از پرستاری پسر 18 ساله تا سلطه بر کل خانواده! (۴)

قسمت قبل

از زاویه دید ستاره
بعد فوت پدر و مادرم پول زیادی به دستم رسید و میخواستم این پول رو سرمایه گذاری کنم. بعد از مدتی جست و جو و مشورت با یکی از دوستام بالاخره تصمیم گرفتم که سرمایه گذاری رو ملک انجام بدم چون قیمت خونه ها هم راکد شده بود و بهترین موقع برای خرید بود ! فکری به ذهنم رسید ! چرا خونه ای که الان توش زندگی میکنیم رو از صاحبخونه خسرو نخرم ! چی بهتر از این میشد ؟؟ این بیچاره ها هم دیگه مجبور نبودن با صاحب خونشون سر و کله بزنن و در واقع همه چیشون میوفته دست من ! خسرو رو صدا زدم و گفتم: خسرو! اینجا رو چقدر اجاره کردین ؟؟
خسرو گفت: ۹۰۰ تومن رهن کامل خانوم!
گفتم : تو این همه پول از کجا اوردی خسرو ؟؟
خسرو گفت : این حاصل ۲۵ سال پس انداز و کارمه خانم!
منم گفتم : بعد این همه سال فقط همین ۹۰۰ تومن رو تونستی جور کنی؟؟

از زاویه دید خسرو
من که حسابی تحقیر شده بودم و البته دیگه یاد گرفته بودم از تحقیر شدن لذت ببرم با خودم فکر کردم که چرا ستاره خانوم در مورد اجاره خونه کنجکاو شده!! شاید حتما میخواد بخشی از اجاره رو گردن بگیره !
چند روز از اون ماجرا گذشت و تو اتاق سهیل مشغول کار بودم که صدای زنگ در اومد و بعد چند دقیقه چند نفر وارد شدن ! من طبق معمول اجازه نداشتم بدون اجازه ستاره خانوم از اتاق بیام بیرون ! صدای ستاره خانوم رو شنیدم که به خوش و بش پرداختن و اونا رو به داخل دعوت کردن! از روی صداها متوجه شدم که دو تا مرد و یک زن هستن و با حالت رسمی دارن با ستاره خانوم حرف میزنن! و صدای یکی از مردها خیلی آشنا بود !
یه دفعه ستاره خانوم صدامون زد: خسرو؟ نسرین؟؟ بیاین اینجا ! از مهمونانون پذیرایی کنید
این اولین باری بود که جلوی غریبه ها از ستاره خانوم فرمانبرداری میکردیم! رفتم به پذیرایی و سلام کردم و مثل یک بچه خجالتی حتی منتظر جواب سلام نموندم و سریع رفتم آشپزخونه! به نسرین گفتم اینا اینجا چیکار میکنن؟ یعنی ستاره خانوم با آقای اکبری چکار داره؟ با نسرین فالگوش وایسادیم!
ستاره خانم گفت: اینکه شما الان اینجایید به این دلیله که می‌خوام پیشنهادی بدم بهتون! می‌دونم که چند بار پیشنهاد فروش خونه رو به خسرو دادین! ولی اون توانایی خرید اینجا رو نداره و من میخوام به خاطر لطف های زیادی که این خونواده بهم داشتن اینجا براشون بخرم تا صاحب خونه بشن!
آقای اکبری گفت: خب خب به سلامتی ! من همیشه آرزومه که مستاجر هام خودشون صاحب خونه بشن ولی انتظار نداشتم به این سرعت شما خونه رو بخوای بخری !
من فقط تمام سعیم رو کردم بدون اینکه سینی از دستم بیوفته ی طوری روی میز بزارمش و بگیرم بشینم سر جام!
بنگاه داره در حین هورت کشیدن چایی به ستاره خانم گفت: بله مشخصات درسته شما شروع کنید به امضا کردن دفتر٬ فعلا به نام خودتون میزنید دیگه درسته؟
ستاره خانم گفت: بله به نام خودم میشه.
من رسما داشت دستم می‌لرزید از اون موقع تا زمانی که تقریبا داشتن می‌رفتن نفهمیدم چطور گذشت فقط نشسته بودم و نگاه می‌کردم!
دستام یخ زده بود ولی سرم داشت از گرما می‌سوخت انگار که تب داشته باشم. با صدای بنگاهی که به خودم اومدم: آقا خسرو در مورد فسخ اجاره نامه اینجاها رو امضا کنید
من هم امضا کردم که ادامه داد: یه بار دیگه حساب کتاب رو بگم٬ مبلغ که مشخص شد و چک هم تحویل فروشنده شد٬ مبلغ ۹۰۰ میلیون پول پیش شما رو هم که از همون اول از پول خرید خونه کم کرده بودیم منزل هم از الان تحویل خودتون هست همه چیز درسته دیگه به سلامتی؟
همه به هم نگاه کردن و صلوات فرستادن!!!
داشتن در مورد اینکه سند تک برگی شده و باید چیکار بکنن و نکنن حرف می‌زدن که من دیگه نمی‌فهمیدم چی میگن! انگار داشتن به ی زبون دیگه ای حرف میزدن که من تابحال نشده بودم!
تا اینکه بالاخره همه بلند شدن و من هم باهاشون دست دادم و رفتن.
وقتی آقا و خانم اکبری و بنگاه داره از خونه رفتن و بعد از شنیدن صدای بسته شدن در ستاره خانوم همه رو صدا زد رو بهمون کرد و گفت: بشینید رو مبل تا چیزایی رو که نمی‌دونید بهتون بگم : این خونه دیگه مال منه و الان دیگه شما تو خونه منید. ازتون هیچ کرایه ای نمیگیرم ولی هر وقت اراده کنم میتونم همتونو از خونه بندازم بیرون یا شاید بخوام اتاق های بیشتری رو برای خودم بردارم و مجبور شید چند نفر تو یه اتاق بخوابید! پس بهتره همگی بچه های خوبی باشید تا کار به اونجاها نرسه!
بعد طبق معمول خندید و ادامه داد: راستی خسرو پول پیشتون رو که فهمیدی چی شد؟با دهنی که اینقدر خشک بود باز نمی‌شد گفتم: نه خانم. ستاره خانم گفت: نفهمیدی؟ پول پیشتون رفت همون جایی که عرب نی انداخت!و باز هم کلی خندید!باورم نمی‌شد چیکار کردم؟ ما الان خونه و تمام پس اندازمون رو از دست دادیم! یعنی اگه اراده می‌کرد ما اون شب رو باید توی خیابون می‌موندیم !! تمام سرمایه من همین چندرغاز بود که همه‌اش رو برای پول پیش خونه داده بودیم و حالا هم اینطوری شده!

