امتحان عجیب

سلام به همگی مخصوصا اونایی که منتظرن یکی یه چیزی بنویسه وفحش بدن. خودتون و مسلح کنین که یه نوشته جدید در راهه دوستان

چیزی که قراره بخونین (البته اگه بخونین) داستان نیست بلکه یه خاطره س از تقریبا ۸ سال پیش. برای کسایی که باورش براشون سخته، توصیه میکنم که فکر کنن داستانه و باهاش کنار بیان و به خودشون فشار نیارن.

اتفاقاتی که در موردشون مینویسم مال سال آخر لیسانس منه تو دانشگاه امیرکبیر. از یه دختری خوشم می اومد که هم دانشکده ای نبود. یه دوست خیلی صمیمی داشتم که میدونست. حتی معتقدم اونم خیلی از اون دختر خوشش می اومد ولی بخاطر من چیزی نمیگفت. حالا بماند، چون موضوع در مورد اون دختر نیست، بلکه در مورد دوست صمیمیشه، مستانه. الان مقدمات ماجرای اصلی رو مینویسم و اگه خوشتون اومد ادامه داستان رو هم تعریف میکنم براتون.

من دیگه آخرای درسم بود و بیشتر داشتم رو پروژه م کار میکردم و بیرون هم مشغول کار تو یه شرکتی بودم و خیلی کمتر دانشگاه می اومدم. از طریق یکی از دوستام پرویز که هم دانشکده ای دخترای مورد بحث بود شنیدم که مستانه امتحان ریاضی مهندسی داره و بار سومه داره میگیره و بیافته نابود میشه. خلاصه ش که پرویز گفت خودم بلد نیستم و بیا به مستانه درس بده. منم قبول کردم.
قرار شد عصر روزی که اینا فردا ظهرش امتحان دارن من برم دانشگاه که بشینیم کار کنیم. طرفای ساعت ۲ من شرکت بودم که پرویز اس ام اس داد که مستانه شماره ت و میخواست دادم بهش منم گفتم مرده شورت و ببرن و از این حرفا. خلاصه ساعت ۳ گذشته بود که مستانه زنگ زد من چون هنوز شرکت بودم جواب ندادم ولی بلافاصله اس ام اس دادم که من سر کارم و بنویس جواب میدم. پرسید که میتونه یکی از دوستاش رو هم بیاره و منم چون واسم فرقی نمیکرد گفتم حتما. بعد پرسید چه ساعتی میرسم و تموم. شرکت خیلی از دانشگاه دور نبود و در نتیجه من طرفای ۴ و نیم دانشگاه بودم. حدود ۱ ساعت و ربع با مستانه و دوستش ساغ
ر کار کردیم که پرویز سر رسید با آب میوه و کمی حرف زدیم و شوخی کردیم و خستگی در کردیم. پرویز پرسید چطور پیش میریم و منم بی تعارف گفتم ساغر اوضاعش بد نیست ولی مستانه باید بیشتر کار کنه. ساغر پیشنهاد داد که بریم خونه ی اونا و تا صبح درس بخونیم. اگر هم خسته بودیم اتاق مهمون دارن و میتونیم یه چرتی هم بزنیم. منم چون فرداش نمیخواستم برم شرکت مشکلی نداشتم. خلاصه ساغر زنگ زد به باباش و گفت که دوستاش قراره بیان و تا صبح برای امتحان بخونن و برای شام هم هماهنگ کرد. پرویز دهن سرویس هم تا دید شام مفته خودشو انداخت تو بازی.
مستانه تو تمام این مدت خیلی نظری نمیداد و من یهو پیش خودم گفتم نکنه این ناراحت شده ولی خب اون موقع خیلی مغرور خرکی بودم و پیش خودم گفتم خب شده باشه. دروغ که نگفتم.

