از شعر تا شهوت

” از شعر تا شهوت ”

زمانه خیلی عوض شده !! چشم و هم چشمی ها بیشتر !! تکنولوژی ها مدرن تر و حال انسانها بدتر یا بهتر بگویم تکراری تر !!
نمیدانم موبایل و استفاده از آن کی وارد ایران شد اما خوب یادم هست زمانی که پدر خدا بیامرزم اولین خط و گوشی همراه را برایم خرید ، از هر ده هزار نفر ، یک نفر هم موبایل نداشت !!
نوروز سال 1379 !
آن موقع جوان 23 ساله ای بودم از یک خانواده تقریبا پرجمعیت که ترم های آخر دانشگاه را سپری میکردم . پدرم معلم بود و اولویت اول او برای بچه هایش درس بود و پیشرفت تحصیلی !! به یاد دارم تنها عاملی که او را خوشحال میکرد ، معدل بالا و شاگرد اولی ما در مدارسی بود که با وسواس عجیب و مثال زدنی انتخاب کرده بود . 4 فرزند او در بهترین مدارس شهر همدان درس می خواندند و تا موقع کنکور ، حتی از دیدن تلویزیون هم محروم بودند !! یه جورایی در خانه ما ، سال آخر دبیرستان که قرار بود امتحان کنکور را بدهیم ، همه نوع تفریحی ممنوع می شد !! مادرم هم بالتبعِ پدر ، محیط خانه را برای هدف نهایی که گذشتن از غول کنکور در آن زمانها بود ، از هر لحاظ آماده میکرد . زنی دلسوز ، خانه دار و کم توقع که همواره در دسترس بود و خیلی کم از خانه بیرون می رفت ! حتی برای دیدن پدر و مادرش !!
تلاشهای دلسوزانه و بعضا سختگیرانه ی آنها جواب داد و من به همراه خواهر و برادرانم ، در بهترین دانشگاههای تهران و اصفهان و به دور از پدر و مادر ، مشغول به تحصیل شدیم . اختلاف سنی کمی که ما خواهر و برادرها با هم داشتیم سبب شد که ظرف مدت 5 سال ، خانه ی شلوغ و پر سر و صدای پدری چنان خلوت شود که گریه ها و شکایتهای گاه و بیگاه مادرم از دلتنگی و دوری از فرزندانش ، نقل محفل اقوام و آشنایان گردد . آن سالها ارتباط تلفنی مردم به راحتی و سادگی امروزه نبود !! شاید 1 ساعتی طول میکشید تا مادرم بتواند شماره های تلفن یک خوابگاه دانشجویی چند صد نفره را بگیرد ! به امید آنکه شانس با او همراه گردد تا احتمالا بتواند با فرزندانش مکالمه ای هرچند کوتاه داشته باشد !!
خدا آنروز را نمی آورد که طی 2 الی 3 روز نتواند با یکی از ماها ارتباط کلامی برقرار کند ! دیگه چنان جهنمی از گریه ، نگرانی ، دلواپسی و غم و غصه در خانه به راه می انداخت که پدر بیچاره ما مجبور به هر کاری می شد !! یادمه پدر و مادرم چندین بار شبانه به سمت تهران یا اصفهان حرکت کردند چرا که برقراری تماس تلفنی مادرِ حساس و دل نگران ما با یکی از فرزندانش ، به هر دلیلی میسر نشده بود !!
بچه ها نگرانی و دلواپسی حتی به گمان خودشان بی مورد و بیش از اندازه ی پدر و مادر را تا موقعی که خود پدر یا مادر نشده اند ، به خوبی درک نمی کنند !!

مامان : ” احسان !! خدا مرگت نده !! از دلواپسی مُردم !! چرا پنجشنبه زنگ نزدی ؟!! مگه بابات کارت تلفن برات نخریده که هر هفته بهم زنگ بزنی ؟؟! چرا این خوابگاه بی صاحاب کسی جواب نمیده !! کدوم گوری بودی ؟!! چرا تو اتاقت نیستی هیچوقت ؟!! و … ”

اندوه و تنهایی مادر نسبت به دوری از فرزندانش و بخصوص نگرانی های مکرر او از بابت عدم جوابگویی منظم ما به تماسهایش ، پدرم را مجبور کرد تنها قطعه زمین موروثی خود را بفروشد و 4 خط موبایل به همراه گوشی که در آن زمان ها قیمتی بالا و نجومی داشتند ، برایمان بخرد !! تا اندکی دلشوره ، نگرانی و غصه های مادرم را التیام بخشد .

هر کسی گوشی موبایل نداشت !!

موبایل خیلی کلاس داشت !!

دقیقا بیاد دارم گوشی موبایل را در کیف های کوچک چرمی که به کمربند وصل می شد و تقریبا در زیر شکم خودنمایی میکرد ! نگهداری میکردیم و طوری راه می رفتیم که هرکس اول گوشی ما را ببیند تا خود ما را !!
نه خبری از اینترنت همراه با انواع اپلیکیشن های ارتباط جمعی نظیر ویچت ، وایبر ، ایتا ، تلگرام و واتساپ بود و نه پیامکهای تبلیغاتی مدام برایت ارسال می شدند !! اصلا در طول هفته شاید یک پیامک هم دریافت نمی کردی !! برای استفاده از فرایند SMS باید به مرکز مخابرات شهر محل سکونتت می رفتی و با پر کردن فرمی ، قابلیت دریافت و ارسال پیامک را برای خودت فراهم می ساختی !!
با همه این اوصاف ، استفاده از موبایل خیلی شیرین تر و لذت بخش تر از امروزه بود !! موبایل کارکرد خاصی جز تماس و نهایتا ارسال یا دریافت پیامک را نداشت لکن با تمام محدودیتهایش از قبیل عدم آنتن دهی در بیشتر نقاط کشور ، با این وجود به طور فزاینده ای جرات ، شجاعت و قدرتی عجیب به انسان تزریق میکرد !! حس میکردی انسان مهمی هستی که موبایل داری !!

