الهه خواهر زن داداشم (۲)

…قسمت قبل

بخاطر علاقه ای که به این دختر داشتم نمیتونستم اذیت شدنش رو ببینم.از عکس العملی که به حرکات اون پسر داشت معلوم بود که خیلی میل به این کار نداره.شاید هم من اشتباه می کردم و برای این زیاد مایل نبود چون می ترسید که کسی ببینه.تصمیم گرفتم که کاری بکنم.باید کاری میکردم که الهه احساس حقارت نکنه،ولی از این وضعیت راحت بشه. عقب رفتم و یک قوطی نوشابه پیدا کردم.با پام حرکت دادم تا صداش دربیاد و امیدوار بودم که بشنوند.البته این کار رو کردم تا خودشان را کمی جمع کنند.بعد با پام به سمت سر کوچه حرکت دادم تا صدا به آنها نزدیکتر بشه.نزدیک سر کوچه شدم و یک شوت محکم بهش زدم و خودم رو در دید اونها قرار دادم . سیگار درآوردم و سرم رو پایین گرفتم که مثلاً اونا رو نمی بینم و دارم سیگار روشن میکنم.دستم رو روی فندک حرکت می دادم که مثلاً روشن نمیشه.صدای گاز ماشین و بسته شدن درش رو که شنیدم سرم رو بالا گرفتم و دیدم الهه خم شده و داره پاشو نگاه می‌کنه.پایین شلوارش خونی بود و انگار پاش زخم شده بود.راننده ی پراید دنده عقب گرفت و در رفت.به الهه گفتم چی شده؟ گفت پام زخم شده.دیگه موقع فردین بازی نبود و نباید معرفت خرکی نشان میدادم. باید می فهمیدم که با خودم چند چندم.یا رومی روم یا زنگی زنگ.اگر از سر علاقه به اون پسر حال می داد که راه باز ،جاده دراز.اگر هم قضیه بودار بود که تا حد امکان کمکش میکردم.تا حالا هیچ دختری برام اینقدر مهم نبود.پس بهش گفتم به در ماشین خورد؟ این وقت شب چیکار داشتی میکردی؟ گفت به تو مربوط نیست و به سمت ویلا راه افتاد.بهش گفتم لااقل یا مانتو رو بگیر جلوی شلوار یا زیپ شلوار رو ببند تا کس دیگه ای نفهمه.همانجا که بودایستاد‌. زیپ شلوارش رو بست و گفت چی دیدی؟ گفتم همه چی رو.از اولش دیدم و این حرکت آخرم برای این بود که احساس کردم این کار برای تو لذتی نداره.هیچ چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت.من پشت سرش رفتم.دم در تو رو نگاه کرد و گفت میخوایی چیکار کنی؟ مدرکی نداری که به کسی ثابت کنی.گفتم مدرک هم دارم ولی لازم به مدرک نیست چون اگه بخوایی می‌خوام بهت کمک کنم. چشماش پر از اشک شده بود و با بغض گفت هیچ کس به من نمیتونه کمک کنه و تو رفت.من همان بیرون موندم و داشتم حیاط رو نگاه میکردم.الهه مستقیم تو ویلا رفت.مامانش که متوجه گریه اش شده بود دنبالش رفت.منم رفتم و سر یک میز خالی نشستم. چند دقیقه بعد مامانش به حیاط برگشت . با جمله ی آخرش ذهنم به هم ریخت. آخه این دختر چه مشکلی داره که فکر میکنه هیچ کس نمیتونه کمکش کنه. گوشی رو تو دستم گرفتم و باهاش ور میرفتم که الهه پیام داد عکس گرفتی؟ جواب ندادم.پیام دیگه ای داد که نوشته بود تو اگه میخوایی به من کمک کنی به هیچ کس چیزی نگو.نوشتم تا همه چیز رو به من نگی هیچ قولی بهت نمیدم.گفتم بزنگ تا حرف بزنیم.