از یادها رفته (۱)
سلام و عرض ادب دوستان. مرسی که وقتتون رو گذاشتید تا این داستان رو شروع به خوندن کندید. امیدوارم موضوع به دلتون بشینه و خوندنش براتون جذاب باشه. قسمتها سریعا گذاشته میشن پس بدون نگرانی شروع به خوندن کنید.
قسمت اول:
همه جا تاریک بود. هوا فقط سرد نبود! بلکه پر بود از ترس، هوس، ناامیدی و حتی بوی مرگ! توی اتاقی بودم که دیوارهاش بوی نم میداد و اونقدر خالی بود که حتی صدای نفس کشیدنم منعکس میشد. چراغ آویز بالای سرم گاه روشن میشد و گاه تا دقایقی خاموش. در حالی که توی کاپشن مشکیم خزیده بودم و پشت یه میز گرد چوبی روی یه صندلی لق نشسته بودم، با ترس به فرد روبهروم زل زدم؛ کسی روبهروم نشسته بودم که معروف بود به «خفاش»!
حق میدادم؛ چون چادر مشکیای که روی سر و بدنش انداخته بود و از کل نمای بدنیش فقط پارچهی سیاه رنگ به چشم میخورد، به طور مارموزی خشکش زده بود. از صدای نفسهای ضمختش و بدن قطور زیر چادر، حدس میزدم یه مرد باشه. گمی مکث کردم. دستهام دیوونهوار میلرزیدن! عصبی بودم و ترسیده…نگران…شاید هم پشیمون!
کارما داره… .
با شنیدن صدای کلفت و ضخیمش، از جا پریدم. لب زیرینم رو گزیدم و با ترس گفتم:
جان؟
گفتم کارما داره!
آب دهنم رو فرو بردم. چی میگفت؟! دو جسم بهطور ناگهانی محکم روی میز قرار داده شدند. نفسم توی سینه حبس شد و به دو آینهی گردی که روی پایههاشون به سمت من بودن، خیره شدم. از اینکه توی تاریکی به تصویر خودم زل بزنم، بیش از همه چیز بدم میاومد. گاه که نور ضعیفی اتاق رو نیمهروشن میکرد، چشمم بین تصویر وحشتزدهی خودم توی آینه و چادر سیاه اون شخص، جابهجا میشد. اونقدر دلهره داشتم که برای اولینبار توی این ۲۵ سال، پشیمون شده بودم!
با صدای وحشتناک و ضمختش شروع به حرف زدن کرد؛ اون هم با داد و فریاد:
اسمت را در آینه بخوان! برای زیبایی، شهوت، دلربایی، پیوند عشق میان تو و معشوقهات! اسمت را فرا بخوان! به چشمانت خیره شو که حقیقیترین آینهها در آنها پنهان است! اسمش را به یاد بیاور! اسمش را کنار اسمت بنویس و پیوندی بزن از جنس سرنوشت…پیوندی ناگسستنی که معشوقهات را عاشقت میکند! اما طلسم همیشه یک پشیمانی در راه دارد…همیشه بدبختی در راه دارد. به یاد داشته باش!
بدنش شروع به لرزش کرد و من ترسیده، خشکم زده بود. باید چیکار میکردم؟! باید فرار میکردم؟ باید بیخیال هدف ۲۵ سالهم میشدم؟ چند لحظه بعد، یه کاغذ کاهی روی میز پرت کرد با یه مداد که دورش یه نخ کاموای سیاه رنگ بسته شده بود. با استرس به کاغذ سفید و مداد نگاه کردم. اینها چه کوفتی بودن؟
با خشم گفت:
توی این دایره اسم خودت و مادرت، اسم معشوقهت و مادرشو بنویس!
کمی که چشمهام رو ریز کردم، متوجه دایره بزرگی به رنگ سیاه شدم که صفحه رو پر کرده بودم. چراغ آویز توی اتاق، ثابت ایستاده بود و حس بهتری بهم منتقل میکرد. لب تر کردم و با دست لرزونم مداد رو گرفتم. به برگه که نزدیک کردم، یهو مُچم میون انگشتهای کلفتش اسیر شد و با ترس مداد از بین انگشتهام رها شد. سرم رو بالا اوردم و به چادر زل زدم. دستش خیلی سرد بود؛ خیلی! انگار دست یه روح دور مچم گرده خورده باشه.