لذت دریافت 1 پیامک در طول هفته به قدری شیرین بود که انسان را به خاطرات قدیمی و نوستالژی دهه ی 60 می برد !! زمانی که آمدن پستچی به درب خانه و دریافت نامه ای از یک دوست قدیمی یا فامیل و آشنایی دوردست ، تو را تا مرز جنون پیش می برد !! ده بار نامه اش را از بالا به پایین و سطر به سطر می خواندی !! داخل پاکت نامه را چندین بار وارسی میکردی که مبادا شیئی یا کاغذی حتی کوچک از قلم افتاده باشد !! و در نهایت ، تمبرش را جدا میکردی و به همراه نامه ، شاید تا چندین سال در جایی مطمئن ، از آن نگهداری می کردی !!
دریافت پیامک که از قضا بر روی صفحه ی گوشی ، شبیه به یک پاکت نامه ظاهر می گشت ، جدا از زنده نمودن خاطرات کودکی ، چنان کنجکاوی و شعفِ زاید الوصفی در تو ایجاد میکرد که مهمترین و واجب ترین کارها را هم برای دیدن چندین بار یک پیامک به تاخیر می انداختی !! مثل الان نبود که 50 پیامک باز نشده در صندوق پیامکهای گوشی ، بعضا تا روزها دست نخورده باقی می مانند !! واقعا زمانه خیلی عوض شده !!
گوشی ها قابلیت ذخیره ی بیش از 10 مخاطب یا شماره تلفن منحصربفرد را نداشتند و برای شماره گیری یا ارسال پیام به مخاطب جدید ، مجبور بودی شماره ی او را بصورت دستی در گوشی خود وارد کنی !! همین امر باعث می شد که با وارد کردن دستی حتی یک عدد نادرست 3 به جای 2 ، آمار پیامک یا تماس های اشتباه به مراتب افزایش یابد !! در نوشتن یک پیامک ، بعد از سلام و احوالپرسی ، همه اسم خود را نیز می نوشتند !! چون پیش بینی میکردند شماره آنها در 10 شماره ی برتر سیو شده در گوشی طرف مقابل نباشد !!
خلاصه با همه این مشکلات و محدودیتهای عجیب و غریبی که بر فضای ارتباطی تلفن همراه آنروزها حاکم بود ، هیجان شنیدن صدای تماس یا دینگ دینگ ! یک SMS دریافتی ، به قدری زیاد بود که ضربان قلب تو را برای 1 درصد هم که شده افزایش میداد !!

… دو روزی میشد که آمده بودم همدان ! که هم دیداری با خانواده داشته باشم و هم پروژه پایان نامه دانشگاهیم را که نیمه تمام مانده بود ، به سرانجامی برسانم .
حسابی دیرم شده بود و با دستپاچگی فراوان ، مشغول خوردن صبحانه بودم . مادرم از اینکه با هول و عجله غذا میخورم ، شدیدا شاکی بود . ساعتِ 9 صبح با یک شرکت کامپیوتری معتبر جهت مشاوره بابت تکمیل پایان نامه قرار داشتم و عقربه های ساعت انگار به سرعت در حال مسابقه بودند !! همانطور که در حال پوشیدن شلوار بودم از مادرم خداحافظی کردم و سریعا به سمت ماشین ” پژو آر -دی ” پدرم که گوشه حیاط پارک بود حرکت نمودم که صدایی مرا میخکوب خود کرد !!

” دینگ -دینگ !! ”

وای خدای من !!
آخه الان چه وقت اومدن SMS بود ؟!!

همزمان در حالی که با یک دستم مشغول باز کردن دربِ ماشین با سوئیچ آن بودم ، دست دیگرم به سرعت و با هیجان ، موبایلم را از کیفِ کمری مربوطه خارج کرد .

” سلام دایی !!! بیتا هستم ! سبزی هایی که برای آش امشب گرفتم ، تو آشپزخونه جا گذاشتم !! یادم رفت بذارمشون تو یخچال !! زحمتشو بکش !! یهو خراب نشن !! عصری بعد کلاسم ، زودی خودمو واسه پاک کردنشون میرسونم !! نگران نباش ! آش خوبی میشه !! فدات !! بووووس بووس !! ”

اس ام اس داشت داد میزد که اشتباه فرستاده شده !!
حتی با وجود آنکه 3-2 باری خوانده بودمش !!!
فکرم به قدری درگیر این SMS شده بود که عجله ای برای رفتن به جایی در وجودم دیده نمیشد !! دیگه نه به دانشگاه فکر میکردم و نه به پایان نامه و نه به ساعت قرار با شرکت و نه به تاخیر در رسیدن به آنجا و نه به عواقب بعدی آن !! ماشین خاموش بود و پشت فرمان نشسته بودم و نگاهم به متن پیام داخل گوشی ام خیره بود !!

بیتا کیه ؟؟!!
شاید هنوز متوجه نشده پیام را اشتباه فرستاده !!
نکنه سبزی ها خراب بشن ؟!!!

حال عجیبی داشتم !! لذت و هیجان دریافت SMS که گوشی من برای چند هفته حتی رنگ آن را به خود ندیده بود !! به همراه کنجکاوی و سوالات چرت و پرتی که ذهنم را مدام درگیر خود میکرد ، توان انجام هر کار یا حرکتی را از من گرفته بود !! وسوسه شناخت بیتا که تا چند دقیقه پیش اصلا در مخیله ذهنم هیچ جایی نداشت از یک سو و نگرانی یا ترس مسخره ای که از سویی دیگر به خراب شدن سبزیهای بیرون از یخچال منجر میشد !! مرا به زنگ زدن یا حداقل پیام دادن به شماره بیتا تشویق میکرد !! شور ، هیجان و بخصوص شیطنت دوران جوانی هم ، مدام وسوسه ام میکرد که شاید بتوانی بیشتر از این ، با این خانم ارتباط داشته باشی !! بی اختیار ، این پیامکِ ارسال شده ی به اشتباه را ، قسمت یا شانسی برای خود تصور میکردم که نباید به راحتی از کنار آن گذشت !! دوست داشتم بیشتر از این بیتا را بشناسم یا با او ارتباط داشته باشم !!
جدا از همه این مسائل ، یه حسی وجودم را فرا گرفته بود که بیتا خانم اصلا متوجه نشده پیامک را اشتباه فرستاده !!
باید یه کاری میکردم !!