زنگ زد و گفت تو رو خدا عکسها رو پاک کن.اگه کسی ببینه آبروم می‌ره.بهش گفتم اگه نگران آبروی خودتی از عکس بدتر کاریه که می کنی؟ نگران عکس نباش.گفت اتفاقا تنها نگرانی من از عکسه و هر چی میکشم از اونه.البته همه ی این حرفها رو با گریه می گفت. بهش گفتم گریه نکن.تو که میدونی دهن من قرص و با چفت و بسته.اصلا سوال من اینه وقتی حاج حسین اینقدر به دخترانش حساسه که نمی گذارد زیاد نامزد بمونند تو چطور اینقدر بدون ملاحظه این کارها رو میکنی؟ نمی ترسی؟ گفت اتفاقا از ترسم دارم این کارها رو میکنم.دیگه نمیتونم بیشتر از این حرف بزنم ولی تو رو بخدا اون عکسها رو پاک کن.گفتم تو برای من اینقدر عزیزی که من نخواستم اذیت شدن تو رو ببینم اون وقت فکر می‌کنی که ازت عکس گرفتم ؟قسم داد که راست گفته باشم که من قسم خوردم و گفتم هیچ مشکلی نیست که راه حل نداشته باشه.تو به من بگو که چی شده،من بهت قول میدم که برات حل کنم.گفت الان نمیتونم بگم و فردا با هم حرف می زنیم.اون شب تا آخر مراسم به الهه داشتم فکر میکردم.اونم که به حیاط برگشته بود یک جا نشسته بود و با کسی حرف نمی زد.فرداش جمعه بود و من برای اینکه کار خونه ی فرهاد رو جلو ببرم اون روز هم کارگر آورده بودم.بعد از ظهر بود که به الهه پیام دادم و گفتم میتونم بزنگم؟ نوشت یه ربع بعد .یک ربع که گذشت بهش زنگ زدم و اول حالش رو پرسیدم.گفت بهتر از دیشب هستم.بهش گفتم بگو حالا که چه مشکلی داری تا من بهت کمک کنم. بعد از کلی چک و چونه راضی شد که حرف بزنه.البته خیلی از جاها رو با بغض و گریه می‌گفت و خیلی از جاها با سوال من به نکات ریز جواب می داد که من همه رو به شکل داستان گویی می نویسم.گفت دو روز مونده بود که بابا و مامانم از مکه بیان که من به تولد اسما یکی از هم دانشگاهی هام دعوت بودم.با اسنپ رفتم و یک پیراهن کوتاه با مانتو پوشیده بودم .به تولد که رسیدم دیدم مراسم مختلط است و بساط عرق برپاست.من تا اون روز اصلأ مشروب نخورده بودم و با اصرار اسما و داداشش یه پیک خوردم.بعد از ده دقیقه داداش اسما یه پیک برام آورد که بخورم.تابلو بود که میخواد مخ زنی بکنه ،ولی من گفتم که بسمه و نخوردم.یکم بعد با اسما اومدند و داداشش علی باز هم پیک رو به من تعارف کرد.اسما گفت که یه دونه هم بهت اثر نمی کنه و هم برات سردرد میاره.به اصرار اونا اون پیک رو هم خوردم. نیم ساعت نگذشته بود که دیدم خیلی بی حالم و خوابم میاد.به اسما گفتم که حالم اینجوریه، به علی گفت و اونم یه چایی برام آورد و گفت بخوری خوب میشی. اصلا از حرکات داداش اسما خوشم نمیومد و همه اش دورو بر من می پلکید. من بعد از خوردن چایی حالم بهتر که نشد ،هیچ بیشتر خوابم گرفت.دیگه دیدم نمیتونم بمونم و بلند شدم تا بپوشم و برم.علی اومد و پرسید کجا ؟ گفتم حال ندارم و با اجازه من دارم میرم.گفت من تو رو میرسونم ولی من قبول نکردم.رفت اسما رو آورد که اسما هم گفت با این وضع خوب نیست که با اسنپ بری. علی تو رو می رسونه.