خلاصه که رفتیم و باز کمی درس خوندیم و پرویز هم نشست برای امتحان خودش یه گوشه خوند و بعدش شام و چایی و حرف از اینور و اونور. از خونه خیلی تعریف نمیکنم ولی یه دوبلکس شیک بود تو یوسف آباد که بعدا فهمیدم بابای ساغر خودش ساخته. وضع مالی شون هم به نظر خوب میرسید. آخرای شب بود که بابای ساغر اومد بهمون سر بزنه و بپرسه چیزی لازم نداریم که به مستانه گفت عمو جان. اونجا بود که فهمیدم مستانه و ساغر دخترخاله هستن و ساغر اصلا یه رشته دیگه درس میخونه ولی هم دانشگاهی مونه (خنگ نبودم ولی خب نپرسیدم از اولش). خلاصه که باباش خیلی خوب با من برخورد کرد و کلی تشکر و رفت. از ساغر پ
رسیدم مامانش خونه نیست که گفت مامانش رفته فرانسه پیش برادرش.
پرویز که طرفای ساعت ۲ دیگه ولو شد و ساغر بردش یه اتاقی که بگیره بکپه. مستانه هم چشماش قرمز شده بودن و معلوم بود حاضره بیافته ولی بخوابه. ساغر که برگشت من پیشنهاد دادم اونا دوتا هم بن بخوابن و صبح زود بیدار شیم و دوباره بخونیم. جفتشون قبول کردن و ساغر مستانه رو برد اتاق خودش و منم گفتم چون پرویز خروپف میکنه من همونجا تو اتاقی که بودیم (شبیه یه پذیرایی بزرگ بود) با یه پتو و بالش کارم راه میافته. گفتم ساعت برای چه ساعتی میذارن و خودم هم گذاشتم برای ۶ونیم و بیهوش شدم بعدش.

من یه عادت بدی که داشتم این بود که شبایی که دیر میخوابیدم وسط خواب یا باید پامیشدم میرفتم آب بخورم یا برم دستشویی. اون شب از شانس گند من دومی بود. چون خونه غریبه بودم وقتی بیدار شدم یه مدتی سعی کردم تحمل کنم ولی دیگه واقعا نتونستم در نتیجه رفتیم دنبال دستشویی و بعدش هم مث اسکلا رفتم تو آشپزخونه آب خوردم! وقتی برگشتم دیدم ساغر نشسته دور میزی که روش درس میخوندیم منتظر من. گفت صدای سیفون بیدارش کرده و اومده ببینه من چیزی لازم دارم یا نه. هم خجالت کشیدم و هم معذب شدم. گفتم نه تشنه م بود رفتم آب خوردم و گفتم بره بخوابه. داشت میرفت یهو برگشت گفت آرمان یه کم مستانه رو بیشتر تحویل بگیر گمونم ازت خوشش میاد. من و میگی یهو برق از سه فازم پرید. گفتم وایسا ببینم چیزی بهت گفته که ساغر اومد بپیچونه در بره ولی نذاشتم. خلاصه برگشت گفت که آره مستانه میدونه تو از دوستش خوشت میاد ولی اون خودش دوستپسر داره و نامزد کردن و مستانه هم که از تو خوشش میاد چرا بهش پیشنهاد نمیدی. منم خیلی رک گفتم ساغر من تو رو خیلی وقت نیست که میشناسم نمیتونم در این موارد برات توضیح بدم. اونم پررو تر از من گفت چرا نمیتونی؟ از من میترسی یا از بابام؟ دیگه بهم برخورد. گفتم مستانه دختر خوبیه ولی من با دخترایی که نخوان یا نتونن با من بخوابن دوست نمیشم مگه اینکه عاشق شده باشم! یهو زد زیر خنده گفتم سسسسس بابات بیدار میشه. گفت بابام شبا قرص میخوره الان بری زیر پاش با مستانه بری سان فرانسیسکو هم بیدار نمیشه. گفتم مستانه تا اوشون فشم هم نمیره سان فرانسیسکو کجا بود؟ گفت عه مگه رفتی باهاش. دیگه اینجاها بود که احساس کردم این بچه میخاره و لازمه یکی بخاروندش. گفتم نه ولی با تو فرحزاد میرم اگه میای. خودشو انداخت رو من از خنده و گفت فرحزاد که همین بغله. منم گفتم کدوم بغل؟ گفت همین بغل. گفتم همین بغل؟ و دستام و باز کردم. خیلی ملوس اومد بغلم گفت آره همین بغل. چسبوندمش به خودم و موهاش و کنار زدم و گفتم چه پیشی شدی یهو. گفت با این زبونی که تو داری خوبه هاپو نشدم. گفتم تازه کجاشو دیدی و رفتم تو کار لباش. لعنتی جوری لب میداد که انگاری داشتم دوتا دختر و با هم میکردم. منم یه مدتی بود مرخصی جنسی گرفته بودم هیچی دیگه کیرم داشت میترکید. با دستم همینجوری که لب میگرفتم صورتش و ناز میکردم و آروم آروم میرفتم سمت گردنش و سینه ش. وقتی دستم رسید به سینه راستش یهو پرید. گفتم چیه ساغر؟ گفت امشب فرحزاد ایستگاه آخره. منم گفتم بیا. همین میشه که جوونا نمیرن اوشون فشم دیگه. خلاصه یه چند دقیقه دیگه لب بازی کردیم و گردن ساغر و خوردم و بعدش برگشت پیش مستانه.