انگشتهاش سیاه و ناخنهاش از ته کوتاه شده بودن. موهای انگشتهاش بلند بود؛ انگار از بچگی نزده بود! با همون صدای پیر و خسته گفت:
یادت باشه کارما داره!
کمی که به دستش زل زدم، دستش رو برداشت. توی دلم پوزخندی زدم. کارما؟! برام مهم نبود! اگه کارمایی وجود داشت باید میزد به کمر اون حرومزاده که نزده! تمام شد و رفت!
با سرعت اسم مادرم و خودم، اسم مادرش و خودش رو نوشتم. مداد رو کنار که گذاشتم، برگه رو به سرعت برداشت. با سرعت چند تای عجیب و غریب زد و زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد که متوجهشون نمیشدم. کارش که تموم شد، تاها رو باز کرد و کاغذ رو به سمتم گرفت:
قبل از رابطهجنسی تا وقتی میخوای این طلسم کار کنه باید اینو بذاری زیر تختش. برو! از اون در برو بیرون و دیگه نیا!
به در پشت سرم اشاره کرد. انگار آزادی رو در یک آن بهم بخشیده بودن؛ چون با سرعت به سمت در فلزی رفتم و خودم رو به بیرون پرتاب کردم. از حیاط کوچیک سوت و کور خونهی اون دعانویس ملقب به «خفاش» خارج شدم و خودم رو از در حیاط به بیرون پر تاب کردم.
نفسنفسزنان به محلهی «سنگ سیاه» زل زدم و به سرعت گوشیم رو در اوردم. با دیدن سه تا میسکال از بنیامین، سریع شمارهش رو گرفتم و با بوق دوم، صدای شیطونش تو گوشم پیچید:
سلامعلیکم خانوم! کجایی شما؟
دستی به صورتم کشیدم و مضطرب گفتم:
کجا بودم به نظرت؟ پیش خفاش!
پس بالآخره کار خودتو کردی…الآن کجایی دقیقا؟
سنگ سیاه…میتونی بیای دنبالم؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
شرط داره… .
میدونستم شرطش رو. مثل همیشه سکس! ولی با این حال گفتم:
چه شرطی؟
با صدای شیطونی گفت:
نیم ساعت تلمبه چطوره؟
نیشخندی زدم و در حالی که با قدمهای بلند از کوچهی طویل بیرون میرفتم، گفتم:
تویی که پنج دقیقهای آبت میاد این حرفو نزن!
خندید و گفت:
اسپری زدم کاندوم خاردارم بغل دستمه؛ قراره یه ساعت تمام اون کص کوچولوتو جر بدم؛ نظرت چیه؟
خندیدم و گفتم:
مگه داستان فانتزیه اسکول؟ برو سریع بشین تو ماشین منتظرتم. نیای میدزدنم بهم تجاوز میشه ها!
با پوزخند گفت:
آخه کی تو رو میکنه تحفه؟
خندیدم و گفتم:
کاری نکن شق که کردی ول کنم برم خمار بمونیا؛
برو بابا!
با حرص قطع کرد و در حالی که میخندیدم، به برگهی دعا نگاه کردم. این قراره راهی باشه که ۲۵ سال براش صبر کرده بودم. چندین سال برنامهریزی و فکر پشتش بوده. تمام حس انتقام من جمع شده بود توی این ۲۵ سال و الآن بهترین فرصت برام پیش اومده بود. بهترین فرصت که انتقامم رو از اون عوضی بگیرم!
«یاشار»
بدنم شل شل بود و چشمهام قفل تیوی. وان آب گرم لشم کرده بود و با چشمهای نیمباز فیلم نگاه میکردم. آخرهای فیلم بود و روند ساده و کشدارش کسلم کرده بود. حیف تایمی که برای این فیلم مسخره هدر داده بودم! با حرص گفتم:
عصمت!
کنترل رو گرفتم و تیوی کوچیک جلوی وان رو خاموش کردم. سرم رو تکیه به دیوارهی پشتم دادم و دستی به بدن شیو شدهم کشیدم. بعد از اینکه جوابی نشنیدم، با حرص دوباره گفتم:
عصمت حولهی منو بیار!
دو دقیقه بعد، از پشت پردهی صورتی رنگی که قسمت روشویی و وان رو از هم جدا کرده بود، یه دست نحیف و لاغر یه حولهی آبی رنگ رو کنار صورتم گرفت و زمزمه کرد:
بفرمایین.
