اعتیاد به حقارت (۱)

سلام . قبل از شروع بگم که داستان برای خودم نیست ولی چون علاقه زیادی به نویسنده اش دارم اینجا به اشتراک میگذارم…
:disclaimer (رفع مسئولیت)
این داستان با ماهیت Femdom و Maledom با تاکید زیاد بر تحقیر کلامی و فیزیکی می‌باشد. در صورتی که خواهان مطالعه داستانی در مورد سکس به اصطلاح عامه «معمولی» هستید لطفا از خواندن این داستان خودداری کنید.

قسمت اول: اولین دیدار در منزل ما
بالاخره صدای زنگ در پایین اومد! خیلی هیجان داشتم. پیش خودم می‌گفتم اصلا کار درستی کردم که دعوتش کردم؟ آخه اون کجا من کجا! از نظر اقتصادی و البته خیلی نظرهای دیگه! ربطی بهم نداشتیم.
تو همین فکرها بودم که زنگ در واحدمون رو زد. خیلی بد شد می‌خواستم برم از قبل در رو باز کنم ولی این فکر و خیال‌ها مگه می‌گذاره! دویدم دم در رو باز کردم٬ همون چهره‌ی زیبای همیشگیش با لبخند خاص خودش و برقی در چشماش که میشد کنجکاوی برای دیدن خونه‌ی ما رو توش دید.
‹سلام›
«ســـــلام»
‹چطوری؟ آدرس رو راحت پیدا کردی؟›
«پسر خوب با جی پی اس پیدا کردم دیگه مگه عصر حجره که ملت هنوز راه رو گم کنند!!»
‹اوه! آره راس میگی! ای وای من چرا تعارف نمی‌کنم بیای تو!! جدا عذر می‌خوام! بفرمایید بفرمایید!›
تعارف کردم و رفتم تو٬ صدای در اومد ولی دیدم نیومد تو گفتم:
‹ کجایی پس؟ بیا تو دیگه!›
صدام کرد:
«ی لحظه بیا اینجا»
من با کنجکاوی رفتم جلوی در که دیدم خیلی جدی ایستاده و ازم پرسید :
«من امروز چرا اینجام؟! ببین اگه تو مرحله‌ی عملش کم آوردی بگو میشینیم با هم گپ میزنیم و بعدش منم میرم ولی اگه تو‌ هم مثل من جدی هستی بهتره از همین جلوی در شروع کنیم. نظرت چیه؟»
من با اینکه میدونستم چی می‌خوام و می‌دونستم اون برای چی اینجاست ولی انتظارش رو نداشتم که اینقدر زود همه‌چیز شروع بشه. از صحبت‌های تیریپ روشن فکری‌مون تو دانشگاه تا گپ‌هامون تو کافی‌شاپ و اسکایپ در مورد اینکه چطور بعضی ها ذاتا برده و خدمتکار زاده هستند و وقتی در این حالت هستند در اوج‌ لذتشون قرار می‌گیرند و بعضی برعکس وقتی بر دیگران مسلط میشند به این درجه‌ی لذت می‌رسند. اینکه چطور زندگی مدرن امروز برخلاف گذشته به اشتباه همه رو تقریبا در یک سطح قرار داده و این لذت اصلی زندگی رو در روزمرگی‌ها گم کرده. اینکه قرار گذاشتیم باهم تا ته این حس رو تجربه کنیم! تمام اینها مثل برق و باد از ذهنم گذشت. با صدای بشکن‌زدنش به خودم اومدم.