منم با یه شق درد اساسی برگشتم زیر پتو و سعی کردم یه کم بخوابم. چند ساعت بعد مستانه بیدارم کرد و گفت ساغر رفته چایی بذاره و گفت برم پرویز و هم بیدار کنم یه چیزی بخوره. منم با اینکه نمیدونستم اتاق مهمون کجاس چون نمیخواستم با مستانه تنها بمونم رفتم سمت آشپزخونه دیدم ساغر مشغوله. یه نگاه کردم کسی دور و بر نباشه و از لاله ی گوشش یه بوس کردم گفتم پرویز کجا کپه مرگشو گذاشته که یک آه ناجور کشید برگشت زبونش و تا ته کرد تو دهنم یه کم لبام و مک زد و گفت آریای لعنتی دیشب نتونستم بخوابم بعد از اون فرحزادی که رفتیم. منم گفتم دو سیخ جیگر هم ندادی به ما دیشب. ریز خندید دوب
اره لب گرفت و اتاق پرویز و نشون داد. رفتم با فحش بیدارش کردم و پاشد دوتا فحش داد و گفت گشنه ش نیست و بذارم بخوابه. منم گفتم این و خوردی سیری؟ و یه دونه زدم رو کونش و اومدم بیرون.
برگشتم سمت پذیرایی دیدم ساغر نشسته و مستانه یه جوری داره من و نگاه میکنه. نفهمیدم داستان چیه تا وقتی که نشستم سر میز دیدم گردن ساغر کلا کبوده! گمونم خودش هم یا ندیده بود یا از عمد خودش و زده بود به خریت. خلاصه که مستانه فهمیده بود خبریه ولی مطمئن نبود کار منه یا پرویز.
نشستیم به خوردن و منم یه کم شوخی کردم که فضا عوض بشه و بعدش درس خوندیم کمی و راه افتادیم ۴تایی سمت دانشگاه (ساغر ماشین داشت، یه ۲۰۶ نوک مدادی). بچه ها رفتن سمت دانشکده شون و منم رفتم دانشکده خودمون. طرفای ساعت ۳ از مستانه پرسیدم امتحانش چطور بوده و گفت که خوب بوده. پرسیدم ساغر چی؟ گفت نمیدونم بعد از امتحان ندیدمش زودتر از من برگه ش رو داد رفت. چرا از خودش نمیپرسی؟ منم گفتم شماره ش رو ندارم. مستانه پرسید میخوای شماره ش رو؟ گفتم نه هرموقع تو دیدیش ازش بپرس به منم بگو. حس کردم میخاد آمار بگیره و منم خیلی کول بازی کردم

هفته بعدش تو حیاط دانشگاه نشسته بودم که یهو دیدم پرویز از پشت سر زد رو دوشم که عی کثافت عوضی چطوری مخ زدی و از این حرفا. منم دیدم ضایعه گفتم خفه شو بعدا حرف میزنیم. اومد کرم بریزه نذاشتم گفتم جلو بقیه آبروداری کن. اومد در گوشم گفت مستانه اومده از من پرسیده که من از ساغر خوشم میاد منم گفتم آره چطور مگه. اونم گفته پس کار تو بوده کبودی گردن ساغر منم تازه فهمیدم داستان چیه و از این حرفا. گفت که مستانه و ساغر زدن به تیپ و تاپ هم و مستانه به ساغر گفته که اون میدونسته که مستانه از من خوشش میاد و … سرتون و درد نیارم خلاصه.

اون روز با استاد راهنمای پروژه م قرار داشتم. بعدش که اومدم بیرون زنگ زدم مستانه جواب نداد. اس ام اس دادم که شنیدم چی شده و اگه دانشگاهی بیا ببینمت حرف بزنیم. خلاصه مجابش کردم که بیاد و ساغر رو هم بگه بیاد که داستان درست نشه و تموم کنیم مشکل رو همینجا. قرار شد عصر تو کافه چه (سر ولیعصر و طالقانی بغل هتل جهان) بشینیم حرف بزنیم.

این تازه اول ماجرای من و مستانه و ساغر بود. اگه فکر میکنین ارزش داره ادامه ش رو بنویسم بگین خوشحال میشم بقیه ش رو تعریف کنم.
نوشته: آریا

دکمه بازگشت به بالا