم و رفت …
من موندم و حسام
در رو نفر آخر بست و اومد سمتم یه اسپنک زد گفت هانی امشب میگامت …
من فقط خندیدم
گفت برو بالا اتاق راستیه رو تخت بشین من برم در ها رو قفل کنم بیام.
اومد بالا گفت خوب بخوابیم
با بغض نگاش کردم
گفت اهاا یاد رفته بود کیر میخوای
کیر میخوایی ؟
جواب ندادم
گفت جواب ندی کنسله
سریع گفتم بله
اومد رو تخت جورابشو کند
کمربندشو باز کرد شلوارشو در آورد
تیشرتشو در آورد فقط با شورت بود
شلوار من هم کند و از پشت چسبید بهم بغلم کرد کیرشو از رو شورت میمالید بهم و دستشو از زیر تیشرتم برده بود سینمو میمالید و آروم شورتمم در آورد یه اسپنک زددد گفتم آخخخخ
گفت جانن
گفت پاشو تیشرتتو درار تیشرتو درآوردم و اون لش کردم و با اشاره بهم گفت شروع کن
مثل از قحطی دررفته ها افتادم به جون کیرش
جوری ساک میزدم که نفسم بند بیاد انگار این تنها خوردنی من تو دنیاس با دستش سرم رو کنترل میکرد و تن تن براش میخوردم
سرمو گرفت بالا و یکم نگام کرد …
چرخید روم و منو انداخت زیرش
خوابید روم و به پشت منو خوابوند کیرشو میمالید رو سوراخم اینقدر اینکارو کرد که گفتم توروخداا …
گفت چی ؟ گفتم بکن دیگه
گفت جووون
آروم فشار داد تو
اومدم بگم غلط کردم نه نه بسه
دستشو گذاشت جلو دهنم جا کرد توووو
یکم نگه داشت اروم عقب جلو کرد
دردم کم شد بود داشتم کم کم لذت میبردم که سرعتش رفت بالا
مثلا یه بگه گربه مظلوم داشتم خودمو تو آینه میدیدم که چقدر خشن داره جرم میده و راستش چقدر لذت داشت تن تن تلمبه میزد جوری که صدای ناله هام زیر صدای سمفونی پایه تخت روی پارکت بود…
چکه چکه عرقش می ریخت روم و این تلمبه ها جوری زده میشد که اگه زیرم تشک نبود کمر خرد میشد
ضربه هاش به باسنم صدای دیگه تو این سمفونی بود
من میگفتم آه اون میگفت جون
نعره های مردونش حس اقتدارش رو من
واییی
چه حالی میداد لمس پاهاش
داشتم لذت میبردم و تن تن میدادم
ده دقیقه این بازی ادامه داشت که افتاد بغل و با یه اسپنک به باسنم گفت بشین روش پسر خوب …
رفتم روش نشستم و آروم کیرشو تو خودم جا کردم با یه افتخاری داشتم روش بالا پایین میشد و سرعتمو بالا بردم انگار تو پیست سوارکاری دارم تلاش میکنم برای مدال طلا
و تشویق های اون
بدوو تن تن بزن کونتو بگااا خودت کونتو جر بده
آفرین
منم اه و ناله
دو سه دقیقه ادامه پیدا کرد که دیدم از زیر داره ضربه میزنه و یه درد جذابی تو بدنم جمع شده
دودول خود سیخ نشده بود ولی داشتم حال میکردم که اینقدر این سوارکاری جذاب بود آب پاشید رو سینه دکترررر
بدون حتی لمس دودولم
دکتر که احساس غرور میکرد که زیرش ارضا شدم منو برد رو حالت داگ استایل و تا بیخ جا کرد داخلم و به شدت داشت تلمبه میزد منم میگفتم بسه تمومش کن گفت الان تموم میشه که یه داغی تموم بدنم رو فرا گرفت فهمیدم دکتر هم ارضا شد
از روم بلند شد و من لش افتادم رو تخت
یه نگاه غرورآمیز داشت …
تو نگاهش میگفت نگاه کن یه طوری گاییدمش جون نداره بلند شه …
تا صبح چندین بار سکس کردیم تو حموم ، رو کاناپه و جاهای دیگه
رابطم باهاش چند ماه ادامه داشت و هر وقت اراده میکرد زیر کیرش بودم
بعد چند ماه دکتر مهاجرت کرد رفت و رابطه ما تموم شد …
اما این آرمان بود که شروع جدید رو ساخت .
داستان هانی و آرمان به زودی …
نوشته: هانی bobobooy