از بستن بند کفشش تا ازدواج (۱)
من دانیالم، سر به زیر و درون گرا، 29 سالم بود و همیشه از یک ایستگاه اتوبوس توی یک جای نسبتا پرت که ماشین کمی رد میشد سوار اتوبوس میشدم، اکثرا 7.30 صبح که میرسیدم ایستگاه یک دختری هم اونجا بود که اکثر زمان ها یک کفش پاشنه 4 سانتی مشکی میپوشید بدون جوراب و گاهی هم کفش اسپرت، تا جایی که فضولی کرده بودم توی کفش اسپرت هم جوراب پاش نبود، شایدم جورابش انقدر کوتاه بود که من نمیدیدم؛ راستی بگم که سر به زیر بودنم بخاطر حجب و حیا م نبود، فوت فتیش بودم و اینطوری راحت تر پاهای خانم ها رو دید میزدم؛ همیشه میخواستم سر صحبت رو باهاش باز کنم، اما انقدر پر رو نبودم، هرچند چند باری تجربه رابطه ارباب بردگی رو داشتم، اما جلوی ایشون لال میشدم؛ یکی از روزا که به شدت حشری بودم رفتم دیدم نشسته توی ایستگاه، کفش اسپرت پاشه و بندش بازه، منم از راه که رسیدم کولم رو گذاشتم روی صندلی ایستگاه و رفتم جلوش و گفتم میشه بند کفشتون رو ببندم ؟ یک نگاه به کفشش کرد، گفت: خودم میبندم. گفتم زحمتتون میشه، زانو زدم جلوش و دستمو بردم سمت کفشش، کفشش رو کشید عقب و جمع کرد، گفتم خواهش میکنم، پاشو آورد جلو و بندش رو بستم و یک نگاه به بالا کردم و دیدم داره با تعجب نگاه میکنه، گفتم میشه یک بوسه از کنار مچ پاتون بکنم ؟ گفت فوت فتیشی ؟ گفتم اوهوم، گفت بشین بالا الان اتوبوس میاد صحبت میکنیم؛ نشستم بالا و یکم صحبت کرد و سوال پیچم کرد و شمارش رو داد و شمارم رو گرفت و گفت هر روز که میبینیم همو، پیام بده یکم بیشتر آشنا شیم شاید به بوسیدن مچ پام هم رسیدی؛ اتوبوس اومد و سوار شدیم و یکم دیگه هم اونجا صحبت کردیم (البته بیشتر در مورد خودمون و شغل و تحصیل و اینا که اونجا فهمیدم روانشناسه و کارشناسی ارشد روانشناسی داره و دانشجوی دکتراست و داره توی یک مطب با یک دکتر روانشناس کار میکنه، 3 ماه ازم بزرگتر بود و …) من زودتر داشتم پیاده میشدم، دست دادم و خدافظی کردن بهش گفتم واقعا اون داستان میشه، گفت عصر پیام بده، فعلا به کارت برس، کل روز ذهنم درگیرش بود تا عصر ساعتای شش بود داشتم میرفتم خونه پیام دادم و سریع جواب داد، گفت کجایی ؟ گفتم دارم میرم خونه، گفت من مطبم نمیای اینجا ؟ گفتم دکتر نیست ؟ گفت نه منم و منشی، بیا وقت بگیر بیا تو، رفتم و خلوت بود، وقت گرفتم و کارت کشیدم و رفتم تو و نشستیم صحبت کردن، گفت خوب هنوزم دوس داری مچ پامو ببوسی ؟ گفتم من کل پاتو دوس دارم ببوسم و بلیسم، ولی خوب در حد مچ هم راضیم اگر اجازه بدی، گفت امروز که نمیشه به کل پام برسی، گفتم چرا، گفت جوراب پام نیست، پاهامم از صبح تو کفش بوده، گفتم من مشکلی ندارم، شما که هیچوقت جوراب پات نیست، گفت با جوراب احساس خفگی میکنم راستش، منظورت از اینکه من مشکلی ندارم چیه ؟ گفتم یعنی حتی اگر بوی بد بده، عرق زیاد داشته باشه، کثیف باشه هم میلیسم؛ گفت ولی فکر کنم با بوی پای من خفه شی ها، گفتم میتونی امتحان کنی، گفت واسه روز اول دوستی خوب نیست، ازت خوشم اومده، نه به عنوان یک برده، به عنوان یک نفر که کنارم باشی، درکت میکنم، میتونم کامل بفهممت و کمکت کنم درمانش کنی یا کمکت کنم اگرم دوس نداری درمانش کنی حست رو برای همیشه با من انجامش بدی، تو نظرت چیه ؟ دوس داری کنار هم باشیم یا فقط برده باشی ؟ گفتم راستش رو بگم من خیلی وقته از شما خوشم میاد، نه صرفا بخاطر پاهات، خیلی وقته بهتون فکر میکنم ولی خوب، گفت چی ؟ گفتم یعنی همیشه میزارید در کنار دوستی بردتون هم بشم ؟ بغیر از فوت فتیش اگر چیز دیگه هم بخوام انجام میدید ؟ گفت من درکت میکنم، زیاد راجع به این حس خوندم و مریض اینطوری هم داشتم، ولی من پایه همه چیز هستم، به شرطی که تک پر باشی و خیانت نکنی؛ گفتم هستم تا آخرش هستم، گفت ده دقیقه دیگه وقتت تموم میشه، بیا اینجا زیر میز بشین ببینم چی بلدی، رفتم زیر میزش روی زمین نشستم و مچ پاشو بوس کردم و کفشش رو در آوردم و واقعا بوی عرق تندی میداد، به روی خودم نیاوردم، دماغم رو چسبوندم کف پاشو یک نفس عمیقی کشیدم و بوش تا ریه هام رفت، گفت نه، خوشم اومد، ادامه بده، همینطوری بو کشیدم و بوسیدم و لیسیدم و خواستم برم سراغ اون یکی پاش که گفت وقتت تمومه، واسه روز اولت بسه، بیشترش رو شب صحبت میکنیم، برو خونه، پول ویزیت هم واست کارت به کارت میکنم؛ گفتم نمیشه لطفا 5 دقیقه دیگه، گفت منشی آمار میده به دکتر، زود خودتو جمع و جور کن برو، این پاها همیشه مال توئه، خونه هامونم که نزدیکه، پاشدم و دست دادیم و بغلش کردم و تشکر کردم و پیشونیش رو بوس کردم و بعدم پشت دستش رو بوس کردم و رفتم
اگر دوست داشتید ادامه جلسات مون رو بنویسم تا ازدواجمون و وضعیت فعلیمون
نوشته: دانیال مطیع