اخم کردم و پرده رو کشیدم. با دیدن یه دختر ظریف و خجالتی که فرم خدمه رو پوشیده بود و سرش رو پایین انداخته بود، ابرو بالا انداختم و گفتم:
گفتم عصمت بیاد.
آقا…عصمت امروز مریض بود منو جای خودش فرستاد که کارای شما رو انجام بدم.
اینقدر این جمله رو یواش زمزمه کرد که شک کردم درست شنیدم یا نه. سر تا پاش رو نگاهی انداختم. اندام رو فرم و جذابی داشت! پیرهن مشکی به تنش چسپیده بود و یک لحظه دیدن نوک سینههاش که از زیر پیرهنش برآمده شده بودن و جلوهی ویژهای داشتن، ابروهام بالا پریدن. بدون چشم برداشتن از سینههاش، خیلی رک و راست گفتم:
چرا سوتین مخصوص خدمه تنت نیست؟
با این حرف من اینقدر هول شد که حوله از دستش افتاد و خجالتزده خودش رو جمع کرد. با لکنت گفت:
ب…ببخشید آقا!
نگاهم محو تماشای سینههای متوسطش شد و زیر لب گفتم:
نکنه اول صبح رابطه داشتی؟
چند بار پلک زد و هول شد:
ن…نه آقا! به هیچ وجه!
نگاهم رو بالا اوردم و به چشمهاش که وحشتزده سرامیک رو نگاه میکردن، زل زدم:
رابطه با خدمههای مرد ممنوعه. میدونی اینو؟
سرش رو سریع تکون داد و حوله رو از روی زمین برداشت. به نرمی حوله رو از دستش برداشتم و از توی وان بیرون اومدم. بدون ذرهای اهمیت، بدن برهنهم رو جلوی چشمهاش با حوله خشک کردم و از عمد چند بار حوله رو دور کیرم کشیدم ولی اون با خجالت و گونههای سرخ شده، نگاهش رو به دیوار دوخته بود و خشکش زده بود. خواستم چیزی بگم که داد بابک به گوشم رسید:
یاشار! یاشار کجایی؟
نفسم رو بیرون دادم و با خنده گفتم:
ولی هرموقع دوس داشتی میتونی با خودم رابطه داشته باشی.
چشمکی نثارش کردم و حوله رو دورم پیچیدم. قبل از اینکه باز باباک صدام کنه، از حمام بیرون اومدم و از راهرو خارج شدم. از طبقهی بالا، نگاهی به طبقهی پایین انداختم و دستهام رو دور نرده پیچیدم:
اینجام!
سرش رو بالا اورد و دستی به سبیلهای پرپشتش کشید:
پس چرا آماده نشدی تو؟ بجنب پسر دیر برسیم باز من پیش اون مردک رو سیاه میشم!
نفسم رو بیرون دادم و به سمت راهروی دوم که در امتداد راهروی اتاقهای خدمه بودن رفتم. با صدای بلندی گفتم:
بیخیال عمو انگار خبر نداری الآنا هرکی دیر برسه باکلاستره.
با صدای آروم غر میزد و من بیخیال، راه اتاقم رو پیش میگرفتم. خواستم در اتاقم رو باز کنم، که در اتاق کناری به شدت باز شد و قامت دانیال نمایان. با چشمهای عسلی و عصبیش به من زل زد و با حرص گفت:
این چیه تو اتاق من؟
به پارچهی سرخ رنگ و نازک توی دستش زل زدم و با خونسردی گفتم:
شورت زنونه.
این چه غلطی میکنه تو اتاق من؟!
شورت رو پهن زمین کرد و با عصبانیت مشتش رو بالا اورد.