من آماده شدم و علی هم یکی دو دقیقه بعد اومد.اومد.من صندلی عقب نشستم و شیشه رو پایین دادم. علی گفت بیا جلو بشین .داشت مزه می ریخت که الان همه فکر می کنند من راننده اسنپم.بهش گفتم میشه زودتر بریم؟ چشمام داشت بسته میشد.علی گفت دراز بکشم تا حالم به هم نخوره و این از اثرات مشروبه که اینجوری شدم.از تجربه ی خراب شدن حالش با مشروب می گفت و این که چیکار کنم تا بالا نیارم.ولی من اصلا حالت تهوع نداشتم و فقط خوابم میومد.با حرف علی دراز کشیدم .نمیدونم که کی خوابم برده بود که دیدم که تو کوچه مونیم و علی منو بیدار می‌کنه و میپرسه که خونه مون کدومه؟ به زور بیدار شدم و تشکر کردم دم در پیاده ام کرد و رفت. به زور بالا رفتم و به الهام گفتم که من خوابم میاد .بعد از سوال و جواب الهام رفتم و تا خود صبح خوابیدم.فرداش از واتساپ و از یک شماره ی ناشناس برام پیام اومد.باز کردم. دو سه تا عکس اومده بود. با دیدن عکسها گریه کردم.(حالا فهمیدم که چرا دیشب اصرار میکرد که عکسها رو پاک کنم و گفت هرچی میکشم از عکسه).توی یکی از عکسها علی پیراهنم رو بالا کشیده بود و دستش روی شرتم بود.تو یکی دیگه داشت بوسم میکرد و از این چیزها.هم گریه می کردم و هم به این فکر میکردم که چه بلایی به سر من اومده که خودم خبر ندارم.همان شماره دو بار به من زنگ زد ولی جواب ندادم.پیام داد که اگر جواب ندم عکسها رو برای خانواده ام می‌فرسته.یه بار دیگه زنگ زد و من مجبور شدم که جواب بدم. گفت تا دلت بخواد از این عکس‌ها پیش من داری .اگه میخوایی که به کسی نفرستم باید به حرفم گوش کنی.فحش دادم و گفتم کثافت تو با من چیکار کردی؟ که گفت نترس فقط یکم بوس کردم ، یک کم هم کست رو لیس زدم.فقط عکس گرفتم. توی کل مشاجره با علی ،فهمیدم که تو مشروب و چایی که علی به من داده تو هر کدوم یه قرص ریخته و من اونجوری شدم و موقع آوردن به خونه طبق گفته ی خودش تو حیاط خونه ای که کلیدش رو داشته(علی تو بنگاه کار می‌کنه)ازم عکس گرفته. بعد از کلی فحش قطع کردم.نمیدونستم به کی بگم.اصلا مگه کسی باور میکرد.تاظهر گریه کردم و مدام تهدیدهای علی رو می‌خوندم و در جواب فحش میداد.شماره ی احسان رو برام فرستاد و گفت میخوایی برای اونم بفرستم؟ (با اثر انگشتم گوشیم رو باز کرده و شماره ی همه رو برداشته بود). گفت اگر دختر حرف گوش کنی باشی قول میدم که عکسها رو پاک کنم.بعد از کلی مشاجره دیدم چاره ای ندارم.دو روز بعد قرار بود بابا و مامان از مکه بیان و من به جای خوشحال بودن تو این وضعیت گرفتار شده بودم.هر چقدر بهش میگفتم که باهام کاری نداشته باشه قبول نمی‌کرد.می گفت باید بیایی و با من باشی.التماسش میکردم که بخدا دو روز دیگه بابام اینا از مکه میان و خونه مون مهمون میاد و من نمیتونم بیام.تااینکه گفت بیا تو ماشین یک کم حال کنیم.