از ۱۵ سالگی به یاد دارم که هر وقت دلم میگرفت یا هر زمان به بن‌بستی هرچند کوچک در درس یا زندگی مواجه می‌شدم ، به شعر پناه می‌بردم !! شعر برایم یک آرامبخش بود یا بهتر بگویم یک نوشدارو به حساب می‌آمد !! دل مشغولی‌هایی که گاهاً روح و روان مرا به هم می‌ریخت یا درگیری‌های فکری و ذهنی که تمام وجود مرا احاطه می‌کرد ، همواره با شعر درمان می‌شد !!
این معجزه را بیش از همه مدیون پدرم هستم . او بود که از بچگی مرا با دنیای شعر آشنا کرد . با دنیای خیام !! با دنیای سعدی !! حافظ و بخصوص مولانا !! حتی برای خرید یک بستنی ساده هم که از بچگی عاشقش بودم ، باید حداقل سه غزلِ حافظ یا مولانا ، از حفظ برایش می‌خواندم تا به مرادم می‌رسیدم !! راحت برای ما خرید نمی‌کرد !! حال چه بستنی بود چه یک کفش ورزشی چه یک دوچرخه چه یک …
کم کم آشنایی با آثار ادبی شعرای مشهور قدیم و معاصر این مرز و بوم ، طبع شعر سرایی مرا نیز قوی کرد !! تا جایی که تَرَک دیوار هم از دست ابیات اینجانب ، در امان نبود !! یادش بخیر !
درگیری فکری آن روز صبح که بابت پیامک بیتا خانم برایم بوجود آمده بود ، تنها یک راه حل داشت !! بله شعر !!
تصمیم گرفتم با سرودن بیتی هم او را متوجه اشتباهش در ارسال پیام کنم و هم خود را از این درگیری ذهنی و افکار مسخره ، رها سازم !!

” بیتاب شدم ز عشق بیتای زمانه !!
بیتای منی ! اگرچه بی تاب زِ ما نَه !! ”

مشکل دیگری که آن روزها در ارسال پیام با گوشیهای قدیمی آن موقع وجود داشت ، این بود که کلمات را به هیچ وجه نمی توانستی با کسره یا فتحه مربوطه ارسال نمایی !! بنابراین زمانه و زِ ما نَه به یک شکل ( زمانه ) ارسال میشد و فهم و درک آن را بسیار سخت میکرد !! موقعی که داشتم این بیت را برایش می فرستادم ، یک درصد هم احتمالِ آن را نمیدادم متوجه مفهوم این بیت شود یا تحلیلی بابت صنایع ادبی آن داشته باشد !! مقصود و هدفم نیز این نبود !! بیشتر میخواستم خودم را راحت کنم تا او را درگیر !! ولی داستان جوورِ دیگری پیش رفت !!

شاید خنده دار باشد ولی حس میکردم بار سنگینی همانند کوه از دوشم برداشته شده !! احساس سبکی میکردم !! و درگیری فکری و ذهنی ام کاملا برطرف شده بود !! به خود که آمدم ، ساعت ماشین زمانِ 9:15 صبح را نشان میداد !! یک ربعی از تایم قرار گذشته بود . با این وجود تصمیم گرفتم به سمت دفتر شرکت حرکت کنم . فوقش یه بهانه ای همچون کسالت یا ترافیک را ، دلیل تاخیر در رسیدن عنوان میکردم !! هنوز از کوچه ای که در آن زندگی می کنیم وارد خیابان اصلی نشده بودم که تلفنم زنگ خورد !! شک نداشتم که بیتاست !!
بله !! خودش بود !!

” الو ! سلام !! ”

صدای زنانه ای به غایت متین و دلنشین و به همان میزان ، موقر و جا افتاده ، پشت خط بود . صدایی که به هیچ وجه ، نازکی و عشوه دخترانه را نداشت و سفت و با جَذَبه به حساب می آمد !!

” سلام بیتا خانم !! حال شما ؟!! ”

” ممنون . ببخشید امروز ناخواسته مزاحمتون شدم !! ”

” خواهش میکنم . گفتم شاید متوجه نشدید پیامتون اشتباه رفته !! سبزیها یهو خراب بشن !! ”

با خنده نسبتا بلندی ، مجددا ازم تشکر نمود و مکث کوتاهی کرد ! انگار مردد بود تماس را ادامه یا با یک خداحافظی ، به آن خاتمه دهد !!

” ببخشید شما آقای … ؟!! ”

تازه فهمیدم خودم را هنوز معرفی نکرده ام !!

” احسان هستم بیتا خانم !! ”

نمی دانم چرا با اسم کوچک ، خودم را معرفی کردم !! شاید چون از او هم ، فقط اسم کوچکش را میدانستم !! یا شاید بخاطر آنکه بی اختیار ، به دنبال ارتباط و صمیمیت بیشتر با بیتا بودم !!

” شما ادبیات خوندید آقا احسان ؟!! ”

” نه دانشجوی رشته کامپیوترم ! چطور مگه ؟!! ”

” عجیبه !! ”

” چرا عجیب بیتا خانم ؟!! ”

” من دانشجوی مقطع دکترای ادبیات هستم !! این بیت شعر که فرستادید مال کیه ؟!! تا حالا نشنیدم !! ”

” خودم گفتم !! ”

” واقعا ؟!! یعنی توو این فاصله زمانی 5 دقیقه ای ، شما همچین بیتی با این همه صنعت ادبی سروده اید ؟!! ”

نمیدونستم واقعا داره هندونه زیر بغلم میذاره !! یا به شکلی آگاه ، مجذوب بیتی شده که براش فرستادم !! یا اینکه اصلا میخواد اطلاعات ادبی خودشو به رخم بکشه !! هرچه بود لااقل این را فهمیده بودم که کاملا متوجه معنی و محتوای بیت ، با وجود تایپ ساده آن شده است !! و این برایم جالب و جذاب بود !!
بدون اینکه جواب سوالش را گرفته باشد ، به صنایع ادبی بیتی که فرستاده بودم ، اشاره میکرد !! از تضمین و تشبیه بگیر تا ایهام و استعاره و کنایه بکار رفته در آن !! واقعا حرفه ای بود و شعر را خوب می شناخت !! من هم فقط داشتم به استدلالهای ادبی او به دقت گوش می دادم و مطلقا حرفی نمیزدم !! تا اینکه به کلمه زمانه رسید !!

” آقا احسان ؟!! به نظر شما ، زمانه و زِ ما نَه در این بیتی که گفته اید جناس تامه یا ناقص ؟!! ”

واقعا دنیای کوچکی داریم !! تا یک ساعت پیش تصورش را هم نمیکردم با خانمی اینگونه متین و مودب و تا این اندازه مسلط به ادبیات ، آنهم به شکلی کاملا تصادفی و به دلیل ارسال یک SMS اشتباه که اتفاقی رایج در آن روزها بود ، اینجور آشنا بشم و با او صحبت و مکالمه داشته باشم !!

