استاد عشق 8

میگن عشق فاصله ها رو از بین می بره . ولی شاید بعضی  فاصله ها هم بین خودشون یه دیواری کشیده باشن که نذارن عشق بیاد بینشون و اونا رو از بین ببره . ممکنه نتونی به اونی که دوستش داری بگی عاشقشی .. چون ممکنه ازت بزرگ تر باشه ..ممکنه از یه طبقه اجتماعی بالاتر باشه .. ولی همیشه یک راهی پیدا میشه برای این که حس خودت رو بیان کنی .. وقتی که حس کنی که عشق  تو در قلب کسی که عاشقشی نفوذی نداشته  یه احساس شرم بهت دست میده .. تا به حال این مورد برای من پیش نیومده . ولی وقتی که فکرشو می کنم به کسی که سنش ازم بیشتره و موقعیت شغلی و اجتماعی بهتری از من داره اظهار عشق کنم و اون جواب منفی بهم بده از خجالت باید آب بشم و برم زیر زمین .. اما این چاره کار نیست . و من باید هر طوری شده بتونم حس خودمو یه جوری بهش نشون بدم . اونو متوجهش کنم که دوستش دارم . میشه واسش یه چیزی نوشت . میشه یه چیز کلی رو براش شرح داد و مسئله رو از جنبه عام بر رسی کرد که اگه یه وقتی به روت آورد و باز خواستت کرد تو بتونی انکار کنی ..  در صورتی که اونی که دوستش داری .. دوستت داشته باشه این می تونه یک بازی جالب باشه ولی با همه اینا بازی خطر ناکیه . وقتی که حس می کنی همه چی رو با یه حس و رنگ دیگه ای می بینی ..  راه رفتن , خندیدن , حرف زدن , خوردن , خوابیدن و حتی فکر کردن های تو به شکل دیگه ای در اومده و اونو در رابطه با یه کسی می دونی که بهت آرامش میده شاید بتونی حس کنی که عاشقش شدی . که عشق بالاخره در خونه ات رو زده .. اگه اون تا یه حدی با هات همراهی کنه دیگه می تونی این موش و گربه بازیها رو هم در نیاری و خیلی راحت بهش بگی که دوستش داری و اونو می خوای ………….
سروش در این متن بار ها و  بار ها از موضوع اصلی دور شده به حاشیه رو آورده بود . فرشته اینو به خوبی حس می کرد . می دونست که سروش داره از اون میگه ولی حتی چند درصد تردید هم داشت آزارش می داد … هم دوست داشت  که  اون دختری رو که سروش ازش حرف زده   اون باشه و هم این که نگران بود از این که وقتی که سروش به اون بگه دوستش داره اون باید چه عکس العملی نشون بده . می ترسید .. تا حالا کسی بهش نگفته بود که عاشقشه و اونم از کسی خوشش نیومده بود … حس می کرد بدنش گر گرفته .. تا صبح چش رو چش نذاشت .. نتونست خوب بخوابه … فقط یکی دو ساعت مونده بود به این که بره به دانشگاه تازه خوابش برده بود . دو ساعت اول رو هم با سروش کلاس نداشت ولی همش در این فکر بود که چی میشه . وقتی اونو ببینه چی بگه . سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه .  خودشو خیلی آروم نشون داد . انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ولی در قلبش آشوبی بر پا بود . بالاخره ساعتی رسید که  استاد فرشته و دانشجو سروش روبروی هم قرار گرفتند . سروش نگرانی عجیبی داشت . فرشته ساعتها تلاش کرده بود که بر خود مسلط شه ولی انگار سروش این تمرینو با خودش نکرده بود . سرشو انداخته بود پایین . می خواست نگاش نکنه ولی نمی تونست . شرایط فرشته هم همین بود .. با این حال دقایقی گذشت تا سروش تونست خودشو پیدا کنه . نگاهشو  به فرشته دوخت .. برای لحظاتی فرشته سرشو بالا گرفت .. و برای ثانیه هایی نگاهشونو به هم دوختند . وقتی زنگ خورد سروش صبر کرد بقیه برن … فرشته هم به روش نیاورد ..
سروش : هوا داره گرم میشه آدم حوصله اش سر میره اگه بخواد زود بره خونه . میگم موافقی که امروز هم قبل از رفتن به خونه بازم یه دوری بزنیم ..
 فرشته : ممنونم من ماشین خودمو آوردم . و کار دارم ..
سروش پکر شد … سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت و از کلاس خارج شد . .
 میلاد : چته سروش .. تو هم باید پکر باشی و ما هم پکر ;  این استاد فرشته هم ما رو گیر آورده .. انگار ما بچه مدرسه ای باشیم راه میره بهمون انشاء میده ..تحقیق میده . دانشجو های دوره دکترا این جور بهشون فشار نمیاد . می تونم ازت خواهش کنم  در مورد این آخرین موضوعی که  داده یه چیزی واسم بنویسی . یه جوری ماسمالیش کن … چیه با استاد بحثت شد ;
سروش : نه اتفاقا می خواستم بحث کنم که نشد ..
 میلاد : تو که با هاش دوستی .. رابطه اش با تو خوبه . تو نویسنده درجه یک کلاساشی ..
سروش : میلاد در یه صورت من این کارو برات می کنم که تو هم یه کاری واسم بکنی .. کار تو خیلی راحت تره ولی حساس تر .. می دونم تو خیلی زبل هستی .. حداقل دو تا از لاستیک های استاد رو پنچرش کن …
میلاد : واسه چی ;
 سروش : شاید یه روزی بهت بگم ..
میلاد : اگه بخوای سه تا لاستیکشو پنچر می کنم ..
سروش : همون دو تا کافیه .. فقط خیلی مراقب باش کسی نفهمه …. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا