ازتوالت تا پارک
–
واسه این که جایی دیگه رو با هم باشیم و حال کنیم پیدا نکرده بودیم -من می ترسم مهیار -ببین رامش اگه نیای دیگه نه من نه تو . مهیار شونزده سالش بود و من پونزده سالم . عاشق همدیگه بودیم ولی اون بیشتر دوست داشت باهام حال کنه . هرچند در اون لحظات منو هم حشری کرده بود و جایی دیگه رو گیر نیاورده بودیم که با هم حال کنیم جز دستشویی بانک . -اول تو برو رامش همه جا امن و امانه . آخر وقتیه . کسی نمیاد . مطمئن باش . اگرم بیان خیلی کم میان . می تونیم کارمونو انجام بدیم . ببین خوب گوش کن اول تو میری بعد که دیدی اوضاع امنه میری داخل یکی از توالت ها . منم چند لحظه بعد میام و اوضاع که مساعد شد و دو تا دستشویی دیگه رو دیدم که کسی پشت درش نیست میام سراغت . شایدم یه زنگ به موبایلت زدم قطع کردم که ببینم توی کدوم کابین هستی . چه کیفی داره . وقت بر گشتن هم اول من میام بیرون و چند دقیقه بعد تو بیا که جلب توجه نکنه . خلاصه خیلی موفقیت آمیز پیش رفتیم . هیجان داشت دیوونه ام می کرد . فقط نباید با هم حرف می زدیم و کاری می کردیم که متوجه می شدند. دستشویی تقریبا بزرگی بود . من و اون بارها همو بوسیده بودیم . به سینه هام دست زده بود ولی می دونستم اون روز می خواد کار دیگه ای رو انجام بده . دوست داشت بذاره توی کونم . دردش منو می کشت ولی تا به حال بهش نه نگفته بودم . مهیار خیلی خوش تیپ بود . یه پسر مهربون ولی خیلی درخواست داشت . می ترسیدم اگه بهش نه بگم بره دنبال یکی دیگه هر چند خودمم خیلی دلم می خواست خودمو در اختیارش بذارم تا اون حسی رو که دوستام میگن که ما از سکس بهمون دست میده بفهمم که چه جوریه . انگشتشو گذاشت رو بینی اش . لباشو گذاشت رو لبم و دستشو رو سینه ام . زیاد نمی تونستیم حرکت کنیم . مخصوصا حالا که دو تا دستشویی سمت راست و چپ ما آدم توش بود . مانتو و بلوزمو داد بالا وهمچنین سوتین منو . دیگه درش نیاورد . حالا داشت سینه هامو می بوسید . من بی حس شده بودم . نمی تونستم جلو جیغ زدنمو بگیرم . تو دهنی ناله می کردم . یه دستشو گذاشت جلو دهنم و یکی دیگه رو هم پس از پایین کشیدن شلوارم گذاشت رو شورتم و بعد شورتمو هم کشید پایین و با کسم ور رفت . می دونستم خیلی خسته میشه چون مانتو و شلوار و بقیه لباسام مزاحمش بودند . چرا ما جوونایی که نیاز داریم باید این قدر سختی بکشیم . پس کی روز روز ما میشه . بریم درس بخونیم پول در آریم و روز به روز هزینه های زندگی بره بالاتر و هیچوقت نتونیم ازدواج کنیم ;/; تازه پسراش هم از از دواج فراری تر میشن . اولین بار بود که این جوری کسمو لمس می کرد . فکرشو نمی کردم وقتی که یه پسر دیگه دستشو رو کس آدم بذاره این قدر لذت بده . خودم با خودم این کارو انجام می دادم ولی تا به این اندازه حال نمی کردم . اون خیلی حشریم کرده بود . سرمو به شدت به این طرف و اون طرف تکون می دادم . پاهام سست شده تا کمرم در حال تا خوردن بود داشتم رو زمین می نشستم ولی مهیار صافم کرد . سرمو تکون می دادم با اشاره ازش می خواستم که رو کسم دست بکشه .. با کف دستش به سرعت کسمو می مالوند تا این که حس کردم دیگه به هیچی نمی تونم فکر کنم یه دست دیگه شو رو دهنم محکم نگه داشته بود ولی دیگه حس کردم چشام باز نمیشه . منو برده بود به دنیایی که نمی خواستم از ش بیام بیرون به یه خوابی که نمی خواستم بیداری داشته باشه ولی حس کردم که دیگه سبک شدم . زیر سینه ها و دور پهلوها و شکم و کمرو روی کس و اطرافش و پاهام و تمام بدنم احساس سبکی خاصی می کرد . دستامو دور کمر مهیار حلقه زده اون به شدت منو می بوسید . شلوارشو کشید پایین برای اولین بار کیرشو دیدم .