ستاره خانم ادامه داد: خب امشب می‌خوام جشن بگیریم ! دلم میخواد بعد مدتها یه غذای جدید بخورم! دیگه خسته شدم از دست پختت نسرین! اگه همینجوری بخوای ادامه بدی از خونم پرتت میکنم بیرون و ی زن دیگه برای خسرو میگیرم ! فهمیدی؟ ستاره خانم بعدش زد زیر خنده و از تحقیری که نسرین رو کرد لذت برد !

از زاویه دید ستاره
برای شب با یکی از رستوران‌های هماهنگ کردم و گفتم که رستوران رو برای ۶ نفر رزرو کنه و کسی رو هم راه نده!
بالاخره شب شد و خواستیم بریم رستوران . منم ی مانتوی بلندی که کمرش تنگ بود و قسمت باسنش پهن تر بود رو پوشیدم و کفش پاشنه بلندمو پا کردم و آماده شدم که بریم! لباس هر یک از اعضای خانواده رو هم خودم انتخاب کردم! سارا یکم بدخلق شده بود واسه همین مجبور شدم خودم لباس تنش کنم! با عصبانیت و تحکم صداش زدم و گفتم بشمار پنج باید جلوی پام آماده باشه!
لباسهای ۱۰ سالگیم رو خواستم تن سارا کنم و بهش نشون بدم چقدر از من پایین تره! باورم نمیشد این دختر چقدر کوچولوعه! ی پای من از کل هیکلش گوشت بیشتری داره ! ی تیکه استخون!

