اشتباه عشق
–
درهمسایگی ما دخترای زیادی بودند که دوست داشتند باهام دوست شن ولی من علاقه زیادی به اونا نداشتم . تا این که یکی از همسایه های ما خونه شو می فروشه و یه زن وشوهر با یه دختر خیلی خوشگل میان اونجا . .. روز اولی که اونو دیدم دلم لرزید .. حس کردم با همون نگاه اول عاشقش شدم . اون روز همراه دوستش بود .. با این که خیلی خوش قیافه بودم وهر دختری که منو می دید ازم خوشش میومد ولی من هنوز اون راه و رسم صحبت کردن با دخترا رو نمی دونستم . دوست داشتم بیشتر از راه نوشتن علاقه خودمو نشون بدم و بعد که پایه ها محکم شد بتونم ازنزدیک باهاشون باشم یکی دوبار که تنها گیرش آوردم و گفتم می خوام باهات حرف بزنم چیزی نگفت . چند بار اون و دوستشو دیدم که با هم از درخونه شون اومدن بیرون .. دوستش چند سالی بزرگتر نشون می داد .. شایدبا هم درس می خوندند . مدتی گذشت تا این که دوستشم با یه نگاههایی نگاهمو پاسخ می داد ولی من به دنبال نگاه اونی که خوشگل تر و خندون تر بود بودم . نمی دونم اونا کجا می رفتند . حوصله تعقیبشونو نداشتم . خدا کنه دوست پسر نداشته باشه .. آخرای تابستون بود . من دو سه سالی می شد که دبیر دبیرستان شده بودم . بابام بازاری بود و وضعشم خوب . دیگه وقتش بود که ازدواج کنم . دوست داشتم قبل از ازدواجم اونو بشناسم . شاید اصلا منو نخواد .. یه روز که دیدم از خونه خارج شدند اونی که خوشگل بود یه جزوه ای و دفتری از دستش میفته زمین .. ظاهرا کاغذ های برگ برگ شده ای لای اون دفتر یا پوشه ای بود که روزمین می ریزه .. برگه های چاپی که انگار از کامپیوتر پرینت گرفته باشن . چون رو صفحه اول بعضی از عناوین یه آدرس ایمیلی اومده بود . سریع اونو به ذهنم سپردم .. کاغذا رو جمع کردم و دادمش به دست اون خانوم خوشگله . ظاهرا اسمش باید شیدا بوده باشه .. چون قسمتی از ایمیلش این اسمو داشت .. سه تایی مون رو زمین در حال جمع کردن اوراق بودیم .. زیاد وارد مقدمات و جریان دوستی خودم با شیدا نمیشم ولی مدتها طول کشید تا تونستم قانعش کنم که دوستش دارم و کارم کلک نیست یه روز بهش گفتم می تونم واست ایمیل بفرستم ;/; اینو وقتی بهش گفتم که دوستش همراش نبود و اونم اول تعجب کرد و بعد گفت باشه .. با این همه نمی دونم دوستش چرا بیشتر وقتا با هاش بود . اون دختر زیاد قشنگی نبود ولی خیلی مظلوم و گرفته نشون می داد . یه مدت گذشت از هیشکدوم خبری نشد . دلم واقعا گرفت ولی جواب ایمیل هامو می داد . این که این دختر دانشجو رو در محیط دانشگاه تورش کنند بد جوری فکرمو مشغول کرده بود . خود به خود عاشقونه نویسی من شروع شده بود . اولش نمی خواست پاسخ گرمی بهم بده . منو مثل بقیه می دونست . پسری که فقط به خواسته های خودش توجه داره . دوست داشتم هر طوری شده اعتمادشو جلب کنم .. و رسید اون زمانی که عشق منو با عشق پاسخ داد . مامانمو فرستادم تا با خونواده اش صحبت کنه . دل تو دلم نبود . اون شب وقتی که رفتیم خواستگاری خیلی استرس داشتم . نمی دونم چرا اونو ندیدم .. واسه چی نمیومد تا خودشو نشون بده .. در هر حال خیلی زرنگی کرده بودم ظاهرا دوست شیدا باید خیلی باهاش صمیمی بوده باشه . واسه این که اون زودتر از شیدا خودشو رسونده بود .. خیلی هم به خودش رسیده بود . زنا و مردا گرم صحبت شده بودند .. دوست شیدا خیلی خوشحال بود .. رفتم جلوتر و با کمی خجالت پرسیدم ببخشید شیدا جان ;/; .. یعنی می خواستم بگم شیدا نیست . کجاست . باهاش کار داشتم .. مجلس که مال خودشه .