یه کیر سفت و تازه و شق . نمی دونستم در مورد اندازه اش چه قضاوتی داشته باشم ولی قابل قبول بود . کمی می ترسیدم . منو بر گردوند . از جیبش یه قوطی کرم در آورد و رو سوراخ کونم مالید . کونم یه کون دخترونه بود جا واسه رشد داشت . کیرشو به سوراخ کونم فشار داد . از این که به حرفش گوش کرده بودم و دعوتشو قبول کرده بودم راضی بودم . مشت محکمی بود بر دهن اونایی که نمی خوان جوونا از دواج کنن و یه دهن کجی به بابا مامانایی که با سختگیریهاشون بچه هاشونو اذیت می کنن . کونم داشت پاره می شد . کون دادن خیلی درد داره مخصوصا برای اولین بار . بازم دستشو جلو دهنم داشت و این بار خیلی محکم تر فشارم می داد .. حتی نصف کیر رو هم نتونست بکنه توی کونم . حس می کردم که توی سوراخ کونم سنگین شده . سنگینی کیر بود . پشت گردنمو می بوسید تمام تنمو غرق بوسه کرده بود . اعتراف می کنم که لذت هم می بردم ولی خیلی زود آبشو خالی کرد توی کون . داغ شده بودم . سوراخ کونم احساس گرمای شدیدی می کرد . تازه کارمون تموم شده بود که صدای نگهبان بانک رو شنیدیم که داره با یکی از کار مندایی که از دستشویی بر می گرده صحبت می کنه .. -ببینم آقای اکبری یه دختر ندیدی که از دستشویی اومده باشه بیرون . -نه .. -تعجب می کنم اون در ته سالن که قفل بود . منم ندیدم که از این طرف بر گرده . -حتما متوجه نشدی . . ترس برم داشته بود . اون داشت دنبال من می گشت .. -ولی آقای اکبری یه پسرهم رفت داخل هنوز نیومده .. واقعا اشتباه کرده بودیم . شاید اگه در شلوغی وسط روز میومدیم این طور نمی شد . وسط روزفقط اون لحظه اولش سخت تر بود که بریم داخل .. اون همه لذتی که برده بودم و عشق و کیف و حالی که کرده بودم داشت از دماغم در میومد . هرچی مامور در می زد درو باز نمی کردیم . خودمونو مرتب کرده و ماموره گفت میرم چند نفر دیگه رو میارم و از این حرفا منم گریه ام گرفته بود اومدیم بیرون . تا اومدم بیرون اولین چیزی که گفتم این بود که گفتم داشتیم حرف می زدیم .. -شما بابا ننه ندارین ;/; خجالت نمی کشین ;/; زنگ بزنم صد و ده و اماکن بیاد شما رو ببره ;/; . تا یه درس عبرتی باشه برای بقیه .. -باور کنین ما کاری نکردیم . بابام منو می کشه . تو رو خدا خواهش می کنم . شما هم جای بابام . ما می خواهیم با هم عروسی کنیم .. گناه که نیست .. -کجا ;/;اتاق عقدتون توی توالته ;/; برین پارک حرف بزنین . همین الان صد تا دختر و پسر توی پارک روبرو دارن حرف می زنن . گپ می زنن . نمی تونست ترک پست کنه ولی با این حال من و مهیار و به دم در بانک هدایت کرد . منتظر کسی بود . حس کردم که منتظر مامورای دیگه ایه که ما رو ببرن . ولی با کسی تماس نگرفته بود .خیلی نصیحتمون کرد ولی ما به تنها چیزی که فکر می کردیم رهایی از اون مخمصه بود . -برین بچه ها بار آخرتون باشه . دلم واسه تو دختر سوخت . اون پسره کارشو می کنه ولت می کنه به امان خدا . دختر منم هم سن توست . برو زشته نکن این کارو بقیه یاد می گیرن . می خواستم بگم بقیه همه خودشون واردن . می خواستم بگم با این همه گرونی و مشکلات اقتصادی پس نیاز های بر حق ما جوونا چی میشه .. ولی نتونستم این حرفا رو بزنم .. می خواستم بگم تو مرد خیلی مهربونی هستی و ازش تشکر کنم .. این یکی رو تونستم انجامش بدم . من و مهیار دور شدیم و اون پیرمرد فقط سرشو تکون می داد . -مهیار شانس آوردیم . -خیلی حال داد -من که داشتم سکته می کردم . ولی دیگه توی توالت نمیام .. مهیار دوستم داری ;/; ببین من چقدر دوستت داشتم که این ریسکو به جون خریدم . -رامش تو اولین و آخرین زن زندگیم هستی . راستش هنوز نمی دونستم که باید بهش اعتماد کنم یا نه ولی همینو می دونستم که دوری از اون برام طاقت فرسا و کشنده هست . در حالی که به آینده فکر می کردم دو تایی مون رفتیم رویه نیمکتی در پارک روبروی بانک نشستیم تا با هم حرف بزنیم . جایی که درش دهها دختر و پسر دیگه مث ما در حال حرف زدن و احیانا در حال نقشه کشیدن برای آینده بودند .اوخ جون مهیار می دونی ما الان جایی نشستیم که گل و گیاه و بوته ها دور نیمکت ما رو محاصره کرده به همه مسلطیم طوری خودمو تنظیم کردم که دستشو بذاره لاپام و کسمو توچنگش بگیره . چه حالی می داد . شجاع شده بودیم . هرچی بود خطرش کمتر از خطر توالت بود . فقط بدیش این بود که این بار هوس کردم دراز بکشم و خودمو در اختیارش بذارم . بازم از لابه لای بوته ها پسرا و دخترا رو در کنار هم می دیدم که گل میگن و گل می شنون .. می دونستم دخترا با یه حس پاک تروکس خلانه تری خودشونو به دست دوست پسرشون سپرده بودند و پسرا هم بی خیال تر بودند . داشتم فکر می کردم به راستی چند تا از این زوجها یه روزی به هم می رسن … پایان … نویسنده …. ایرانی