» خب! تصمیمت!؟ یعنی تا حالا وقت نداشتی فکر کنی!!؟»
مثل اینکه اون فکر کردن‌هام اینقدر هم به سرعت برق و باد نبود! تصمیمم رو گرفتم٬ به خودم گفتم این همه بهش فکر کردی اگه حالا که همه‌ی شرایطش مهیا هست انجامش ندی بقیه عمر خودت رو لعنت میکنی! برگشتم صدام رو با سرفه صاف کردم و گفتم:
‹باشه٬ شروع کنیم!›
لبخندی زد و گفت:
«اوکی ! من تو کدوم اتاق لباسم رو عوض کنم؟»
این و گفت و خودش اومد تو و تو همه جا شروع کرد به سرک کشیدن. خواستم بگم که ‹لطفا کفشاتو در بیار› که دیگه دیر شده بود و تقریبا همه‌جای خونه رو زیر پا گذاشته بود.رفت تو اتاق مادرم و گفت: «همین‌جا خوبه» و در رو بست.
بعد از چند دقیقه اومد بیرون ولی لباسش تغییر خاصی نکرده بود فقط شال سرش رو باز کرده بود و مانتوشو در آورده بود. همین کار رو با جالباسی جلوی در هم میتونست انجام ! گفتم:
‹بفرمایید اینجا٬ شربت آوردم یکم خنک بشی!›
اومد نشست رو مبل پاشو انداخت رو پاش که دیدم هنوز کفش کتونی ساق بلند شو در نیاورده و دیگه هم انصافا هم خیلی دیر بود هم بی‌فایده که ازش بخوام درشون بیاره. موبایلشو در آورد و یکدستی شروع کرد به تایپ و با دست دیگرش لیوان شربت رو دست گرفته بود و هر از گاهی ی کم میخورد.
من اول چیزی نگفتم. پیش خودم گفتم حتما کار واجبی داره و صبر کردم تا مسیجش رو بده ولی بعد از چند لحظه متوجه شدم داره چت می‌کنه و یکم بهم بر خورد ولی بازم آروم نشستم و شربتم رو می‌خوردم. حدود پنج دقیقه گذشت که دیدم گوشی رو تکون داد فکر کردم می‌خواد بگذاره روی میز ولی اشتباه کردم خیلی سریع از من در همون حالت که نشسته بودم ی عکس گرفت و تا من بیام چیزی بگم دوباره برگشت سر چتش ! بعد از چند لحظه صدای خنده‌ ی نسبت بلندی ازش اومد که دیگه به خودم جرات دادم و با لبخندی ظاهری پرسیدم:
‹چی شده؟ قضیه چی هست؟›
هیچ جوابی نگرفتم! چند ثانیه بعد دوباره پرسیدم٬ ولی باز هم جوابی نداد! چون خونه توی سکوت کامل بود صدام که اکو میشد و به خودم برمی‌گشت برام خیلی حس عجیبی داشت. نمی‌دونستم باز بپرسم یا نه٬ اگه نمی‌خواست با من باشه برای چی اومده بود ؟! اون عکس که از من گرفت جریانش چی بود؟ پیش خودم حدس زدم قضیه امروز رو با یکی از دوستاش در میان گذاشته و داره براش میگه می‌خواد چه کارهایی بکنه و عکس منم براش فرستاده.
پاشدم برم آشپزخونه که دیدم لیوان خالیش رو داد دستم که ببرم . پس میفهمید اینجا چه خبره !!
لیوان رو گرفتم و رفتم آشپزخونه نمی‌دونستم چکار کنم ! پنجره رو باز کردم ی هوایی بخورم. هر از گاهی هنوز صدای خنده‌ میومد تا اینکه ی صدای خفیفی به گوشم خورد که حدس زدم باید گوشیشو بالاخره گذاشته باشه روی میز رفتم سمتش دیدم نه پاشو گذاشته روی میز خواستم برگردم تو آشپزخونه که شنیدم:
«ی لیوان شربت دیگه.