از زاویه دید سارا
لباسهایی که ستاره خانم انتخاب کرد خیلی قدیمی بودن و انگار خیلی وقته کسی ازشون استفاده نکرده و دلم نمی‌خواست بپوشمشون!
یه دفعه ستاره خانم گفت: اینجوری نمیشه ! مثل اینکه باید دختر خانم رو تنبیه کنم!
سریع گفتم: نه خانم غلط کردم تو رو خدا ببخشید ! دیگه تکرار نمیشه !
ستاره خانم گفت: اگه یکبار دیگه تکرار کنی اونوقت چنان تنبیهت میکنم که تا یک هفته نتونی بشینی! فهمیدی ؟
گفتم: بله خانم !
ستاره : حالا لباساتو مثل ی دختر حرف گوش کن تنت کن و دست مامان ستاره رو ببوس!
سارا: سریع خم شدم و دست ستاره رو بوسیدم و ناخودآگاه گفتم ممنون مامان ستاره !

بالاخره رفتیم رستوران! یه رستوران مجلل تو یک محله ای که ما خوابشم نمی‌دیدیم!
فقط ما تو رستوران بودیم و چند تا از گارسونها هم قرار بود بهمون سرویس بدن!
مامانم گفت: واای! همچین رستورانی رو تو خوابم نمی‌دیدم! تو این ۲۵ سالی که با خسرو بودم حتی یه بار هم نتونستیم بریم رستوران چه برسه به این رستوران شیک و قشنگ!
خودمم مثل ندید بدیدها داشتم به طراحی رستوران نگاه میکردم!
ستاره خانم گفت: سروش ! به نظرت خسرو می‌تونه اینجا به عنوان گارسون کار کنه؟؟ به نظرت آدمایی مثل خسرو رو حتی برای کار به اینجا راه میدن؟؟ منتظر جواب سروش نموند و از گارسون خواست منو رو بیاره ! گارسون که اومد قد کوتاهش توجهشو به خودش جلب کرد ! گفت: چرا تو این مملکت ی آدم قدبلند و هیکلی پیدا نمیشه؟؟ چرا همه کوچولوعن خسرو؟ راز گنده شدن تو چیه خسرو ها ؟؟ بعد زد زیر خنده
بابام هم سرشو پایین انداخت و خجالت زده شد! ولی ستاره خانم همونجا جلوی گارسون بهش تشر رفت و گفت: مگه من با تو حرف نمی‌زنم خسروخان؟؟ وقتی باهات حرف میزنم سرتو پایین ننداز! سرتو بلند کن یالا!
بابام که حسابی تحقیر شده بود با چشمهای قرمزش به زور تو چشمای ستاره نگاه کرد و منتظر تلنگری بود که بغضش بترکه! ستاره خانم هم فهمید و انگار دلش به رحم اومد و بیخیالش شد! بعد رو به بقیه‌مون گفت: بچه ها گارسون کوچولومون منتظره ! بیشتر از این منتظرش نذاریم! خوووب ببینم چیا داریم اینجا! به به چه غذاهای خوشمزه ای به نظر میان ! مگه نه سهیل؟
سهیل گفت: بله ستاره خانوم!
ستاره خانم گفت: هوووم! خوب اصلا من خودم براتون سفارش میدم! ناسلامتی مهمون منید! خوب خوب خوب! من یه استیک بزرگ میخورم! آقا سهیل و سارا خانوم ماهی میخورن! نسرین و خسرو هم با من غذا میخورن ! سروش هم سالاد میخوره !
ماهی ؟؟ چرا ماهی آخه ؟ من ماهی دوست ندارم ! ولی چیکار کنم؟؟ نمیتونم اعتراضی کنم ! نه فقط من، هیشکی جرات نداره اعتراضی بکنه!
مامان و بابام دو طرف ستاره خانم نشسته بودین! وقتی گارسون سفارشو آورد و رفت، ناگهان دستای ستاره خانم رفت زیر صندلی ها و مامان و بابام رو مثل پر کاه به خودش نزدیک کرد و بلندشون کرد و نشوندشون روی پاهای خودش!