کجا غیبش زده .. – بفرمایید بهرام خان .. خوشحالم که تونستی مردونگی خودتو ثابت کنی و نشون بدی که هدفت فقط صحبت و تفریح نیست . …ظاهرا باید خیلی شیدا رو دوست داشته باشه که این جور خوشحاله .. .. یه جایی که خیلی جو شلوغ شده بود خیلی آروم گفت ببخش منو که این قدر آروم و جدی صحبت می کنم . نمی خوام بفهمن که آشنایی قبلی داشتیم . خیلی خوشحال بود و در پوستش نمی گنجید .. من انگار یه چیزی رو گم کرده داشتم .. وقتی مادر شیدا گفت که کاشکی شیوا جونمم اینجا بود اون تازه دانشگاه اصفهان قبول شده . در همین لحظه همون دوست شیدا که اسمشو نمی دونستم گفت من و خواهرم مثل دو تا دوست صمیمی هستیم . علاوه بر خواهر بودن مشکلات همو درک می کنیم .. من تازه درسم تموم شده و اون درسش شروع شده . صورتم شده بود عین گچ . قاطی کرده بودم .. یه اشتباهی شده بود . این اونی نبود که من می خواستم .. این شیدا ی من نبود هر چند ظاهرا شیدا بود . یعنی هم خودش شیدا بود هم اسمش . اونی که من می خواستم شیوا بود . اون یا سرم شیره مالیده بود یا این که من خودم سر خودم شیره مالیده بودم . چراشیوا وقتی که ازش پرسیده بودم می تونم ایمیل بزنم گفت بفرست .. اون که نمی دونست من ازش چیزی دارم .. یعنی می خواست واسه خواهرش شوهر گیر بیاره ;/; شیدا عین عروس خانوما رفتار می کرد . رفتار سنگین منشانه ای داشت . حرکاتش اونو زیباتر نشون می داد ولی من نمی تونستم اونو دوست داشته باشم . وقتی در یه اتاق تنها قرار گرفتیم و خواستیم که با هم حرف بزنیم نمی دونستم چی بگم . من یه آدم دلسوز و مهربون بودم . یه خورده خجالتی .. ولی سر نوشت و زندگی من در میون بود . نمی خواستم با زنی که دوستش ندارم زندگی کنم . یعنی شیدا هم در جریان نقشه بوده .;/; می دونسته که همه کارا کلکه .. این فکر داشت منو می خورد . شیوا منو دوست نداشته ;/; نکنه اون منتظر من باشه ;/; نکنه دوستم داره ;/; نکنه من سهوا قالش گذاشته باشم .. وقتی با هم تنها شدیم ..-بهرام جون یهوچت شده مثل این که حالت خوب نیست . -نه خوبم .. ببینم خواهرت نامزد نداره ;/; -نه خیلی ذوق زده بود … شاید فکر می کرد که کسی بهش توجهی نمی کنه .. فرصت برای تصمیم گیری خیلی کوتاه بود . ولی من نمی تونستم خودم و آرزوهای خودمو زیر پا بذارم -ببین بهرام منم عقیده ام اینه که دونفر که همدیگه رو دوست دارن خیلی از مسائل زندگی رو راحت می تونن بین خودشون حل کنن . برای من طلا و ماشین و خونه و اینا ملاک نیست . شریک من باید اول اخلاق داشته باشه .. من اگه بخوام بهش سخت بگیرم خودم باید فشارشو تحمل کنم . رو روحیه اش اثر میذاره و اون وقت چوبشو خودم می خورم . باید درکش کنم . حرفای قشنگی می زد . خیلی قشنگ .. هنوز نمی تونستم خودمو قانع کنم که عاشقش باشم . بر نامه عقدرو برای سه ماه بعد و بعد از