به من چه…اتاق خودته از من میپرسی؟
چند قدم جلو اومد و تهدیدوار مشتش رو به رخم کشید. مثلا میخواست چیکار کنه؟ یه بادمجون بکاره زیر چشمم؟
ببین یاشار حرف مفت نزن! خودت میدونی من دستم به این دخترا نخورده و نمیخوره. همهش کارای توعه که هرروز یکی از دوستدختراتو میاری خونه و دور از چشم عمو هر گوهی دلت میخواد میخوری! الآن کارت به اینجا رسیده که شورت دخترا رو پهن میکنی اتاق من؟ که کاراتو لاپوشونی کنی یا بندازی گردن من؟! مادر بیچارهمون اگه از کارهای تو خبردار بشه فکر میکنی چی کار میکنه؟
بدون هیچ حرفی سریع وارد اتاق شدم و در رو روی صورتش کوبیدم. حوصلهی هیچ بحثی رو نداشتم! نه حوصلهی دانیال رو داشتم نه اون عمو بابک. شاید اگه میفهمید یکی ازخدمه رو اوردم اتاق دانیال و ترتیبش رو دادم بدجور حالم رو میگرفت. این فضول هم هروقت از گند کاریهام باخبر میشد با مامان من رو تهدید میکرد. کاش زودتر میرفت به عمو بگه ببینم چه غلطی میخواد بکنه.
همونطور که با خودم کلنجار میرفتم، پیرهن مشکیم رو با شلوار زاپدار ذغالیم پوشیدم. طبق عادت هربار، بعد هرسال، اون مردک شریک عمو، یه پارتی نقابدار به راه میانداخت. همون مردک «سالار»! یه شونه تو موهای لخت مشکیم کشیدم و همه رو فرستادم ته سرم. یه مقدار ژل، یه پیس از تافت کار رو ردیف کرد. تهریشهای پرپشتم رو مرتب کردم و دو تا پیس از ادکلن، کار رو تموم کرد. نقاب سفید رنگی که دور چشمهام رو میپوشند، آروم روی صورتم خودنمایی کرد و پوزخند کجی روی صورتم نمایان شد.
گوشیم رو از روی دراور برداشته و راهی راهرو شدم. دانیال با کت و شلوار نفتیش از پلهها پایین میرفت و من هم بیخیال پشت سرش. به سالن بزرگ ویلا که رسیدم، عمو با دیدن ما لبخندی زد و نکاه متعجبی به تیپم انداخت؛ میدونست اگه از تیپم ایراد بگیره لج میکنم و میشینم خونه؛ برای همین بیحرف به در اشاره کرد و خطاب به من گفت:
ماشینو آماده کن. با حکمت خانوم صحبت میکنم تا مراقب مادرتون باشه.
بیحرف راهی شدم. ای کاش پارتیش مثل سالهای پیش کسلکننده نباشه.
به سلامتی شرکت!
پیکهامون رو بالا انداختیم و راهی حلقمون کردیم. عمو بابک و اون مردک، سالار، مشغول گفتگو بودن و هرکدوم، یه زن نیمچه لخت دور و برشون میپلکید. پارتیش مثل کلابهای لس آنجلس شده بود! همونقدر دختر توش ریخته بود با اندامهای فوق سکسی و لباسهای باز. بعضیهاشون با شورت و سوتین و پوتینهای بلند، دور تا دور مردها میچرخیدن و براشون پیک پر میکردن.
خواستم پیک سوم رو برم بالا، که یه دست ظریف نشست رو شونههام.
سرم رو بلند کردم و دیدم یه دختر با موهای بلند مشکی رنگ و یه ست شورت و سوتین بندی سیاه بالای سرم وایساده. لبخند کجی زدم و ابرو بالا انداختم. پیکی که دستش بود رو گرفت سمتم و سرش رو کج کرد. به چشمهای خمار سیاهش زل زدم و با خودم گفتم: «این ترکیهایا وقتی موهاشونو سیاه میکنن خوب چیزی میشن.»
محو تماشای چشمهاش بودم و خواستم پیکی که بهم داده رو برم بالا، که چشمم به دانیال خورد، که اونورتر کنار یه دختر به بار تکیه داده بود و باهاش حرف میزد. ابروهام رو دادم بالا و سرتاپای دختره رو آنالیز کردم. یه دکولتهی قرمز رنگ چسبون تا بالای زانوش پوشیده بود و موهاش به طرز جذابی به چشم میاومد؛ مدلش مصری بود و رنگ شرابیش خیلی خاص بود. یه نقاب قرمز رنگ هم دور چشمهاش زده بود و با خنده مشغول صحبت با دانیال بود.
برام عجیب بود که دانیال بی دست و پا چهطوری یه همچین دختری رو بلند کرده بود. چند ثانیه بعد، دانیال چیزی به دختره گفت و از پیشش رفت. لبخند کجی زدم و زمان رو غنیمت شمردم. همینطور که قد متوسط و اندام لاغرش رو از نظر میگذروندم، از سر جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
نزدیکش که رسیدم، متوجه من شد و برگشت بهم نگاه کرد. چشمهای سیاهی داشت و همین جذابش میکرد. چتریهاش تا بالای چشمهاش اومده بودن و خدا میدونست من چهقدر چتری دوست دارم. انگار همهی علاقههام باهم یه راست جمع شده بودن تو آدمی که روبهروم ایستاده بود.
سکسیتر به بار پشت سرش تکیه داد و لبخند ریزی زد. جام رو به سمتم گرفت و با صدای دلنشینش گفت:
تکیلا؟
بیحرف جام رو گرفتم و روبهروش ایستادم. هنوز نمیدونستم استانبولی هست یا ملیتش مال جای دیگهایه. جام رو بالا رفتم و خم شدم گذاشتمش رو بار. یکم بهش نگاه کردم و به زبون استانبولی گفتم:
اونی که باهاش حرف میزدی آدم درستی نبود. بیخیالش شو.
خندید و به فارسی گفت:
اول کار و اینقدر حسادت؟
لبخند کجی زدم. اینهمه زیبایی معلوم بود که میتونه مال یه دختر ایرانی باشه. لبهای نیمچه قلوهای با رژ زرشکیش رو از نظر گذروندم و گفتم:
باهاش نگرد. دو ساعت با توعه، دو ساعت با یکی دیگه.
لبخندش پهن شد و گفت:
خودت چهطور؟
شونه بالا انداختم:
بستگی داره.
به چی مثلا؟
همهی حرفهاش رو با عشوه میزد. انگار آدمی بود که از توی رمانها و فیلمها پا شده اومده؛ همونقدر بلد بود چی بگه و کِی بگه.
مثلا…به اینکه چهقدر دلبری بلد باشه یا چهقدر برام زمان بذاره.
بعد از این حرفم، صدای ویولون سل کل سالن ویلای باغ رو پر کرد و انگار دختره منتظر همچین فرصتی بود. چون سریع اومد دستهاش رو روی سینههام قرار داد و گفت:
جوابم بله هست!
با تعجب و نیشخند گفتم:
بله به چی؟
با پررویی تمام گفت:
به درخواست رقصی که دادی.
خندیدم و بیحرف دستش رو کشیدم وسط. دو دستم رو پشت کمر باریکش گذاشتم و اون هم دو تا دستهاش رو خیلی نرم دور گردنم حلقه کرد. با لبخند تکونش میدادم و محو تماشای پوست سفید و بلوریش بودم. بعضی اوقات خودش رو بهم میچسپوند و سینههای نیمچه بزرگش رو روی تنم میکشید.
لبخندم پررنگ شد و من هم بعضی اوقات دستهام رو میاوردم پایین و کونش رو یه فشار ریز میدادم. چیزی نمیگفت…انگار خودش هم داشت لذت میبرد. یک لحظه چشمم خورد به دانیال که پشت سر دختره، اون سمت به بار تکیه داده بود و با عصبانیت پاش رو تکون میداد. با دیدنش یه پوزخند زدم و دختره رو کامل به خودم چسپوندم. دستهام رو گذاشتم روی کونش و محکم گردنش رو با ولع لیس زدم.
یه آه خیلی ریز کشید و چیزی نگفت. دانیال ولی با حرص جام توش دستش رو روی میز بار کوبید و با قدمهای بلند رفت به سمت عمو. توی دلم به کارهاش خندیدم. دختره رو میخواستی؟ الان توی دست منه. چند دقیقهی بعد هم شرط میبندم زیرم باشه.
یکی از دستهام رو بالا اوردم و آروم روی صورتش کشیدم. با لبخند گفتم:
اسمت چیه؟
لبخند کجی زدم. روی انگشتم که لبهاش رو به نرمی لمس کرد، بوسهی آرومی روش نشوند و گفت:
فعلا داغم…بعدا بهت میگم.
همین جملهش کافی بود تا دستش رو بگیرم و راهی پلکانش کنم. طبقهی بالا جا بود واسه اینکه یه بار اون رو زیر خواب خودم کنم و از داغی درش بیارم. با کفشهای پاشنه میخی مشکیش روی پلهها کنار من بالا میاومد و حرفی نمیزد. نبایدم بزنه! وقتی کنار منه، فقط و فقط اجازه داره روی تخت به حرف بیاد.