از زاویه دید گارسون
سفارش رو براشون بردم و سریع دور شدم از میزشون! آخه خیلی عجیب بود همه چی! وقتی وارد شدن چشمام از تعجب چهارتا شده بود ! پنج نفر که انگار خونواده بودن وارد شدن و نفر ششم (ستاره خانوم) عقب تر از همه وارد شد ! اگه کسی از پشت میدید فکر میکرد مادری با بچه هایش اومده رستوران! ولی چرا اینطوری باهاشون صحبت می‌کنه! اون خانوم و آقا همسن پدر و مادرشن.
آقاهه چرا نمیتونه سرشو بالا بگیره و با دختر قد بلند صحبت کنه؟! چیزی که نظرمو به خودش جلب کرد این بود که وقتی برای سفارش گیری رفتم کنارش وایسادم در حالت نشسته هم قد من بود!! منم انگار تحت تاثیر قرار گرفتم و وقتی گفت گارسون کوچولو منتظره، نتونستم حرفی بزنم. رفتم پیش صندوق دار و همه چیو براش تعریف کردم.

از زاویه دید ستاره
سارا و سهیل داشتن با اکراه غذاشونو میخوردن! خسرو و نسرین هم روی پاهام نشسته بودن و مثل بچه های کوچولو براشون لقمه می‌گرفتم و میذاشتم دهنشون!
بعد رو به همه شون گفتم: بچه ها از اینکه اینقدر جلوم تحقیر میشید ناراحت نباشید! شما مشکلی ندارید، منم که خیلی قدرتمندم! در واقع من میتونم هرکسیو که دلم بخواد تحقیر کنم! الان میخواین اون گارسونه رو جلوتون تحقیر کنم؟ اون صندوقدار چطور؟ اونو تحقیر کنم جلوتون؟اصلا می خواهی رئیس اینجارو جلوتون تحقیر کنم تا باور کنید؟
خسرو و نسرین با تعجب پرسیدن واقعا میشه؟ شما این توانایی رو دارید؟
گفتم: خب الان میبینیم میشه یا نه.
رو به سروش گفتم پاشو برو بگو گارسون بیاد اینجا! گارسون که برگشت رو به گارسون گفتم: به به! گارسون کوچولو! میشه بگی زیتون پرورده میز ما کجاست؟؟
گارسونه گفت: شما که زیتون پرورده سفارش ندادین خانم؟
با عصبانیت جواب دادم: تو چشمهای من نگاه می‌کنی و به من میگی دروغگو؟؟ چطور جرات میکنی فسقلی؟؟ یعنی میگی من احمقم که یادم بره زیتون پرورده کنار ماهی سفارش بدم ! ؟؟
گارسونه گفت: نه خانم منظورم این نبود!
خسرو و نسرین رو از رو پاهام گذاشتم رو صندلیشون و وایسادم جلوی گارسونه و گفتم: پس زیتون من کو؟؟
گارسون که حسابی از ابهتم شوکه شده بود با صدای ریزی گفت: ببخشید خانم!
حالا وقت ضربه نهایی و تحقیر کردنش بود پس گفتم: حتما به همین دلیله که گارسون شدی فقط! چون یه احمقی؟ درسته؟؟!
گارسون که حسابی خرد شده بود سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت!!
دستمو گذاشتم رو شونش و یه لحظه ناخودآگاه لرزید، بهش گفتم: چرا میلرزی؟ نترس کاریت ندارم. فقط باید به خاطر اشتباهت عذرخواهی کنی، البته الان نه چند دقیقه دیگه!
دیگه همه غذاشونو خورده بودن پس رفتیم سمت صندوق دار. اونم از شانس بدش اشتباه حساب کرد و بهونه رو دستم داد. بهش گفتم: خانم کوچولو یه جمع و تفریق ساده هم بلد نیستی اون وقت شدی صندوق دار؟ از کجا مدرک گرفتی؟ مدرسه عقب مونده ها؟