محرم گذاشتیم . ولی یه خطبه خوندیم که محرم هم باشیم . چون باباش یه خورده سختگیر بود . در همین حد که بهش سر بزنم و تو خونه شون با هم حرف بزنیم و یا سینمایی و جایی بریم با هم بودیم . نمی دونم چرا شیوا هنوز از اصفهان بر نگشته بود . یک ماه می شد که ازخواهرش خواستگاری کرده بودم . من و شیدا با هم خیلی خوب شده بودیم . هنوز اون حسی رو که یه عاشق باید به عشقش داشته باشه نسبت به اون پیدا نکرده بودم ولی عجیب بهش وابسته شده بودم . دوستش داشتم .. بالاخره شیوا بر گشت .. همون روزی که شیوا بر گشت پدر و مادرش رفتند قم یه سری به پدر بزرگش بزنن چون حالش خیلی بد بود .دو تا خواهر خونه تنها بودند و منم اون شب رفتم مثلا هواشونو داشته باشم .. می دونستم پدر زنم ته دلش از این کارم راضی نیست ولی راستش وقتی شیوا اومد خود به خود یه افکاری دوباره در من زنده شد .. نه این که هیجان خاصی نسبت به خواهر زنم داشته باشم بلکه به این دلیل که این حس که همه اینها بازی دادن من باشه و خود شیدا هم درش دست داشته باشه منو آزارم می داد . این که اون فریبم داده . چون خواستگار یا خواستگار خوب واسش نمیومده با خواهرش دست به یکی کرده . من و شیدا هیچوقت کنار هم نخوابیدیم . حتی اون شب وقتی که تنها بودیم بازم رعایت می کردم . ولی نوازش کردن و بوسیدنشو دوست داشتم .. وقتی براش از عشق می گفتم اون لذت می برد ولی من دوست داشتم بیشتر برم تو حس . تازگیها فکر می کردم علاقه من نسبت به اون یه حالت دیگه ای پیدا کرده ولی این که فریبم داده باشه آزارم می داد . سرش رو سینه ام بود .. موهای قشنگشو نوازش کرده و با انگشتام رو صورت نرمش آروم آروم بازی می کردم .. سرمو رو صورتش خم کرده و بوسیدمش .. انگشت گذاشت رو لباش .. -پس این چی .. سخت بغلش کرده و بوی گرم تنش و گرمای بدنش خون تازه ای رو تو رگهای عشق و محبت من به جریان انداخته بود . خیلی آروم مثل فرشته ها تو بغل من خوابش برده بود . طوری که از خواب بیدارش نکنم رفتم اتاق مخصوص خودم دراز کشیدم . نمی دونم چرا خوابم نمی برد . شیوایی که یه روز فکر می کردم شیداست و احتمالا فریبم داده بود بیدار بود و داشت درس می خوند . یواش در زدم و رفتم اتاقش .. خیلی رسمی تر باهام بر خورد می کرد . به عنوان داماد و شوهر خواهر به من احترام گذاشت .. ولی من خیلی راحت تر باهاش بر خورد کردم تا اونم مجبور شد صمیمی تر باشه .. -شیوا تو می دونستی من دوستت دارم یا داشتم ;/; -تو حالا نامزد داری بهرام . هرچی بوده تموم شده .. -تو می دونستی ;/; تو عمدا کاری کردی که من بیام خواستگاری خواهرت ;/; فکر نمی کردی که اگه پشیمون شم چه ضربه روحی بزرگی به شیدا وارد میاد ;/; من تورو دوست داشتم . وقتی واسه شیدا ایمیل می زدم فکر می کردم برا توست . چرا با احساسات من بازی کردی ;/; -ببینم تو حالا شیدا رو دوست نداری ;/; پشیمونی ;/; -نه پشیمون نیستم .. ولی این فکر که اون هم دستت بوده داره آزارم میده . این که اونم با شیادی خواسته احساسات منو به بازی بگیره . -به خدا بهرام اون اونقدر پاک و بی آلایشه که روحشم از این موضوع خبری نداره -جوابمو ندادی تو که جون خودت خیلی