پیش خودم گفتم عجب پس حرف زدن هم بلدی؟!! رفتم از پارچی که شربت توش بود براش ریختم. می‌دونستم شربت آناناس خیلی دوست داره. اومدم گذاشتم رو میز خواستم بشینم که گفت:
«شماره تلفن اینجا رو بده»
‹شماره‌ی اینجا رو واسه چی می‌خوای ؟!›
هیچی جواب نداد. سرش رو هم از موبایل بر نگردوند
دوباره گفتم:
‹آخه به چه کارت میاد ما که شماره همراه هم رو داریم؟›
این دفعه من رو با ی نگاه عاقل‌اندر‌سفیهی نگاه کرد که فقط تونستم بگم:
‹۶۶۵۵۴….›
با اوج بی‌میلی دوباره رفت سراغ چتش
نشستم رو مبل با خودم فکر می‌کردم که این واسه چی اومده اینجا ! اینقدر میخواستی با دوستت چت کنی برای چی با من قرار گذاشتی؟ برای چی دم در نطق کردی که تو کارمون جدی باشیم و شروعش کنیم؟
بعد از چند دقیقه گوشی وامونده رو بالاخره گذاشت کنار !!! کلی هیجان زده شدم که بالاخره گوشی رو گذاشته بود کنار. انگار تازه اومده باشه تو خونمون ! شربتش رو خورد ٬ دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
«ماشینم رو جای مطمئنی پارک نکردم برو پایین جاش رو درست کن و بیا !»
موندم چی بگم٬ آخه چی میشد بگم؟ پاشدم رفتم.
کوچه خیلی شلوغ بود.بعد از حدود یک ربع برگشتم بالا دیدم از در دستشویی اومد بیرون و مانتو و شالش هم تنشه!! من داشتم شاخ در میاوردم! که صدام زد و گفت:
» ی کاری داشتم یادم نبود باید برم.»
‹آخه…›
«هیس! خوب گوش کن ببین چی میگم ! امشب میای اسکایپ سر ساعت ۱۱ و نیم یک دقیقه هم دیر نمیکنی اگه نیومدی یا حتی دیر کردی بهتره من رو فراموش کنی . فهمیدی؟»
‹ باشه ولی آخه …›
که راهش رو کشید و رفت. من بعد از رفتنش هنوز تو فکر بودم که این چه کاری بود کرد؟ برای چی اومد ؟ چرا اینطوری برخورد کرد؟ واسه چی رفت؟ من کاری کردم که ناراحتش کردم؟ نکنه انتظار داشت مثل این فیلم های اینترنتی میسترس و بانو و این چیزا صداش کنم بهش برخورده؟ ولی آخه خودشم این چیزها رو ظاهری و مسخره بازی میدونست. همیشه میگفت: «تحقیر باید توسط برده لمس بشه وگرنه فقط نقش بازی کردنه»
خلاصه تا غروب که مادرم از بیرون اومد خونه من مات و مبهوت نشسته بودم رو مبل و فکر های جورواجور می‌کردم شام هم نخوردم تا اینکه شب شد. من از ساعت ۱۱ رفتم اتاقم رو تخت و لپ‌تاپ رو گرفتم بغلم و به امید گرفتن جواب کارهای امروزش منتظر موندم.
ساعت شد ۱۱ و نیم و خبری نبود . چند دقیقه مونده بود به ۱۲ که دیدم بالاخره تشریف آورد و شروع به چت کردیم
‹سلام! دیر کردی؟ قرارمون ۱۱ و نیم بود!›
«گوش کن ببین چی میگم٬ امشب با شبهای قبلمون فرق داره٬ امشب باید وارد عمل بشی٬ باید نشون بدی که واقعا می‌خوای برده و سگ من باشی می‌فهمی ؟ »
یکم سرخ شدم. گفتم:
‹یعنی چیکار کنم؟›
» به موقع‌اش میگم. مرحله به مرحله. بزار بهت بگم من امروز بیخود نیومده بودم خونتون و برات ی چیزایی گذاشتم! حالا نوبت توئه که کارایی که بهت دستور میدم رو باهاشون بکنی! اول از همه از زیر تختت ی کیسه سیاه هست برشدار بیار ولی بازش نکن.»
من شوکه شده بودم رفتم کیسه رو آوردم
‹ آوردم›
«آفرین توله سگ ! چقدر خوبه بهت بگم توله سگ ! خوشم میاد! توام خوشت میاد بشنوی نه؟ چه اهمیتی داره من خوشم میاد همینم مهمه !»