دختره عصبانی شد و بلند شد که مثلا جوابمو بده که قبل از اینکه حرف بزنه طوری داد زدم: بشین سر جات! که گارسونه دستاش لرزید و ظرف ها رو ریخت کف رستوران! دختره که زَهره ترک شده بود سریع نشست و زد زیر گریه!
از سر و صدایی که بلند شده بود مالک رستوران سر رسید!
مالک با عصبانیت میومد سمت من و در همین حین گفت: خانم چه خبرته رستورانو گذاشتی رو سرت؟ وقتی جمله اش تموم شد رسید بهم و دید که حتی به شونه هامم نمیرسه! به سروش گفتم دوربین گوشیتو روشن کن و فیلم بگیر! بعد مالک رو جلوی کارمنداش از زیر بغلاش گرفتمش و گذاشتمش روی پیشخون!
بهش گفتم: کارمنداتو ببین! واقعا رو چه حساب و کتابی اینارو استخدام کردی اینجا؟ گارسون که سفارش یادش نمیمونه اینم از حساب کتاب کردن صندوقدار! همین الان باید از من عذرخواهی کنید وگرنه من میدونم و تو و این فیلمی که داره ضبط میشه و شبکه جهانی اینترنت!
مالک بُهت زده گفت: خانم ببخشید الان ازشون می‌خوام که ازتون عذرخواهی کنن!
ستاره : مثل اینکه متوجه منظورم نشدی آقای محترم! تو رستوران تو به من توهین شده! انتظار دارم علاوه بر اون دو تا احمق خودتم ازم عذرخواهی کنی تا درس عبرتی باشه برای هر سه تون!
مالک که تا حالا کسی اینجوری تخریبش نکرده بود شروع کرد به عذرخواهی ازم!
بهش گفتم: عذر خواهی هم که بلد نیستی آقای رستوران دار! سروش، عذرخواهی چطوریه؟
سروش که هنوز داشت فیلم میگرفت گفت: هر موقع کار اشتباهی میکنیم باید دستتونو ببوسیم.
به رستوران داره گفتم: حالا فهمیدی عذرخواهی چطوریه؟ منتظر جوابش نموندم و دوباره از زیر بغلاش گرفتم و از پیشخون آوردمش پایین تا جلوم وایسه. بعد داد زدم: گارسون کوچولو ، خانوم کوچولو ، بیاید اینجا کنار رییستون. بعد دستمو بردم جلوی رییس، ولی هنوز مردد بود که سرمو بردم پایین و در گوشش گفتم: اگه دیر کنی مجبور میشی جلوی کارمندات پامو ببوسیا! که دیگه دیدم بغضش ترکید و زد زیر گریه و دستمو بوسید! با دستم موهاشو تکون دادم و گفتم: آفرین رییس کوچَک! بعد رفتم جلوی خانم صندوق دار که تقریبا بدون هیچگونه مکثی دستمو بوسید و دستی روی سر اونم کشیدم و بهش گفتم: آفرین دختر خوب، از این به بعد بیشتر دقت کن!
آخر سر هم رفتم سراغ گارسون و گفتم: یادته گفتم چند دقیقه دیگه باید ازم عذرخواهی کنی؟ الان وقتشه! اونم تعلل نکرد و سریع دستمو بوسید. لپشو کشیدمو گفتم: آفرین سعی کن دیگه انقدر دست و پا چلفتی نباشی!
بعد برگشتم و به سروش اشاره کردم فیلمبرداری رو قطع کنه و چشمکی به خسرو و بقیه زدم و گفتم : دیدید چه راحت بود برام؟ آماده شید دیگه باید بریم.
وقتی داشتیم میرفتیم به رستوران داره گفتم: در آینده بازم اینجا میایم و امیدوارم هر بار که میایم به خوبی از من و بچه هام پذیرایی بشه، تا وقتی وظیفتو به خوبی انجام بدی اون فیلم مثل یه راز سر به مهر میمونه و رستورانت ورشکست و تعطیل نمیشه!

از زاویه دید سهیل

وقتی به خونه برگشتیم ستاره خانوم گفت: همه برن تو اتاقشون تا نگفتم کسی بیرون نیاد.
همه بدون اینکه صدامون دربیاد رفتیم تو اتاقامون که ناگهان صدای داد سروش از اتاقش اومد: وااای! به بابا گفتم: بریم اتاق سروش ببینیم چی شد؟ ولی بابام گفت: نه ستاره خانم گفتن کسی بیرون نیاد! گفتم: آخه اتفاقی براش نیافتاده باشه! اونم جواب داد: ستاره خانم بهتر از من و تو میتونه از سروش مراقبت کنه! ضمنا من طاقت تنبیه ستاره خانومو ندارم و مطمئنم تو هم نداری!

از زاویه دید سروش
وارد اتاقم که شدم ناگهان چشمم افتاد به یه ps5! اومدم داد بزنم واای ps5 که فقط تونستم واای رو بگم و یه دست بزرگ که اومد روی دهنم نذاشت بقیشو بگم! به خودم که اومدم دیدم ستاره خانومه.
ستاره خانم گفت: سروش کوچولو؟ پسرم! یادته همیشه دوست داشتی PS5 داشته باشی؟
زبونم بند اومده بود. بدون اینکه جوابی بدم ناخودآگاه به مامان ستاره نزدیک شدم و کمرشو بغل کردم!

از زاویه دید ستاره
سروش از سر ذوق کمرمو بغل کرد و منم محکم سرشو به شکمم فشردم و گفتم مامان ستاره به فکر سروش کوچولوی خودش هست! بعد بهش گفتم: البته این کنسول برای تو و سهیله یعنی مال هردوتونه، حالا آروم باش تا برم هدیه کوچولوهای دیگه رو هم بدم.
رفتم به اتاق سارا و نسرین، وقتی وارد اتاق شدم سارا به رسم ادب بلند شد و در اون حالت قدش تا ناف من بود!
بهش گفتم: سارا خانم؟ شنیدم همیشه لجبازی می‌کنی و از مامان و بابات طلا میخوای؟ از این به بعد دیگه از اون دوتا کوچولو چیزی نخواه! چون این مدت هم دختر خوب و حرف گوش کنی بودی ببین مامان ستاره چی گرفته برات! بیا اینجا دخترکوچولوی مامان!

از زاویه دید سارا
رفتم نزدیکتر و سایه ستاره خانم کاملا رو سرم بود! ناگهان از پشت سرم ی جعبه کادویی درآورد و به من هدیه داد! خیلی ذوق کردم! وقتی بازش کردم ی دستبند طلایی خوشگل دیدم که همیشه آرزوشو داشتم! بعدش ستاره خانم بهم گفت: ببین اسم خودم رو هم زیرش نوشتم تا همیشه یادت باشه که به کی تعلق داری کوچولوی من!
من که از خود بیخود شده بودم گفتم : ممنونم مامان ستاره ! من مال شمام و به شما تعلق دارم! شما صاحب واقعی و ولی نعمت مایی.
ستاره خانم گفت: خوب حالا خودتو لوس نکن! به جای این خود شیرینیا واسه مامان ستاره بیا دستشو ببوس!
من دیگه اصلا از اینکه دست دختری همسن خودم و می بوسیدم خجالت زده نبودم و واقعا به قدرت ایشون ایمان داشتم و با خیال راحت دستشونو بوسیدم.
از زاویه دید ستاره
بعد گفتم: خوب نوبتی هم که باشه نوبت نسرین جونمه! نسرین جون! فکر کردی مامان ستاره دختر خودشو یادش می‌ره؟! بیا ببین چی خریدم برات!
از زاویه دید نسرین
وقتی نزدیک ستاره خانوم شدم دستاشو انداخت روی شونمو منو برگردوند تا پشتم بهش باشه! بعدش از گردنم گرفت و سرمو بالا آورد و بعدش ناگهان دیدم یه گردنبندی تو دستشه و اونو بست به گردن من و دوباره برم گردوند رو به خودش و بغلم کرد و منو برد جلوی آینه! تصویر من و ستاره خانم جلوی آینه اینقدر خنده دار بود که ستاره زد زیر خنده و گفت: وای چقدر گردنبند به دخترم میاد؛ خیلی ماه شدی کوچولوی من! پشت پلاکش اسم خودمو نوشتم تا همیشه بدونی این خوشبختی رو از کی داری! حالا زودی لپای مامانو ببوس!
تو همون حال که بغل ستاره خانم بودم لپاشو بوسیدم و ستاره خانم خواست منو بیاره پایین ولی دلم نمی‌خواست بیام پایین و دستمو دور گردنش مثل بچه ها حلقه کردم ولی بالاخره منو گذاشت پایین و از اتاق خارج شد.