” جناس ناقص حرکتی منظورتونه بیتا خانم ؟!! ”

خنده بلندی از سر شوق کرد و گفت :

” بله دقیقا !! تامه یا ناقص حرکتی ؟!! ”

” ادغام هر دو ! بیتا خانم !! ”

” میدونید آقا احسان ! هر شاعری ، قدرت یا بهتر بگم جرات ادغام این دو نوع جناسِ با هم را ، نداره ؟!! انگشت شمارند !! ”

” حافظ !! حافظ بیتا !! ”

اینقدر گرم صحبت با بیتا بودم که گویی سالهاست او را میشناسم !! خیلی صمیمی و خیلی خودمونی !! دیگه بیتا صداش میزدم نه بیتا خانم !! بیتی از حافظ خوندم !

” چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نَه !!
پروانه و پروا نَه ! بیتا !! ”

دیگه بجای خنده ، صدای قهقهه ی بیتا از پشت خط می آمد !! عجب خنده ای داشت !! واقعا دیوانه کننده بود !!

” تو باید ادبیات خونده باشی احسان !! محاله رشته ات کامپیوتر باشه !! ”

” گیر دادیا !! نه کامپیوتر میخونم !! به ادبیات شدیدا علاقه دارم !! ”

” خلاصه خیلی خوشحال شدم از آشنایی با شما !! فکرش هم نمیکردم ارسال اشتباهی یه SMS ، منو با انسان شاعری چون شما آشنا بکنه !! واقعا لذت بردم احسان !! روزم رو ساختی !! ”

” منم همینطور بیتا خانم !! مواظب خودتون باشید !! در پناه حق ”

دوباره که به خود آمدم ، نزدیک شرکتی بودم که مثلا قرار بود ساعت 9 صبح امروز ، آنجا باشم !! ساعت نزدیک 10 صبح را نشان میداد !! اصلا یادم نمی آمد چطور مسیر خانه تا شرکت را رانندگی کرده بودم ؟!! کل مسیر ، مشغول صحبت با بیتا بودم !! هنوز فکرم درگیرش بود !! سعی کردم به خودم مسلط باشم و حداقل برای ساعاتی ، از فکرش بیام بیرون !! به سمت در شرکت به راه افتادم !!

” دینگ -دینگ !! ”

لعنتی !! شک نداشتم باز خودش هست !!
گوشی من هم تعجب کرده بود که امروز چرا اینقدر داره SMS براش میاد ؟!!

” از قضا روزی اگر حاکم شهری گشتم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد !!! ”

بیت قشنگی فرستاده بود !! همانطور که داشتم با عجله وارد شرکت میشدم ، جواب پیامش را در همان حال حرکت ، ارسال کرده و گوشی ام را با همان سرعت در داخل کیفش ، قرار دادم !!

” از قضا روزی اگر حاکم شهری گشتی !!
هرچه شیخ است در آن شهر ، همه مست شوند !!
هرچه معشوق ز عاشق ، در آن شهر جداست !!
محو در روی تو گردیده و یکدست شوند !! ”

یک لبخند شیطانی ، بر روی لبانم ، نقش بسته بود !! لبخندی که حکایت از پیروزی داشت !! تو دلم داشتم با بیتا حرف میزدم !!

” با بد کسی داری در میفتی بیتا خانم !! ”
” این بازی را بذار کنار !! ”
” آخرش تو بازنده هستی نه من !! ”

توو همین افکار ، چند بار درب اتاق مدیرعامل را زدم و مست و سبکبال وارد دفترش شدم !!

… پایان نامه که برای ارائه آماده شد ، من هم کم کم داشتم برای رفتن به اصفهان آماده میشدم . جدا از تحویل آن به استاد ، دو امتحانی در پیش داشتم که پاس کردن آنها ، دوران تحصیلات دانشگاهی مرا ، حداقل در مقطع کارشناسی به پایان می رساند .
بعد از آخرین صحبت تلفنی و پیام هایی که بصورت شعر ، بین من و بیتا رد و بدل شده بود ، دو روزی می شد که هیچ خبری ازش نداشتم !!
نه زنگی و نه پیامی !!
بیش از صد بار طی این دو روز ، به گوشی ام نگاه کرده بودم !! تا جایی که خانواده هم به طرز رفتار و اعمالم ، مشکوک شده بودند !! مادرم همیشه بیشتر از بقیه اعضای خانواده ام ، رک و صریح بود و اصطلاحا هیچ حرفی تو دلش بند نمی شد !! همیشه حرف دلش را با نیش و کنایه و با متلکهای آبدار که شهرتی جهانی داشتند !! نثار این و آن میکرد !!

” احسان !! آخه کی با موبایل میره تو دستشویی ؟!! ”

” منتظر یه تماس مهم از دفتر شرکت هستم مامان !! بابت پایان نامه !! ”

هزار فکر جورواجور ، ذهنم را درگیر کرده بود که همه آنها در یک جمله خلاصه میشد : بیتا چرا دیگه پیام نداد ؟!!
با اینکه تا اون لحظه ، اصلا نمیدونستم اهل کجاست ؟!! یا واقعا کجا زندگی میکنه ؟!! یا اصلا مجرده یا متاهل ؟!! اما نمیدونم چرا انتظار داشتم بهم پیام بده !! درست یا غلط فکر میکردم او بیشتر از من درگیر این رابطه شده یا باید بیشتر از من ، مشتاق به ادامه آن باشد !! پس چرا دیگه پیام نداد ؟!!
بیاد دارم چندین بار وسوسه شدم که خودم گوشی را بردارم و با پیامی ، به این انتظار دیوانه کننده ، پایان بدهم !! اما هر بار از این کار منصرف میشدم !!

” عجله نکن احسان !! ”
” صبر داشته باش !! ”
” تحت هیچ شرایطی نباید تو شروع کننده یا ادامه دهنده ی این رابطه باشی !! ”

خود گویه هایی که مدام در دل خود زمزمه میکردم !! و ریشه در یک چیز داشت :
غرور جوانی !!
این غرور جوانی ، چه ها که نمیکند ؟!!!

با همه این اوصاف مطمئن بودم که دیر یا زود ، بالاخره بهم پیام میده !! حتی ميتونستم حدس بزنم که یک بیت شعر میفرسته !! و من خودم را بیشتر از همه چی برای جواب دادن به آن یک بیت شعر که نمیدانستم چیست ؟!! یا از کیست ؟!! آماده میکردم !!

… از آن روز کذایی که با بیتا آشنا شده بودم ، سه هفته ای میگذشت !! فردا آخرین روزی بود که در محیط دانشگاه نفس میکشیدم !! قرار بود صبح فردا ، بعد از امتحان به سمت همدان حرکت کنم . کم کم از فکر بیتا هم ، اومده بودم بیرون !! تو و این سه هفته ، چندین بار برای موبایلم SMS آمده بود و من هر بار به امید آنکه بیتاست !! مشتاقانه به سمت گوشی هجوم برده بودم !!
مشغول مرور صفحات کتاب درسی امتحان فردا بودم که صدای دریافت پیامک ، همچون آوای پتکی بر سندان ، تمرکزم را بهم ریخت !! باورم نمیشد !! خودش بود !!