پلهها رو که بالا رفتیم، یه لحظه ایستادم تا ببینم کدوم در رو باید انتخاب کنم. چهار تا در بود و چهار تا اتاق. تا حالا توی این خونه باغ پارتی نگرفته بود واسه همین غریبه بودم با این مکان. مثل چی سیخ کرده بودم و دوست داشتم فقط خودم رو بندازم توی یه اتاق و برم رو کار. تو همین فکر بودم، که یهو لبهاش رو محکم چسپوند به لبهام و دستهاش هم دور گردنم. با ولع تمام دونهدونه لبهام رو به دندون میکشید و میلیسید.
زبونش دور زبونم میچرخید و از خوردن لبهام خسته نمیشد.
چرا دروغ بگم…سوپرایز شده بودم! از اینکه یه دختر سکسی خودش استارت کار رو بزنه، خیلی خوشم میاومد. دستهام رو روی کونش گذاشتم و فشار محکمی دادم. بردمش عقب و به در اتاق که برخورد کرد، بیتوجه در رو باز کردم. با چشمهای بسته لبهام رو با تمام وجودش مک میزد. خوب بلد بود چهطوری با دندونهاش لبهام رو بازی بده که دردم نیاد و لذت ببرم. خودش رو به دیوار چسپونده بود و لبهام رو قورت میداد.
یکم که گذشت، دیدم دستش رو داره محکم روی کیرم میکشه. سیخ کرده بودم لامصب! فکر اینکه دختر مورد علاقهی دانیال تشنهی کیرم بود و داشت اون جوری لبهام رو میخورد، حشریترم میکرد. کاش خودش اینجا بود میدید تا چند دقیقهی دیگه چهطوری میخوام کص و کونش رو یکی کنم.
مالش دستهاش روی کیرم بیشتر شد. لبهام رو به گردنش چسپوندم و مک زدم.
آه…آه!
نالههاش فوقالعاده بود. با صدای زیری که داشت، بیشتر حشریم میکرد. لباسش رو تا شکمش زدم بالا و شورت توریش رو از نظر گذروندم. یه کاغذ توی شورتش بود. بیخیال کاغذه رو یه گوشه پرت کردم و دستم رو کردم تو شورتش. تند تند شروع کردم به مالیدن و لبهام رو روی لبهاش فشار دادم تا نالههاش خفه شن. چهقدر حشریترم میکرد این کار.
کصش خیلی خیس بود. جوری که دستم لیز میخورد و راحت نمیتونستم بمالم. لبهام رو که از روی لبهاش برداشتم، یه آه بلند کشید و من زیر لب زمزمه کردم: «اوف!»
بخوابونم…کیر میخوام!
دستش محکم روی کیرم بود و چشمهاش تشنهی کیر. دکمه و زیپ شلوارم رو باز کردم. شورت و شلوارم رو باهم کشیدم پایین و کیرم سیخ شده بین دستهاش قرار گرفت.
بدون اینکه من چیزی بگم، زانو زد و کردش تو دهنش.
اوف! بخور لعنتی بینم چهطوری میخوری.
موهای کوتاه مصریش رو بین انگشتهام گرفتم و سرش رو خودم جلو عقب میکردم. لامصب بلد بود! دهنش رو جوری باز کرده بود که دندونهاش کیرم رو اذیت نکنه.
تا ته…تا ته!
همین حرفم باعث شد بخواد با تموم قدرتش کیرم رو تا اخر بخوره. تا خایههام زور میزد بکنه تو دهنش و خودمم سرش رو فشار میدادم که کیرم بره تو دهنش.
اوف!
خودم دیگه تو حلقش تلمبه میزدم و کیرم که به ته حلقش میرسید و عوق میزد وحشیترم میکرد. چند تا تلمبهی دیگه که زدم بلندش کردم. بردمش رو تخت اون هم نفسنفس میزد. مثل وحشیها انداختمش و از پشت زیپش رو باز کردم. تا جایی کشیدم پایین که سینههای تپل و سفیدش بیوفتن بیرون. یه جفت سایز ۷۵ جلو چشمهام دلبری میکردن. دختره دستهاش رو بالای سرش قفل کرده بود و با چشم بسته آه و ناله میکرد. پاهاش رو از دهم باز کردم و به سیلی هوالهی سینههاش کردم.
آااااه!
جووون تو فقط ناله کن.