از زاویه دید ستاره
بعدش رفتم به اتاق خسرو و سهیل و گفتم: خوب خسروخان بزرگ!
از زاویه دید خسرو
ستاره خانوم که به اتاق وارد شد سریع مودبانه از جام بلند شدم و ستاره خانوم اومد روی تخت نشست و من و سهیل جلوی ایشون ایستاده بودیم و تقریبا هم قد بودیم!
ستاره خانم گفت: خسرو! تو پسر خوبی بودی برام و دوس دارم ببینم از اینکه پیش منی خوشحالی!
گفتم: من متعلق به شمام مامان ستاره! همه کاری میکنم تا شما خوشحال باشید.
ستاره خانم گفت: می‌دونم خسرو! راستی اون چیه رو میزت! بدو برو بیارش ببینم.
دیدم یه جعبه کادویی رو میزمه! دویدم و رفتم برش داشتم و برگشتم پیش ستاره خانوم
ستاره خانم گفت: بازش نمیکنی ببینی چیه توش؟
سریع بازش کردم و دیدم یه ساعت گرون قیمت توشه! نکته عجیبش اسم مامان ستاره بود که زیرش حکاکی شده بود!
ستاره خانم گفت: خسرو کوچولو! اینم هدیه مامان ستاره به تو! دوس دارم هر وقت بهش نگاه می‌کنی ببینی مال کی هستی!
گفتم: من مال شمام مامان ستاره! بعدش بی هوا پریدم تو بغلشون و روی پاهاشون فرود اومدم و ستاره خانم هم بدون اینکه زوری بزنه منو از زمین کند و تو هوا چند دور چرخوند منو!
از زاویه دید سهیل
کم کم داشت حسودیم میشد که ستاره خانم گفت: سهیل چرا ناراحته؟ فکر کرده مامانش یادش رفته پسر خوبی مثل سهیل داره؟! قربونت برم کادوی تو تو اتاق سروشه! بدو برو ببینش! قبلش بیا ی بوس به مامان بده!

سریع لپای ستاره خانم رو بوسیدم و دویدم سمت اتاق سروش! واااای ps5!!! عالیه! صدای ذوق کردنم بلند شد و دویدم سمت اتاق پیش ستاره خانوم و دو تا بوسه دیگه رو لپای ستاره خانوم کاشتم!
بعدش ستاره خانوم هممونو جمع کرد تو پذیرایی گفت: خوب نوبتی هم که باشه نوبت کادوی آخره! دددادداا! تلویزیون جدید برای بچه های خوبم! از وقتی تلویزیون قبلی رو بردم تو اتاق خودم شما کوچولوها اصلا نتونستید تلویزیون تماشا کنید ولی از این به بعد میتونید تلویزیون خودتونو داشته باشید!
حالا بدویید بیاید اتاقم و ازم تشکر کنید.
همگی وارد اتاق ستاره خانوم شدیم و ستاره خانوم شروع به سخنرانی کوتاهی کردن!
«چون بچه های خوبی بودید و منو اذیت نکردید تصمیم گرفتم کادوهایی براتون بگیرم چون تو روش تربیتی من باید به کار خوب پاداش داد! مهم نیست تو چه سن و سالی باشید! همه شما به یک اندازه برام ارزش دارید! گمونم قبول دارید که تا الان خیلی زندگی سختی داشتید و از وقتی من وارد جمعتون شدم زندگیتون سر و سامون پیدا کرده! صاحب خونه و زندگی شدین و اگه همینطور بچه های خوبی باشید در ادامه بیشتر هم بهمون خوش میگذره!»
همه مون اشک شوق تو چشمامون بود. تا قبل از ورود ستاره خانم هیچ کدوممون حتی تصور چنین هدیه هایی رو هم نمیکردیم چه برسه به صاحبخونه شدن! هر شب برای تشکر قبل از خواب دست ستاره خانومو میبوسیدیم، ولی من امشب خیلی خوشحال بودم و باید اینو نشون میدادم، باید به ستاره خانم نشون میدادم که قدرنشناس نیستم و قدردان محبت هاشون هستم‌. پس زانو زدم و برای تشکر این بار پاهاشونو بوسیدم، بقیه هم که مطمئنا حس و حال منو داشتن به ترتیب همین کارو کردن و بعد از اتاق ستاره خانم خارج شدیم.
بعدش همه خوشحال تر از همیشه به امید فرداهای بهتر به خواب رفتیم.

نوشته: بیبی سیتر

دکمه بازگشت به بالا