دلت به حال خواهرت می سوخت فکر نکردی که اگه من زده شم ;/; برم .. -عزیز دلم من رمز ایمیل اونو داشتم .. احساسا ت تو رو می خوندم می دونستم خیلی مهربونی .. می دونستم وقتی مظلومیت و صداقت و نجابت شیدا جونو ببینی به طرفش کشیده میشی . خواهرم خیلی دلسوزه . -ولی من تو رو دوست داشتم .. با این حال راستشو بگو شیدا فریبم داده ;/; -تو خواهرمو این جوری شناختی ;/; ولی ازت معذرت میخوام . شاید اگه کس دیگه ای رو دوست نداشتم می تونستم عاشقت شم .. حیفم اومد که جوون خوبی مثل تو رو راحت از دست بدیم -ازدواج یه تجارته ;/; -شیدا ازت چی خواسته ;/; جز یه قلب پاک و مهربون ;/; بهت سخت گرفته ;/; تازه اون زشت که نیست . خیلی جذاب و با نمکه . اگه یه خورده به خودش برسه معرکه میشه . حرفاشو باور کردم . حس کردم آروم شدم و می تونم بیشتر خواهرشودوست داشته باشم .. نمی دونم چرا صبح شیدای من نمی خواست از خواب پاشه .. وقتی در زدم و جوابی نشنیدم تعجب کردم . ترسیدم .. درو باز کردم و اثری ازش نبود . یه نامه رو تختش بود .. تقدیم به کسی که خانه عشق را نشانم داد و در های آن را به رویم بست .. تقدیم به کسی که تا ابد فراموشش نخواهم کرد . حس کردم که بر این برگ اندوه اشکهای زیادی ریخته شده …..ترس برم داشته بود . چرا شیدا واسم این جوری نوشته .. ادامه اش که خیلی خودمونی تر و با لحن گفتاری نوشته شده بود این بود . دیشب همه صحبتاتو با شیوا شنیدم . خوب روشنم کردی .. حس کردم که خیلی بدم . خیلی .. آدم پستی هستم . آدمی که یه آدم خوبو وادار کردم که خلاف خواسته خودش با من باشه . من خود خواهم . من کسی هستم که همه چیزای خوبو همه خوبیها رو واسه خودم می خوام . می خوام بهترین ها رو داشته باشم . تو اون شب به خاطر خواهرم شیوا اومده بودی و من بی جهت فکر می کردم که به خاطر من اومدی . حالا که فهمیدم اونو دوست داری و به خاطر دلسوزی می خوای باهام باشی دیگه هیچی واسم ارزشی نداره .. فقط حس می کنم که بیشتر از گذشته دوستت دارم . بیشتر عاشق تو شدم . از این که تو خود خواه نیستی . از این که همه چی رو واسه خودت نمی خوای ولی من نمی خوام که هم من و هم تو در اشتباه باشیم . به زور نمیشه عاشق شد و به زور نمیشه کسی رو عاشق کرد . دلم به حال خودم نمی سوزه .. کاش از همون اول می گفتی .. منو یه گوشه ای می کشیدی و بهم می گفتی که همه چی اشتباه بوده . راحت تر قبول می کردم . فکر می کردم یکی پیدا شده که منو به خاطر خودم میخواد . دوستم داره . دوست داشتن زورکی نیست . ولی تو گقتی که دوستم داری .. نمی خوام خوبی های بهرام مهربونم آلوده به ریا باشه .. می دونم اگه پیشم بمونی همیشه مثل حالا بهم میگی که دوستم داری ولی نمی خوام که خونه عشق تو رو خراب کنم . نمی خوام فکر کنی که من شور و هیجان عشق و تپیدنهای قلبتو از بین بردم . تو لایق بهترینها هستی . تو شیوا رو دوست داشتی و شایدم داشته باشی .. کاری به اون ندارم که باهام چیکار کرده ولی من حس می کنم که با این فداکاری تو نابود شدم .. دلم میخواد بمیرم . واسه این که امید های تو رو از بین بردم .. واسه این که تو رو برای همیشه از دست دادم .. کسی که