هیچ جور ول کن نبود . من گفتم که سوار ماشین نمیشم و فقط یه بوس تو لابی بکن و برو.اومد من پایین رفتم و منو بغل کرد و بوسم کرد .به زور لب گرفت و منو مالید.دستش رو زیر شرتم برد و سینه ام رو خورد.از ترس و استرس داشتم میکردم.تا به زور دکش کردم.بابام اینا که اومدند نمی تونستم دربیام و اون هم دیگه نمی تونست زیاد بهم فشار بیاد.ولی بعد از مهمانی بازم گیر داد.بالاخره روزی که قراربود به خونه‌ی الهام بیام منو سوار کرد ولی با تماس الهام مجبور شدم بیام و نتونست کاری بکنه.قرار بود بعد از در اومدن از اونجا باهام تماس بگیره که من از عمد گوشی رو تو خونه ی الهام جا گذاشتم.البته نمیخواستم کسی بدونه ،ولی اتفاقا جواب دادن شما باعث شد تا چند روز کاریم نداشته باشه.ولی دیشب دیگه ول کن نشد. گفت شب که داشتیم با هم مشروب میخوردیم زنگ زد و جواب ندادم که باز هم برام عکس فرستاد و جان اسما قسم خورد که اگه آدرس ندم و به حرفش گوش نکنم تو شب نامزدی الهام عکسها رو برای بابام و داداشم میفرسته. دیگه نمیتونستم چیکار کنم.از مشروب خوردن خاطره ی بدی داشتم ولی چون تو در قضیه ی تلفن به هیچ کس چیزی نگفتی به تو اعتماد کردم و خواستم باهات مشروب بخورم.برای همین بود که موقع مشروب خوردن با تو گفتم که تو قابل اطمینانی.با اینکه از شب بله برون فهمیدم که به من توجه داری ولی نگاهت اذیت کننده نبود و من میخواستم مزه ی واقعی مشروب رو بفهمم ولی این کثافت بازم حال منو خراب کرد.الهه گفت که با این که دیشب گفتم که همه چی رو بهت میگم ولی بازم روم نمیشد ولی الان هم برام نوشت که فردا باید باهاش باشم . گفتم دو سه بار ازش خواهش کنم که کاری باهات نداشته باشه ولی قبول نکرد. قبول کن و به من بگو که کی و کجا قرار میگذاری.گفت نمی‌خوام تو رو تو دردسر بندازم که من گفتم نترس،بلایی به سرش میارم که دیگه تو که نه ،به هیچ دختر دیگه ای نتونه حتی نگاه چپ بکنه.تو فقط آدرس و ساعت رو بگو.الهه گفت که حالا فهمیدی چرا ملاحظه ی حاج حسین رو نکردم؟ گفتم عیبی نداره .همه اش فردا تموم میشه.خداحافظی کردیم .یک ساعت بعد الهه پیام داد و گفت که قرار شده فردا ساعت ۱۱ منو از سر کوچه برداره ولی دیگه نمیدونم با چه بهانه ای از خونه دربیام.گفتم نگران نباش بهت میگم چیکار کنی.به داداش وحید(به ام) زنگ زدم و گفتم که برای یکی از آشنایان همچین مشکلی پیش اومده و می‌تونه کمکم کنه یا نه؟ اونم گفت که من اصلا دنبال این کثافتام. گفت اصلا لازم نیست که خود دختر باشه.فقط پلاک و رنگ ماشین رو بده خودت هم نمیخواد که بیایی.بهت زنگ میزنم و میگم چیکار کنیم.به الهه زنگ زدم و گفتم اصلا تو لازم نیست بیرون بری فقط سر اون ساعت در دسترس باش تا بگم چیکار کنی.تا شب فکرم درگیر الهه و مشکلی داشت بود .صبح که شد بازم به بهرام زنگ زدم تا یادآوری کنم که گفت نگران نباشم .ساعت به یازده کم مانده بود که به ام گفت اگر اون پسر به الهه زنگ زد اونو تو کوچه بکشونه ،ولی خودش از خونه در نیاد. گفتم اونو من حل میکنم.