” اگر تو راه دهی ، کس ره دگر نرود !!
تو راه بستی و من ، صد ره دگر رفتم !!
ندیدمت نه به بیداری و نه در رویا !!
اگرچه این همه بیدار ماندم و خُفتم !! ”

ابیاتی ناشناخته و کمتر شنیده شده از منصور حلاج ، عارف و شاعری صوفی وار و درویش مسلک را فرستاده بود . اشعاری که هم جنبه ی عرفانی داشتند و هم میشد به دید هجران و فراق شاعری از یک عشق زمینی یا مادی ، به آن نگریست !! مانده بودم با چه نگاهی یا از چه زاویه ای به او جواب بدهم ؟!! مادی یا معنوی ؟!! عرفانی یا فلسفی ؟!! عاشقانه یا تعلیمی ؟!! با اینکه هفته هاست خود را ، برای جواب دادن به بیتی از بیتا آماده کرده بودم ، لکن از اینکه نمی توانستم فکرش را از بابت ارسال این ابیات بخوانم ، شدیدا احساس آشفتگی و سردرگمی میکردم !! از طرفی ، وقتی هم برای تفکر یا تمرکز نداشتم !! باید در سریعترین زمان ممکن ، جوابی شایسته و درخور ، برایش میفرستادم !!

” هر راه که رفتیم ، همه سوی تو بود !!
هر نکته که گفتیم ، سخن از کوی تو بود !!
هرکس که بدیدیم ، نشانی ز تو داشت !!
عالم همه جا جلوه گه روی تو بود !! ”

دقایقی از جوابم نگذشته بود که مجددا بیتی فرستاد !! انگار بعد از چند هفته بی خبری ، امشب دل به دریا زده بود یا شاید به سیمِ آخر !!

” امروز ما بیچارگان ، امید فرداییش نیست !!
این دانی و با ما هنوز ، امروز و فردا میکنی ؟!! ”

من هم امتحان فردا را کاملا بیخیال شده و تمرکزم را ، کلا روی جواب دادن به ابیات ارسالی او گذاشته بودم !! انگار قسمت بود هر وقت درگیر پایان نامه و درس و دانشگاه هستم ، سر و کله ی بیتا پیدا شود !!

” شادم که وعده داد به فردای محشرم !!
کانروز هیچ وعده به فردا نمی شود !! ”

و اینبار بیتی از حافظ !!

” من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم !!
که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را !! ”

و بلافاصله جواب من :

” هرکس که دیده صورت یوسف بریده دست !!
بدنامیش به پای زلیخا نوشته اند !! ”

این ارسال و دریافت پیامک های مشاعره گونه که تا پاسی از شب ، بین من و بیتا ادامه داشت ، به جایی رسید که پس از جواب دادنم به یکی از ابیاتی که فرستاده بود ، ناگهان یک SMS خالی یا بدون متن از او دریافت کردم !! گویی همانند یک مبارز یا جنگجویی خستگی ناپذیر ، بالاخره با نشان دادن پرچمی سفید یا بهتر بگویم ارسال یک پیامی سفید و بدون متن ، لحظه یا زمان تسلیم شدنش را اعلام کرده بود !! اما من برنده شدن خود را در تسلیم شدن او نمی دیدم !! باید ضربه نهایی را وارد میکردم !! چاره ای نبود !! بنابراین بیتی را در جواب SMS خالی اش فرستادم !!

” شرح وفای دوست که ندارد نوشته ای !!!
با یک پیامک بی متن هم ، فرشته ای !!! ”

جواب او دیگر شعر نبود !!

” میخوام ببینمت !!! ”

( بعدها به من گفت که هیچ جمله ای برای یک زن ، سخت تر از این جمله نیست که به یک مرد بگوید : میخوام ببینمت !!
آنهم به مردی که در زندگی نه هرگز او را دیده بودم و نه اصلا میشناختمش !!
ببین چه بلایی بر سر من آورده بودی که حاضر شدم غرورم را زیر پا بگذارم و این جمله را برای اولین و آخرین بار در زندگی ، فقط و فقط به تو بگویم !! جوابهای تو به ابیاتی که می فرستادم ، به قدری برایم دندان شکن بود که بعضا دیوانه وار حس میکردم ، یک انسان در طرف مقابلِ من قرار ندارد !!
نکنه با یه موجود فرا بشری یا از ما بهتر !! تماس گرفته ام ؟!!
با خودم فکر میکردم آخه چطور یک فرد میتونه اینقدر سریع و به همان اندازه زیبا و قاطع ، اینجور طبع شعر داشته باشه ؟!! سه هفته ، خدا میدونه چقدر به گوشیم نگاه کردم تا پیامی از تو ببینم ؟!! فقط خدا میدونه هیچ پیامکی را توو این سه هفته باز نکردم ، مگر آنکه امید داشتم از سمت تو باشه !! غرورم بهم اجازه نمی داد تا پیامی برات بفرستم اما متوجه شدم تو مغرورتر از من هستی !! اینقدر مغرور نباش !!! لااقل برای کسی که غرورش را اینجور جلوت له کرده ، غرور نداشته باش !! )

” میخوام ببینمت !! ”

بعد از این همه سال ، اعتراف میکنم که این SMS ، زیباترین و در عین حال شادترین پیامکی ست که در طول عمرم دریافت کرده ام !! پیامی کوتاه و ساده که هرچند از دو کلمه بیشتر تشکیل نشده بود اما با دیدنش ، دلم هُری فرو ریخت !! فکر میکنم در زیر شکم یا دقیقا در زیر ناف انسانها ، محفظه ای وجود دارد که فرو ریختن یا خالی شدن آن ، به ندرت صورت میگیرد !! اما اگر خالی شود ! بهترین و زیباترین خرابی عالم ، شکل گرفته است !!

” کجا هم رو ببینیم ؟؟ اصلا تو کجا هستی ؟؟! اهل کجایی ؟؟ ”

” اصالتا ملایری هستم ولی سالهاست اراک زندگی میکنم !! تو اهل کجایی ؟!! ”

” همدان ”

” میتونی بیایی اراک ؟!! ”

” ملایر به همدان نزدیکتره !! ولی اگه نمیتونی میام اراک !! ”

داشتم در ذهنم ، الگوریتم برنامه سفر و دیدار با بیتا را برنامه ریزی میکردم !! از اصفهان مستقیم برم اراک و بعد برم همدان ؟!! یا برم خانه و از همدان برم اراک ؟!! که پیام بیتا ، تکلیف کار را روشن و تصمیم نهایی ام را قطعی کرد !!