هیچوقت تو رو از خونه دلش بیرون نمی کنه .. همیشه عاشق توست شیدای همیشه شیدا … شیدا .. سریع رفتم شیوا رو از خواب بیدارش کردم . مات مونده بود . -کجا رفته جواب بابا مامانو چی بدیم . همش تقصیر منه . دوست داشتم خواهرم زود تر ازدواج کنه . شاید به خاطر این که دلم واسش می سوخت . شایدم واسه این که بابام وقتی که از بابت اون خاطرش جمع شه راحت تر شوهرم بده -پس تو به خاطر خودتم بود که قدم گرفتی -باور کن بیشترش واسه شیدا بود . من خواهرمو اگه بگم از جونمم بیشتر دوست دارم دروغ نگفتم . اون همیشه بهترین ها رو واسه من خواسته .. همیشه به نفع من از حقش گذشته . حتی حالا هم . -اون حرفای دیشب ما رو شنیده .. مگه اینو نشنیده که تو گفتی دوست پسر داری ;/; -شاید اون قسمتو آروم گفته باشم . شایدم چون فکر می کنه تو هنوزم منو دوست داری بهش بر خورده باشه . شیوا خواهش می کنم .. من بدون اون می میرم . گناه من چی بوده که دوستش نداشتم و حالا دارم . عاشقش نبودم و حالا هستم . شیوا کمکم کن . خواهش می کنم . اون باید بدونه که من بدون اون نمی تونم زندگی کنم . -بهرام مگه تو بهش ثابت نکردی که دوستش داری . -شیوا کمکم کن . من بدون شیدا می میرم . شاید من با یک نگاه فکر می کردم که عاشقت شدم . شاید زیبایی و اون نگاه و لبخند تو منو به طرف خودش کشوند .. اون حسی که این جوری بیاد شاید این جوری هم بره . شاید من با نگاه قلبم تو رو نمی خواستم . اما به شیدا و گفته های عاشقونه اش عادت کردم . من بدون اون حرفایی که از دلش میاد نمی تونم زندگی کنم . -می ترسی هیشکی پیدا نشه که دوستت داشته باشه ;/; -نه . می ترسم و می دونم هیشکی دیگه رو نمی تونم دوست داشته باشم . هیشکی دیگه نیست که جای اونو تو دلم بگیره . حالا کجا دنبالش بگردم . -شیوا اون دست به کار احمقانه ای نزنه ;/; – نه من خوب می شناسمش -فکر می کنی بازم منو بخواد ;/; -این جوری که اون نوشته حالاشم تو رو می خواد .. -به من بگو من کجا دنبالش بگردم . -تو قلبت .. اگه اونو توی قلبت حس می کنی پس می تونی پیداش کنی . همونجوری که تو در فلبش جا داری . -پس چرا از هم دوریم . -بهرام اون دلش شکسته . حس می کنه تحقیر شه . حس می کنه تو دلت واسش سوخته -ولی حالا دوستش دارم . حالا بدون اون نفسم نمیاد . -بهرام اون واسه خودش غرور خاصی داره . از هیشکی کمک نمی خواد . منت کسی رو نمی کشه . همیشه دوست داشته رو پاهای خودش وایسه ..به همه کمک می کرده و از کسی کمک نمی خواسته . به اونایی که نیاز دارن کمک می کنه . هیچوقت هم به کسی نمیگه و من اینا رو خیلی تصادفی فهمیدم . حاضره خودش گشنگی بکشه و گرسنه ای نبینه .. حالا این من بودم که باید شیوا رو ساکتش می کردم . -خواهر جونم .. کجایی .. کجایی .. من دوستت دارم .. کجایی ; /; حالا به بابا مامان چی بگیم . تازه نگران خودشم . شده بودم عین بچه ها .. نمی دونستم چیکار کنم . حس کردم که دیگه این دختره رو با غرور زیباش از دست دادم . با هق هق گریه هام به شیوا می گفتم .. اون حتما بیرون خونه منتظره تا من برم و بر گرده . اون دیگه نمی خواد منو ببینه . اون دیگه دوستم نداره .. اگه دوستم داشت راضی نمی