خودم رو به سر خیابان الهه اینا رسوندم و جلوی مغازه ها می و چرخیدم. نزدیک ۱۱ بود که الهه زنگ زد و گفت که علی زنگ میزنه،چیکار کنم؟بهش گفتم چند دقیقه معطلش کن و بعد بگو بیاد تو کوچه .( بهش گفتم بگو سر کوچه تابلو میشه و تو کوچه خلوت تر هست )به بهرام زنگ زدم و قضیه رو گفتم. گفت نگران نباش الان تو رو هم دارم می بینم .تا پیچید تو کوچه، تمومه. تو دیگه من زنگ نزن .من باهات تماس می گیرم.تلفن رو قطع کردم .دو دقیقه بعد پراید علی در حالی که گوشی تو گوشش بود تو کوچه پیچید.تا بخواد دور بزنه دو تا موتور که هر کدوم دو نفر سوار شده بودند کنارش ایستادن و بهرام که ترک یکی از موتورها بودچنان سریع در عقب رو باز کرد و نشست که من هم متوجه نشدم.اون یکی هم در راننده رو باز کرد و علی رو کشون کشون عقب انداخت و خودش پشت رل نشست و حرکت کرد.موتورها هم پشت اون از کوچه در آمدند و رفتند.به الهه زنگ زدم و گفتم که خیالت راحت باشه ،علی رو بردند.از خوشحالی داشت گریه میکرد.نزدیک ۴۵ دقیقه بعد بهرام برام لوکیشن فرستاد.رفتم و تقریباً نیم ساعت بعد رسیدم .یه موتوری اومد و گفت پشت سر من بیا.دنبالش رفتم و ۱۰ دقیقه بیراهه که رفتیم به یک ساختمان قدیمی رسیدیم.در رو باز کردند و تو رفتیم.بهرام به استقبال من اومد و گفت بیا بریم ببین بچه کونی بود که دختر مردم رو تهدید میکرد؟دیدم دست پاش رو بستن و لخت مادرزاد کردند.یکیشون می‌گفت چجوری میخواستی بکنیش بگو تا همون‌جوری بکنمت.اونم داشت گریه میکرد و می‌گفت غلط کردم. بهرام گفت گوشی اش رو گرفتیم و همه چیز رو پاک کردیم.گفتم تو واتساپ و تلگرام که واسه کسی نفرستاده ؟ گفت اون پسر که با موتور تو رو اینجا آورد مخ گوشی و کامپیوتر هستش.اونم اومد و گفت حتی Gmailش هم پاک پاکه.بهرام به من گفت جلو نرو.نمیخوام تو رو ببینه.گفت خیالت راحت باشه.یه بلایی سرش میارم که از خواهر و مادر خودشم دوری کنه. تو این زمانی که بهرام داشت اینارو به من توضیح می داد الهه دو بار زنگ زده بود.حرف بهرام که تموم شد به الهه زنگ زدم و گفتم که علی در چه وضعیتی است.اونم گفت بگو بلایی سرش نیارن.گفتم ادبش می کنند فقط.بهرام گفت بگو شازده بهت زنگ میزنه،ببین چی میگه.منم به الهه گفتم.الهه از من تشکر کرد و گفت از بهرام هم تشکر کنم.با گوشی علی به الهه زنگ زدند و گفتند با خانم حرف بزن.من نمی شنیدم که چی داره میگه ،ولی الهه بعداً گفت که با گریه میگفت غلط کردم الهه.تو رو بخدا بگو کاریم نداشته باشند.بگو منو بخشیدی تا ولم کنند و خلاصه غلط کردم و از این حرفها.از بهرام تشکر کردم و گفتم آقا بهرام شیرینی تون محفوظه . ولی بهرام گفت برای این کارها پول نمی‌گیریم هیچ که خوشحال هم میشیم.بهرام گفت بچه ها تا شب آدمش می کنند و شب ولش می کنند و من هم دیگه باید می رفتم.

ادامه دارد

نوشته: فرید

دکمه بازگشت به بالا