” من آخر هفته میام ملایر !! ملایر خوبه ؟!! ”

” عالیه !! ”

دیگه داشتم رو ابرها پرواز میکردم !! لذت و شعفی عجیب و شیرین وجودم را فرا گرفته بود !! و محیط دانشگاه ، به مانند زندانی کوچک ، روحم را آزار میداد !! میخواستم هرچه زودتر ، این آخرین امتحان را بدهم و به سمت خانه پرواز کنم !! آنهم با اتوبوس !!
حال انسان که خوب باشد با دوچرخه هم میتواند پرواز کند !! به قول حافظ :
مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست !!
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم !!

… خانه شده بود عینِ سابق !! عینِ زمانهایی که برای تحصیل در دانشگاه ، از آن دور نشده بودیم !! گرم ، شلوغ و پر سر و صدا !! مادرم آرامش خاصی داشت و نمی توانست خوشحالی خود را مخفی کند !! لبخند رضایتی هم بر چهره ی پدرم هویدا بود و مدام بابت هر موضوعی ، سر صحبت را با ما باز می کرد !! دانشگاه ها که تعطیل می شدند ، خانه ما تازه رونق میگرفت و زندگی ، بیش از هر زمان دیگری در آن جریان داشت !! این سری اما من خوشحال تر از بقیه بودم و بی صبرانه تمام طول هفته را در انتظار جمعه ، سپری میکردم !! ساعت و مکان دیدار هم تعیین شده بود !! ساعت 6 بعد از ظهر جمعه -کافی شاپی در پارک سیفیه ملایر !!

… بوستان سیفیه ، پارکی بود قدیمی با درختان کهنسالی که تخمین سن آنها ، راحت بنظر نمی رسید !! ساعت ، دقیقا پنج و سی دقیقه ی بعد از ظهر را نشان می داد که وارد پارک شدم و آدرس کافی شاپ را از این و آن جستجو کردم . کافی شاپ برعکس فضای عمومی پارک ، زیاد شلوغ نبود و تعداد کمی زوج جوان ! که به اندازه ی انگشتهای یک دست هم نمی شدند ، مشتریهای آن به حساب می آمدند !! یک میز دو نفره در مکانی دنج ، توجهم را به خود جلب کرد !! همزمان با نشستن بر سر میز ، پسری جوان که احتمالا پیشخدمت این مکان به حساب می آمد ، برای ثبت سفارش ، جلوی من ظاهر گشت . با دست و زبان بدن به او فهماندم همراه دارم که تو راهه و به محض رسیدن همراهم ، صداش میزنم . پسر جوان هم با لبخندی کمرنگ ، مِنو سفارش را به دستم داد و از کنارم دور شد .

” من الان تو کافی شاپ پارکم بیتا !! کجایی ؟!! ”

” نزدیکم احسان !! تا 5 دقیقه دیگه اونجام !! ”

با اینکه نزدیکی و صمیمیت خاصی حداقل در SMS دادن بین من و بیتا برقرار شده بود ، اما هرچه به لحظه ی دیدار نزدیک میشدم ، دلشوره ای عجیب و استرسی جانکاه که مدام در حال افزایش بود !! در وجودم تزریق می گشت و با آن عجین میشد !!
نمیدانم چرا حسی مثل خوره به جونم افتاده بود که بیتا زیاد خوشگل نیست !!! درست یا غلط ، تصور میکردم که زن نمیتواند هم دانشجو باشد ، هم استاد باشد ، هم ادیب باشد و هم خوشگل !!
با این حال علاقه ی شدید و عجیبی هم ، بدون آنکه دلیلش را بدانم ، در دلم نسبت به او بوجود آمده بود !! شاید چون هنوز ندیده بودمش !! یا شاید چون شعر را خوب میفهمید !! یا شاید چون خنده و صدایی دلنشین و جذاب داشت !! یا شاید بخاطر اینکه هنوز جوان و خام بودم !!!

در همین افکار و توهمات خود غوطه ور بودم که موبایلم زنگ خورد !! بیتا بود !! گوشی را سریع جواب دادم اما تماس قطع شد !! به محیط کافی شاپ ، علی الخصوص به مدخل ورودی آن نگاهی انداختم تا بیتا را پیدا کنم !! خانمی قد بلند ، موقر ، متین ، جا افتاده و بینهایت زیبا و خوش اندام ، وارد شده بود !! ورود او ، توجه همه به ویژه پسر جوان پیشخدمت را به خود جلب کرد !! همه ی افراد داخل کافی شاپ اعم از مرد یا زن و حتی مردان به اصطلاح متاهل هم ، به نوعی محو استایل و زیبایی این زن جوان شده بودند !! به قدری از همه لحاظ با بیتایی که در تخیلاتم ساخته بودم متفاوت بود که به هیچ وجه باورم نمیشد این زن جوان ، همان بیتای من باشد !! در حالتی بین شک و یقین مانده بودم که زنِ جوان ، با لبخندی که سفیدی دندان هایش را نمایان کرده بود ، به سمتِ میز من آمد !!

” روزی نگر که طوطیِ جانم سویِ لبت
بر بویِ پسته آمد و بر شکّر اوفتاد !! ”

شاید وصفی زیباتر از این بیت ، حال مرا در آن لحظه که بیتا با من دست داد و در مقابلم نشست ، بیان نمیکند !! گویا همانند تشنه ای بودم که به بوی آب ، از بیابان یا کویری گذشته اما عطش خود را با شربتی گوارا چون قند ، سیراب کرده باشد !! دلشوره و استرس جای خود را با شرم و هیجان ، عوض کرده بود و هرچه سعی میکردم که خود را آرام و متین و به دور از هول یا دستپاچگی نشان بدهم ، امکانپذیر نبود !! زنی با پوستی سفید و چشمانی درشت و ابروانی به غایت سیاه با قد و بالایی که بلندتر و تراشیده تر از اندام معمولی یک زن به حساب می آمد ، در جلویم نشسته بود !! بقدری سیاهی مو ، ابرو و چشمانش ، سرخی و سفیدی صورتش را در بر گرفته بودند و به قدری لب ، بینی ، دهان و دندانها با ظرافتی مثال زدنی ، بر روی صورت کشیده ی او نشسته بودند که از نگاه کردن و محو جمال او گشتن ، سیر نمیشدم !! در کنار اینهمه زیبایی و با وجود آنکه بسیار گرم ، مهربان و خنده رو بنظر می آمد ، چنان جَذَبه و ابهتی داشت که از نگاه کردن مستقیم و طولانی به صورتش هم ، می ترسیدم !!

” پس آقا احسان شاعر ما شما هستید ؟!! جدی کامپیوتر میخونی احسان ؟!! ”

” بله !! کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان !! ”

” آخه بچه های فنی اینقدر
ذوق ادبی ندارند !! ”

” از بچگی عاشق شعر بودم !! اما سال دوم دبیرستان به اصرار پدرم رفتم رشته ی ریاضی !! خودم میخواستم برم انسانی !! اما پدرم نگذاشت !! تو خونه ی ما رو حرف بابام کسی حرف نمیزنه !! هرچی بگه همه میگن چشم !! تو چی ؟؟ کدوم دانشگاهی ؟!! ”

” من دانشجوی دکترا ادبیاتم !! دانشگاه تهران !! هفته ای 2 روز از اراک میرم تهران و برمیگردم !! ”

به قدری گرم گفتگو بودیم که حضور پسر جوان پیشخدمت ، در کنار خود را حس نکردیم !! با آمدن بیتا اصلا یادم رفته بود طبق قولی که بهش داده بودم ، واسه درخواست سفارش صداش بزنم !! آب هویج ، ساده ترین و در عین حال سریع ترین درخواستی بود که میشد شرِّ یک مزاحم را از سر خود وا کرد !! آنهم مزاحمی که حس میکردم زیر چشمی تو نخ ماست و یه جورایی از فاصله ی دور یا نزدیک به پاییدن ما مشغول است !! تنها حس منفی که شیرینی مصاحبت و آشنایی من با بیتا را خراب میکرد ، همین موضوع بود !!

” بیتا ! تو قبلا اومده بودی این کافی شاپ ؟!! ”

” آره ! یکی دو بار به همراه خانواده !! چطور مگه ؟!! ”

” آب هویج مون که خوردیم بریم تو پارک قدم بزنیم ؟!! با محیط این کافی شاپ ، حال نمیکنم !! ”

بیتا با صدای خنده ای که تقریبا بلند بود ، موافقت خود را اعلام کرد !! عجیب شاد و خندان به نظر می رسید و بسیار گرم و صمیمی رفتار می نمود !! زیبایی او از یکطرف و نوع برخورد دوستانه و مودبانه ای که از طرفی دیگر داشت ، بدجور حس محبت و علاقه مرا نسبت به خود ، تشدید میکرد !!

” احسان ؟!! یه غزل زیبا از خودت واسم میخونی ؟!! ”

” غزل چیه ؟!! ”

” لوس نشو !! بخون !! ”

” مثلِ منِ غریبه ی تنها که نیستی !!
مانند هم قبیله ی لیلا که نیستی !!
از پشتِ شیشه های مه آلودِ پنجره
رد میشوی ! چه فایده ؟!! پیدا که نیستی !!
حرفی بزن !! عزیزِ من ! آری تو آدمی !
آخر فقط برای تماشا که نیستی !!
زیباترین عروسکِ دنیا تویی !! قبول !
زیباترین حقیقتِ دنیا که نیستی ؟!!
حالا سرت شلوغِ شلوغ است و غافلی
ده سال بعد ، این بتِ زیبا که نیستی !!!
تنها همین فقط به خدا می سپارمت !!
یوسف نِیَم !! دریغ ، زلیخا که نیستی !! ”

شعر ، نقطه ضعف بیتا بود !! واقعا نقطه ضعفش بود !! عین زنی که به لحظه ی اُرگاسم رسیده باشد !! با شنیدن شعر چنان از خود بیخود میشد که دقایقی طول میکشید تا به دنیایی که از آن خارج شده ، بازگردد !! با شنیدن شعر ، انگار در این دنیا ، نفس نمی کشید !!

” احسان ! متولد چه ماهی هستی ؟!! ”

” اردیبهشت !! اردیبهشت 1356 !! تو چی ؟!! ”

” مرداد 1351 !! ”

با اینکه 5 سالی از من بزرگتر بود !! اما اصلا بهش نمیومد !!

” خوب موندی !! ”

” ممنون !! ”

” ازدواج نکردی بیتا ؟!! ”

همانند کسی که بخواهد چیزی را پنهان کند ، سکوت کرد !!

” اوکی !! بگذریم !! آیدی یاهو مسنجر داری خانم خانما ؟!! ”

” از شوهرم جدا شدم !! یه 3 سالی میشه !! ”

” معذرت میخوام !! نمیخواستم ناراحتت کنم !! ”

” نه عزیزم !! دیگه بهش فکر نمیکنم !! ”

سکوتی بین من و بیتا حکمفرما شد !! سکوتی که هزاران حرف نگفته در دلش ، پنهان شده بود !! مانده بودم کدام مرد احمقی حاضر شده از چنین فرشته ی زیبا و معصومی جدا بشه ؟!!
بیتا تعریف کرد که با شوهر سابقش هیچ مشکلی نداشته ! جز اینکه بچه دار نمی شدند !! حتی چندین بار برای درمان به شهرِ یزد رفته اند اما دکترها از بچه دار شدن آنها قطع امید کرده بودند !! با اینکه شوهر او با این موضوع کنار آمده اما زخم زبانهای مادر شوهرش ، بالاخره کاری کرد که زندگی آنها دوامی نیافت !!

هنگامی که از گذشته ی خود تعریف میکرد ، دیگه آن بیتای شاد و خنده رو به نظر نمی رسید !! انگار غمی سنگین را در پسِ خنده های دیوانه کننده خود ، دفن کرده بود !! با غلتیدن اشکی از چشمانش ، ناخودآگاه چنان منقلب شدم که دستانش را ، بی اختیار با دستانِ خود به آرامی فشار دادم !!

” حالا چرا از ملایر رفتی اراک ؟!! ”

” کار شوهر سابقم تو پتروشیمی اراک بود . این بود که بعد از ازدواج واسه زندگی رفتیم اونجا !! بعد جدایی ، خونه ای که دارم توش زندگی میکنم را در عوضِ مهریه زد به نامم !! منم دیگه اراک موندم !! خانواده ام همه ملایر هستند !! فقط دایی بزرگم ، تهران زندگی میکنه !! همونی که نزدیک بود سبزیهای آش پشت پای پسرش خراب بشن !! بازم خدا رو شکر یه جوانمردی پیدا شد نذاشت !! ”

اینبار دیگه منم زدم زیر خنده !! صدای خنده های بلند من و بیتا ، فضای پارک را پر کرده بود !!