شد این قدر عذابم بده . اون خیلی بیرحم و سنگدل شده .. بیا .. هر جا هستی یرگرد شیدا .. به من بگو گناه من چیه .. گناه من چیه که دوستت نداشتم و حالا دارم . گناه من چیه که بهت وفادارم ;/; گناه من چیه که نمی تونم فراموشت کنم ;/; عاشقتم .. دوستت دارم . -بهرام خودتو ناراحت نکن . تو که از من بدتری .. شاید شیدا نمی دونه که تو تا این حد شیداشی . اون احساس شرم می کنه . اون همیشه بهترین ها رو واسه من می خواسته . حالا هم فکر می کنه اون باعث شده که من و تو به هم نرسیم . در حالی که من یکی دیگه رو دوست داشتم و دارم و این دفعه رو من می خواستم یه جورایی کمکش کنم . در همین لحظه در اتاقی که شیدا درش خوابیده بود باز شد و عشق من با چهره ای گرفته وارد شد . شیوا به طرفش دوید ودر آغوشش کشید . شیدا ساکت ساکت بود . خواهر کوچیکتر صحنه رو واسه ما خالی کرد و رفت حیاط . چهره درهم شیدا نشون می داد که دیگه نمیخواد باهام باشه . بعدا فهمیدم که اون رفته بوده زیر تخت و ماهم تصورشو نمی کردیم اونجا باشه . طوری نامه نوشته بود که انگاری رفته . کفششم برده بود اون زیر قایم کرده بود . -گناه من چی بوده شیدا ;/; به من بگو . حالا که داری منو از خونه دلت بیرون می کنی .. بگو . -گناهت اینه که بیگناهی . کاش اون روز حقیقتو می گفتی -که بگم دوستت ندارم ;/; همینو می خواستی بشنوی ;/; ببینم شنیدن این حرف برات لذتبخشه ;/; اگه دوست داری بشنوی بهت میگم . اگه راضیت می کنه بهت میگم . اگه لذت می بری بهت میگم .. دوستت ندارم .. دوستت ندارم .. ازت بدم میاد .. تویی که خودتو دوست نداری .. هیچی رو نمی خوای بفهمی من چطور می تونم دوستت داشته باشم -بهرام این حرف دلته که دوستم نداری ;/; راستشو بهم بگو . تو روم نگاه کن ;/; -وقتی که ازم می خوای به دروغ بهت بگم دوستت ندارم میگی چیکار کنم . دوست دارم اون کاری رو که دوست دای انجام بدم .. اون گذشته رو فراموش کن .. حالا که نمی تونی من هر چی رو که تو می خوای همونو انجام میدم . -شیدا من دیگه رفتم . ولی هنوز نفهمیدم گناه من چی بود که عاشق تو شدم . ولی اون نذاشت که از در بیرون برم . خودشو پرت کرد تو بغلم . صورتش پر اشک شده بود . -عزیزم کی گفته تو خوشگل نیستی . کی گفته نمیشه دوستت داشت ;/; هم صورتت قشنگه هم سیرتت . ببین چطور اشکمو در آوردی ;/; خیلی بیرحمی شیدا -بهرام دوستت دارم .. هنوز باورم نمیشه که دوستم داشته باشی . من همه حرفای تو با شیوا رو شنیدم . می دونم دوستم داری ولی نمی دونم چرا نمی تونم یا نمی خوام باور کنم . -ببین شیدای من گاهی وقتا عشق اشتباهی میره یه جای دیگه در می زنه . وقتی که با پاسخ سکوت می شنوه کسی خونه نیست میره یه دردیگه رو می زنه .. -یعنی میگی من و تو حالا همو دوست داریم ;/; -مگه شک داشتی ;/; من صدای قلبتو می شنوم .. تو صدای دل منو نمیشنوی ;/; -چرا ولی با یه آزمایش دیگه میشه به نتیجه بهتری رسید . نذاشت فکر کنم که چی داره میگه . صورتشو به صورتم نزدیک کرد و جفت لباشو به لبام چسبوند . من که با این بوسه داغ و چسبناکش فهمیده بودم که دوتایی مون چقدر همدیگه رو دوست داریم … پایان .. نویسنده .. ایرانی