شرتش رو در اوردم و یه دونه محکم زدم رو کص خیسش.
آااه! وااااای!
تو خودش میپیچید. من هم میمالیدم کصش رو و هم هرازگاهی یکی میزدم روش. محو تماشای کص تمیزش بودم که یک لحظه دلم خواست بخورمش. دلم میخواست طعم کصی که چشم دانیال رو گرفته بود، با تموم وجودم بچشم.
سرم رو بردم لای پاش و یه لیس از بالا تا پایین کصش کشیدم که بدنش یه کوچولو لرزید. شک کردم ارضا شده باشه که با حرفش حشریتر شدم و بیخیال شروع کردم به خوردن کصش.
آاااه! بخور بخور…وای!
زبونم رو تندتند میکشیدم رو سوراخش و میکردم توش.
وای…وای کیر میخوام!
سرم رو اوردم بالا و با خماری گفتم:
کیر کیو میخوای؟
کیر تو!
بگو کیر یاشارو میخوای بگو!
آاااااه کیر یاشارو میخوااام…کیر یاشارمو میخوامممم! بلند شدم و شلوارم رو کشیدم پایین. هیچوقت عادت نداشتم موقع سکس همهی لباسهام رو در بیارم. جلو رفتم کیرم رو گذاشتم تو کصش. توی یه لحظه سفت نشستم و تا ته کیرم رو کردم تو کصش.
آاااه! لعنت بهت دردم اومد!
خودم رو خم کردم و سینههاش رو محکم گرفتم. چشمهام رو بستم و با تمام وجودم شاشم رو خالی کردم تو کصش. یه فیتیش لعنتی داشتم و اون هم شاشیدن تو کص بود. انگار سوپرایز شده بود که چشمهاش رو باز کرد و با نالههای ریزی گفت:
خیلی داغه وای…دارم میسوزم!
لبخندی زدم و محو تماشای کصش شدم. شاشم از سوراخش میریخت بیرون از کنارههای سوراخ کصش رد میشد و رو ملافه میریخت. پاهاش و کصش از شاش زردم پر شده بود و من لبخند رضایت روی لب داشتم. شاشم که تموم شد، خوابیدم روش و کنار گوشش گفتم:
آمادهای؟
یه لب ازش گرفتم و با قدرت شلوع کردم به تلمبه زدن. از همون اول آه و نالهش بلند شد و به قدری زیاد بود که حس کردم تا طبقهی پایین بره. برام مهم نبود! صدای برخورد خایههام به کصش تو کل اتاق میپیچید. سینههاش با هر تلمبهم تکون میخورد و وحشتیترم میکرد. خودش بالای کصش رو میمالید و من سینههاش رو. چند تا تلمبهی دیگه که زدم بدنش لرزید و با آه بلند و ممتدی که کشید فهمیدم ارضا شده.
ارضا شدن یه دختر زیرم همیشه من رو حشریتر میکرد. با قدرت تلمبه زدم و وقتی دیدم آبم داره میاد، بدون توجه، تمام آبم رو خالی کردم تو کصش. تا قطرهی آخر خالی شد و بعد خودم رو بیحال روی تخت ولو کردم. بوسهای روی لبم نشوند و گفت:
کارتو خوب بلدی.
لپش رو کشیدم و گفتم:
برو لای پاتو بشور بعد برگرد باهم بریم پایین.
یه بوس دیگه و بعد از اتاق زد بیرون. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم. شورت و شلوارم رو پوشیدم و خودم رو مرتب کردم. نمیدونم چهطوری ولی ازش خوشم اومده بود. انگار دوست داشتم باهاش رل بزنم. دستی توی موهام کشیدم و خواستم از اتاق بزنم بیرون که پام روی یه کاغذ رفت.
متعجب به کاغذه نگاه کردم. یه کاغذ کاهی سفید بود؛ همونی که از شورت دختره درش اوردم. برش داشتم و نگاهی بهش انداختم. پشت صفحه رو که اوردم، دهنم از تعجب باز موند. یه دایره بزرگ وسط صفحه بود با اسمهای یاشار، شیدا، سحر، اسما.
با حرص برگه رو مشتش کردم و اخمهام تو هم رفت. دعا بود…طلسم بود! اون عوضی…اون دخترهی عوضی! برام دعا نوشته. که چی بشه؟ بدبختم کنه؟ چه گوهی بخوره؟! اعصابم خورد بود و کارد میزدی خونم نمیاومد. در اتاق که باز شد دختره با لبخند اومد، سریع به سمتش حملهور شدم و در رو کوبیدم. چسپوندمش به دیوار و به چشمهای ترسیدهش زل زدم.
عه! چی کار میکنی تو؟ چته؟
کاغذ له شده رو بالا اوردم و جلوی چشمهاش گرفتم:
این کصشر چیه؟!
با اخم نگاهی به کاغذ کرد و گفت:
من چه میدونم! از من میپرسی؟!
محکم گلوش رو چسپیدم و گفتم:
به من اراجیف تحویل نده جنده! گالهتو باز کن و حرف بزن! کدوم بیهمه کسی ازت خواسته این کصشرو بیاری اتاق من؟ کدوم حرومزادهای دعا نوشته؟
با ترس به من و بعد به برگه نگاه کرد. زمزمه کرد:
-مـ…من خبر ندارم! هیچی نمیدونم… .
هیچی نمیدونی و زهرمار! یه بار دیگه میپرسم…این برگهی کصشر چیه از تو شورت تو در اومده؟! کدوم احمقی برا من دعا نوشته؟ یا جواب درست و حسابی میدی یا همینجا دخلتو میارم!
با این حرف من چشمهاش رو بست. مردد بود. اعصابش خورد شد و بعد گفت:
دستتو بکش کنار توضیح میدم!
فشاری بهش وارد کردم و بعد دستم رو برداشتم. روش رو کرد اونور و نقابش رو از چشمهاش کند؛ محکم پرتش کرد زمین و بعد صدای گریه کردنش بالا گرفت. حالا میخواست واسه من ننه من غریبم بازی در بیاره جنده خانوم! پوزخندی زدم و گفتم:
اگه فکر کردی با گریه کردن دلم به حالت میسوزه بدجوری کصخلی! حرف بزن بعدم گورتو گم کن برو.
برگشت سمت من و با چشمهای اشکبار گفت:
آره! من کصخل اون دعا رو نوشتم! آره…رفتم پیش دعانویس برام دعا بنویسه تا عاشقم بشی…من…من سحرم دختر اسما! همونی که دعا نوشته تا تو رو مال خودش کنه؛ فهمیدی؟ من عاشقتم!
با تعجب پوزخندی زدم. من رو خر فرض کرده نیموجبی. با حرص به در اشاره کردم و آروم گفتم:
گم شو بیرون!
با صدای بلند گریه میکرد و خودش رو کف اتاق انداخته بود.
من عاشقتم یاشار…خیلی وقته میخوامت! چرا نمیفهمی؟ مگه بد کاری کردم؟ مگه بد کردم که دعا نوشتم مال من بشی؟ مگه گناه منه که دوستت دارم؟ تو که با من سکس کردی…چی میشه تا آخر عمرمون مال هم باشیم ها؟ قول میدم…قول میدم هروقت خواستی در اختیارت بشم. فقط بذار باهات زندگی کنم!
با حرص لگدی به پاش زدم و گفتم:
جنده مثل تو زیاده. به خاطر پول میخوان پا بذارن تو خونهم. گم شو برو بیرون! یه بار دیگه گفتم…بار دیگه به آرومی برخورد نمیکنم. تن لشتو جمع کن!
با حرص بلند شد و پاهاش رو روی زمین کوبید. سینه به سینهم وایساد و توی چشمهام زل زد. از ته وجودش گفت:
من باید بیام توی اون خونه…میفهمی؟ من میخوام اونجا باشم! و میام! هرطور شده میام!
با چشمهای اشکبار از اتاق زد بیرون. نیشخندی زدم و زیر لب گفتم:
هر گوهی دلت میخواد بخور.
با حرص به برگه نگاه کردم. پارهش کردم و تیکههاش رو ریختم روی تخت. از اتاق زدم بیرون و بعد هم بیحرف پارتی رو ترک کردم. نه! این دختر یه دختر عاشق نبود. حتی بهش نمیخورد کمبود پول داشته باشه. این دختر یه مرضی داره…یه دردی داره که میخواد پا بذاره تو خونهی من. حتی اسم مادرم رو هم میدونه؛ شیدا! میفهمم…آخر میفهمم این سحر کدوم جندهایه و تو زندگی من میخواد چه غلطی کنه. به زودی میفهمم.
نوشته: ویدا