تو مسیر برگشت از ملایر ، مدام به یک ماه اخیر و نحوه ی آشنایی تصادفی ام با بیتا فکر میکردم . اینکه با وارد کردن تنها یک عدد اشتباه ، چطور دو نفر اینجور به هم نزدیک میشن !!
با این حال اعتقاد داشتم حضور آدمها در زندگی هرکسی ، آنقدرها هم تصادفی نیست !! به قول آن فیلسوف معروف : هیچ اتفاقی ، اتفاقی ، اتفاق نمی افتد !!! حتما یک دلیلی داشته که الان دارم از ملایر برمیگردم !!
جدا از این افکار ، خودِ بیتا و زندگی او هم ، ذهنم را حسابی درگیر خود کرده بود !!
چقدر زیبا بود !! چقدر گرم و صمیمی !! چقدر شاد و خندان !! چه نگاه نافذ و پُر جَذَبه ای دارد !! چه زندگی پُر فَراز و نَشیبی داشته !! و …

قرار گذاشته بودیم هم بخاطر هزینه های بالای SMS و هم به دلیل عدم آنتن دهی مناسب برای ارسال و دریافت پیامک ، از طریق یاهو مسنجر باهم در ارتباط باشیم یا به قول امروزیها چَت کنیم !! به محض رسیدن به خانه ، یک راست رفتم سراغ کامپیوتر !! خدا رو شکر مشغول نبود و کسی پشت آن نشسته بود !! توو جای شلوغ و پرجمعیتی همچون خانه ی ما ! برای استفاده از کامپیوتر ، باید نوبت میگرفتی یا اصطلاحا جا رزرو میکردی !! وصل شدن به اینترنت هم در آن روزها ، دست کمی از برقراری ارتباط با تلفن همراه نداشت و مشکلات عدیده و خاص خودش را داشت !! اولا باید چند دقیقه ای صبر میکردی تا کامپیوتر از طریق مودمهای Dial-up و با صدای قیژ قیژی که چون کشیدن سوهان بر روی فلز ، با روح و روان انسان بازی میکرد ، به اینترنت متصل گردد !! ثانیا سرعت اینترنت به گونه ای وحشتناک ، کند بود و به هیچ وجه نمی شد آن را با سرعت سرویس های اینترنت Adsl امروزه ، مقایسه نمود !! از همه بدتر ، قطع شدن گاه و بیگاه اینترنت در حین انجام کار ، امکان دانلود یا آپلود یک فایل ساده و کم حجم را هم ، با تاخیر جدی مواجه می ساخت تا جایی که استفاده از اینترنت در بیشتر مواقع ، اکثر کاربران را ناراحت و عصبی میکرد !!

با وارد کردن آیدی یاهو مسنجر بیتا و ADD کردن او ، بی درنگ صفحه چت باز شد !! آنلاین بود !! او هم انگار به انتظار آنلاین شدن من نشسته بود چون بلافاصله نوشت : سلام !!

” سلام خانم !! اجازه هست چَت کنیم ؟!! ”

” خواهش میکنم !! ”

… از اولین جلسه ی دیدار من و بیتا در بوستان سیفیه ملایر ، سه هفته ای میگذشت !! تو و این سه هفته از طریق موبایل و بخصوص یاهو مسنجر ، مدام با هم در ارتباط بودیم !! تقریبا هر روز صبح با یک تماس کوتاه یا یک پیام صبح بخیر بیتا ، از خواب بیدار شده بودم و تا پاسی از شب ، چَت کردن با او ، کار ثابت من در طی این سه هفته بحساب می آمد !! تعطیلی دانشگاهها هم ، نقش مهم و کمک بزرگی در برقراری ارتباط بیشتر من و بیتا ایفا میکرد !! به جرات می توانم بگویم که از هر دری ، صحبت کرده بودیم !!
از علایق و سلایق شخصی همدیگر تا آرمان ها و اهداف مطلوب و مدنظر برای آینده ی زندگی !! از مطالب علمی و ادبی و شعر بگیر تا مسائل مالی و خانواده و کار !!
تا جایی که من می دانستم بیتا چه رنگی را بیشتر از همه دوست دارد و او هم میدانست من عاشق قرمه سبزی هستم !! بیتا در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کار میکرد و بیشتر در زمینه ی تولید آثار ادبی و نشر شعر و داستان برای کودکان ، فعالیت داشت . سوار ماشین پرایدی می شد و از نظر مالی در مضیقه نبود !! بعد از جدایی ، چندین کِیس ازدواج طی این سه سال از سمت خانواده ، دوستان و آشنایان برای او مطرح شده بودند و همگی به دلیل سرخوردگی بیتا از ازدواج اول و همینطور مسن بودن گزینه های پیشنهادی ، از سمت او رد شده بودند !! من اولین مردی بودم که طی این سه سال ، تصمیم گرفته بود با او ارتباط کلامی و دیداری داشته باشد !! فکرش اصلا درگیر ارتباط با جنس مخالف نبود و صداقت ، متانت و نوع رفتار او هم ، این مطلب را تایید میکرد !! او حتی آرایش هم نمیکرد !! جز بند انداختن صورت برای از بین بردن موهای زائد و اندکی سُرمه زدن به چشم ، اهل خرید هیچگونه لوازم آرایشی نبود !!

این را در جلسه دیداری که با او در پارک داشتم ، اصلا متوجه نشده بودم و بعدها فهمیدم !!
خلاصه از هر دری صحبت کرده بودیم جز مطلبی که رنگ و بویی احساسی ، معاشقه یا مثبت 18 بودن در آن وجود داشته باشد !!
حتی یک کلمه !!
هم شخصیتِ او و هم غرورِ من ،
به گونه ای بود که به هیچ وجه وارد این مسائل نمی شدیم !! در حالیکه چَت کردن یک مرد و زن ، آن هم در این سطح و طی سه هفته ، خیلی طبیعی است که به مسائل احساسی یا سکسی منجر شود !! در درونم یک نقصان و کمبودی از بابت نزدیکی معاشقه وارِ احساسی یا حتی لمسی ! با بیتا حس میشد که بدجور بی تابم میکرد !! باید یه کاری میکردم !! و شعر همیشه برایم راهگشا بود !! بخصوص آنکه شعر ، نقطه ضعف بیتا هم به حساب می آ

دکمه بازگشت به بالا