‹بله›
«خب بدون اینکه توش رو نگاه کنی دستت رو بکن توش و ی چیزی مثل توپ نرم پارچه ای از توش در بیار»
دست کردم چند تا خرت و پرت حس کردم ولی همون توپ نرم رو در آوردم . جوراب های شیشه ای بود که گوله شده بود توی هم.
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم به محض اینکه این دید من درشون آوردم گفت:
» اول چنتا نفس عمیق ازشون بکش جون بگیری (خنده) بعد بزارشون تو دهنت که واسه مرحله‌ی بعد صدای جیغت٬ مامان جون کثافتتو بیدار نکنه٬ مادرسگ!»
تا حالا به من فحش نداده بود و حالا که شروع کرد داشت ۸ سیلندر میرفت! جورابارو چندبار بو کردم. بوی زیادی نمیدادن گذاشتمشون تو دهنم. بعد خندید و گفت:
«برات سورپرایز دارم ! امشب تا بخوای برات سورپرایز دارم تخم‌سگ !!!»
لپ‌تاپش رو برداشت و راه افتاد یک دفعه دیدم ی مرد لخت روی کاناپه نشسته هیچی تنش نبود و بعد خودش هم رفت تو بغلش نشست و از هم لب گرفتن!!!
» خب تخم سگ با نامزد من آشنا شو! اگه جورابام دهنت نبود باید براش پارس می‌کردی فهمیدی؟ حالا این دفعه براش صدای سگ رو تایپ کن تا بعد !»
من که دیگه منگ شده بودم بدون اینکه چشمم رو از صفحه بردارم نوشتم:› هاپ هاپ› ولی اینقدر حواسشون به هم بود که اصلا نخوندم من چی نوشتم !
«ببین تخم سگ من می‌دونم تو فقط می‌خوای برده‌ی ی دختر مثل من باشی ولی من چیز دیگه‌ای میخوام یعنی بهتر بگم ما چیز دیگه‌ای میخوایم. تو اگه اینجا بودی باید پای نامزدم رو لیس میزدی کثافت پدرسگ فهمیدی؟ تو برده‌ی هر دوی ما هستی یا هیچ‌کدوم!»
من اصلا مونده بودم چی بگم. اینهمه باهم بودیم ی بار هم از اینکه نامزد داره به من چیزی نگفته بود. یعنی همه‌ی اینها نقشه بوده؟ تصور اینکه بخوام برده‌ی ی پسر باشم هم برای چندش آور بود که یهو گفت:
«البته یکم داری لیسیدن پای نامزدم رو تجربش میکنی چون قبل از در آوردن جورابام یکم کفشاشو پوشیدم و راه رفتم (خنده)»
من میخواستم جورابارو در بیارم که گفت:
» دست بزنی بهشون همین الان میرم و دیگه هم باهم هیچ رابطه‌ای نداریم فهمیدی؟»
‹ بله فهمیدم›
«خوشمزه‌اس نه؟ (خنده)»
‹بله›
«خب حالا ادامه بدیم لجن؟»
قبل از اینکه من بخوام چیزی تایپ کنم ادامه داد:
«خب حالا من واست ی چیزی میفرستم ولی قبلش میخوام لخت بشی و طوری بشینی که اون دودول فسقلیتم تو وبکمت باشه »
بلند‌ شدم لباسمو سریع در‌آوردم و نشستم. دیدم دارن می‌میرن از خنده
«اون دودولکت برای چیزی که میخوام نشونت بدم مثل دروغ‌سنج عمل میکنه. ما نیازی نداریم که بگی از چیزی که نشونت میدیم خوشت میاد یا نه٬ همون که راست بشه یانه برامون کافیه . فهمیدی مادرسگ؟»
با سر تایید کردم
ی فیلم برام فرستاد تا بگیرمش چند لحظه طول کشید وقتی اومد دیدم فیلم خونه ی خودمون هست! اتاق مامانم
احتمالا وقتی رفته بود مثلا لباسشو عوض کنه این رو گرفته بود یا شایدم وقتی من پایین بودم
تو فیلم دیدم رفت سر بالش تخت خواب مادرم کفششو در آورد و بعد حسابی پاهاشو کشید روی بالش و زیر لب هم داشت آروم و با زمزمه فحش میداد. من حالم بد شده خواستم چیزی بگم که دیدم دارند میخندن
«دودولت راست کرده !!! خوشت اومد ؟ الان مادر ِسگت روی همون بالش خوابیده؟
با سر تایید کردم . دوباره خندیدن
» خب حالا بقیشو میخوای ببینی؟ »
بازم؟ یعنی بدتر از این هم کاری کرده بود توی خونمون ؟
فیلم بعدی رو فرستاد. توش دیدم یه شورت مردونه از کیفش در آورد کرد توی همون بالش !!
» نمیخواد بگی دیدیش یا نه فقط خودت ی نگاه به اون دروغ‌سنجت بکن دیگه داره میترکه !!! »
برای اولین بار بالاخره نامزدش شروع کرد به حرف زدن:
«مادر سگ! عشق میکنی مادرت رو شورت من خوابیده نه؟ داره کیرت فسقلیت میترکه؟ آره ؟ میدونم بابات مرده ولی اگه زنده بود ی دونم تو بالش اون کثافت میزاشتیم سگ پدر ! (خنده)»
«کثافت نمی‌خوای از نامزدم که شورتشو داده بزارم تو بالش مامان جونت تشکر کنی؟ هان؟»
مونده بودم چی بگم که دوباره گفت:
» ی راه برای تشکر داری٬ دست کن تو کیسه‌ای که برات گذاشتم ی کیسه قرمز کوچیک هست بازش کن
باز کردم دیدم ی کاندم بزرگ مصرف شده هست که سرش رو گره زدن و توشم پر از آب‌کیره
«برای یکبار هم که شده بدون اینکه من بهت یاد بدم ی بار ذات حقیر خودت رو نشون بده و به خاطر رضایت من اون کاری که درسته رو انجام بده! یادت باشه هرچقدر کارهایی که میکنی برات سخت تر باشه برای من لذت بیشتری داره »
اینقدر داغ شده بودم که هیچ حسی از منطق و شعور رسما تو سرم نبود. تنها چیزی که برام مهم بود که این بود که رضایت رو توی چشمهاش ببینم. نه من گی بودم نه نامزدش٬ این موضوع فقط ابزاری بود براشون تا من رو باهاش تحقیر کنند و البته داشت خوب هم جواب میداد!
وقتی دوباره به خودم اومدم دیدم اونها منو نگاه میکنن و از اینکه من تمام محتویات کاندوم رو سر کشیده بودم تحریک شده بودند و آروم آروم شروع کردن به ور رفتن به همدیگه. چند دقیقه فقط با هم ور میرفتن و من رو به کل فراموش کرده بودن تا اینکه بالاخره خودش اومد جلوی وبکم و فقط گفت:
» برای امشبت بسه مادرسگ! گمشو! فقط قبل از رفتن این یکی رو هم ببین !!!
بعد از رسیدن فایل بدون گفتن هیچ چیز دیگه‌ای قطع کرد و رفت.
این دفعه فیلم از دستشویی خونمون بود. دیدم مسواک های من و مادرم رو برداشت و گرفت زیر خودش و روشون ادرار کرد!! توی فیلم با خنده گفت:
» تقصیر خودته که اینقدر بهم شربت دادی »
من دیگه مغزم کار نمی‌کرد. ی چیزی فراتر از احساسات عادی رو داشتم تجربه می‌کردم حسی که بجز حقارت محض اسم دیگه‌ای نمی‌تونستم روش بگذارم.
اینقدر تحریک شده بودم که حتی نمیتونستم خود ارضایی کنم. فقط رفتم دستشویی و دندونام رو شستم! و بعد یک قرص خواب‌آور خوردم.

*منتظر قسمت های بعدی باشید …❤️

نوشته: برده ی خدایان

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا