امروز، همان روزه!
شاید اون روزی که بابا به خاطر یک شیطنت کودکانه مجبورم کرد برم دم دست عمو کار کنم، هرگز فکرش رو نمیکرد که داره مسیره زندگی من رو تعیین میکنه! توی این سالها خیلیها، حتی خود بابا و عمو سعی کردند نظرم رو عوض کنند و این شغل رو از چشمم بندازند، ولی واقعیت این بود که من گچکاری وگچبری رو به عنوان یک هنر، دوست داشتم و حالا هم که داشتم معماری میخوندم برام جذابتر از قبل شده بود!
اواسط ترم پنجم یکی از دوستان تماس گرفت و گفت: یک کار گرفتهام و دست تنهام، اگر فرصتش رو داری، چند روزی بیا کمکم! زمان مناسبی نبود ولی به خاطر دوستم پذیرفتم که آخر هفتهها کمکش کنم. صبح پجشنبه طبق قولی که داده بودم، رفتم سرکار و مشغول شدیم. یک خونه دوبلکس که طبقه پایین کامل سالن پذیرایی بود و کار ما بازسازی همین سالن بود. تا ظهر مثل همه کارهای دیگه سر کردیم. اما یکی دوساعت بعد از ناهار، در حالیکه خانم خونه و یک خانم دیگه هم توی سالن بودند، با صدای خنده زنانهای، همه کنجکاوانه برگشتیم، اما از دیدنش جا خوردم، خانم سحر احمدیان همکلاسی خودم بود که داشت به من میخندید! یک دختر نچسب و از خود راضی که رابطه خوبی هم نداشتیم. قطعا اون هم از دیدن من خرسند نبود. در حالی که هنوز نمیدونستم با دیدنش چه عکس العملی انجام بدم، اون قهقهه زنان: واااای ابراهیمی، چقدر این ژست عملگی بهت میاد!
زورکی لبخندی زدم: سلام خانم احمدیان، حالتون خوبه؟ ببخشید، نمیدونستم اینجا خونه شماست!
به جای اینکه به ظاهر آبرو داری کنه، با لحنی تمسخر آمیز: از اولش هم تابلو بود که تو از این قماشی! به نظر من که تنها شغل برازندهات هم همینه، فقط بیخودی جای چهارتا آدم حسابی رو توی دانشگاه اشغال کردهای!
خوب با توجه به شناختی که ازش داشتم، حرفاش دور از انتظار نبود. در طول ترمهای گذشته بارها مشابه رفتار اونروزش رو با دیگران دیده و شنیده بودم ولی نمیخواستم توی خونهشون و جلوی مادری که رنگ صورتش نشون میداد خجالت زده است، مثل اون رفتار کنم. پس سعی کردم آروم باشم، پوزخندی زدم: ممنون سرکار خانم از توصیهتون، من که به کارم افتخارم میکنم، به هرحال قرار نیست همه مثل تو سربار، باشند!
از خونه بیرون رفت و مادرش متعجب ازمن پرسید: شما دخترم رو میشناسی؟!
لبخندی زدم: بله متاسفانه! از بد روزگار همکلاسی هستیم!
بنده خدا، لبخندی مصنوعی روی لبش نشوند و از آشنایی با من ابراز خوشحالی کرد، ضمن عذرخواهی و دلجویی، تلاش زیادی داشت که بگه قصد و غرضی نداشته و رفتار سحر رو به شوخی ربط بدهد! منم از همین توجیح خودش استفاده کردم: بله درست میفرمایید، سحر خانم معمولا خیلی از عقلش استفاده نمیکنه! یعنی طفلی اصلا نداره که بخواد ازش استفاده کنه! خندهشون گرفت و کمی خندیدند و منم سعی کردم دیگه ادامه ندهم. دو روز تمام شد اما با توجه به اصرارشون برای تسریع کار و درخواست دوستم، قرار شد چند روزی هم بعد از کلاسها برم تا کار زودتر تموم بشه. توی اون چند روز که گاهی تا نه و ده شب هم کارم طول میکشید آقا و خانم احمدیان حسابی تحویلم میگرفتند و ظاهرا کارم به دلشون نشسته بود.
اما توی دانشگاه، همانطور که انتظارش رو داشتم تا پایان ترم بعد سحر گاه و بی گاه نیشی میزد! حین امتحانات پایان ترم، یک روز رفتم بودم بوفه. اما همین که مشغول شدم، یهو سحر با سینی که توش قهوه و کیک بود ، اون سمت میز و روبهروی من نشست: به به اوس بابک، ببخشید تیپت رو عوض کردی نشناختمت! ولی خداییش اون تیپ خیلی بیشتر بهت میاد!
حوصله بگو مگو نداشتم، خونسرد و عاقل اندرسفیهطور زل زده بودم بهش و مشغول خوردن بودم. گازی به کیک زد و قلوپی از قهوهاش رو هم سرکشید. گوشیش رو از توی کیفش درآورد: راستی شمارهات رو بگو!
همچنان خیره شده بودم بهش و با خودم فکر میکردم، شماره منو برای چی میخواد؟
+هوی با توام، چرا عین اوسگلا نگاه میکنی؟ میگم شمارهت رو بگو، بابا باهات کار داره!
خُب یک درصد هم شک نداشتم که داره دروغ میگه، پس یک شماره اشتباهی بهش دادم و رفتم. قصد داشتم چند روزی استراحت کنم اما دو روز بعد از آخرین امتحان، نُه صبح با یک تماس ناشناس از خواب بیدار شدم. همانطور خواب آلود گوشی رو گذاشتم دم گوشم: جانم بفرمایید!
بدون سلام و حتی معرفی: اوس بابک خیلی بیشعوری! خدا خر رو شناخت که بهش شاخ نداد!
فهمیدن اینکه کیه، نیازی به فکر کردن نداشت! هنوز منگ خواب بودم. با کمی مکث، عصبی گفتم: الان مشکل تو اینه که شاخ نداره؟ خُب به جای شاخ یک چیز دیگه داده، چرا از اون استفاده نمیکنی؟! قبل از این که چیزی بگه گوشی رو قطع کردم. اما چند دقیقه بعد از دوبار زنگ زدن و جواب ندادن من، پیام فرستاد: خیلی خری، چرا قطع میکنی؟ بیشعور بابا کارت داره!
هنوزم خیال میکردم داره دروغ میگه اما حدودا نیمساعت بعد واقعا باباش تماس گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: راستش یک باغی توی دماوند داریم، تقریبا سه چهار روز کار داره، به همین خاطر مزاحم شما شدیم! راستش وقتی گفت دماونده میخواستم بگم نه، ولی توی رودربایستی گیر کردم و پذیرفتم. طبق قراری که گذاشتیم، عصر همون روز اومد دنبالم و رفتیم سمت دماوند، یک باغ ویلا که یک واحد صد متری توش ساخته بودند. سفید کاری هم شده بود و در واقع فقط میخواستند روی تزئینات و دکوراسیون کار کنند. روز بعد وسایل مورد نیاز رو تهیه کرد و منم دو روز بعد کارم رو شروع کردم. با توجه به اینکه تنها بودم، شبها هم تا دیر وقت کار میکردم و پنجشنبه شبه تموم شد.
صبح جمعه مشغول برطرف کردن عیب و ایرادها بودم، ساعت از ده گذشته، دیوارها رو تمام کرده و تازه رفته بودم بالای تخته که سقف رو تکمیل کنم، خودشون سه نفر به همراه خانم و آقای دیگه وارد باغ شدند. سحر قبل از بقیه اومد توی سالن، هنوز از راه نرسیده ضمن برانداز کردن گچبریها، کلکل رو شروع کرد: بهبه اوس بابک، ببینم به تو ادب یاد ندادهاند، وقتی یکی رو که میبینی سلام کنی؟ هنوز جواب نداده، بقیه هم وارد سالن شدند و چند دقیقهای با اونا گرم صخبت شدیم. آقایون رفتند توی باغ و سحر هم رفت توی یکی از اتاقها و دقایقی بعد برگشت: بابک، کثافت قشنگ شدهها! مامانش هم خنده کنان پی حرفش رو گرفت: آره، دستت درد نکنه خیلی خوب شده، میگم آقا بابک نظرت چیه توی این قاب بزرگه یک طرح بکشیم؟
همزمان با گفتن خواهش میکنم، نگاهی به قابی که داشت میگفت انداختم و میخواستم بپرسم چه طرحی، ولی با دیدن تیپ جدید سحر، یادم رفت! یک ست تاپ و شلوار اسپرت، تنگ پوشیده و موهاش رو هم دم اسبی بسته بود! به خاطر فرم یقه مقداری از سینه سفیدش توی چشم بود. دروغ چرا خیلی بهش میومد. البته انصافا سحر خیلی خوشگل و خوشاستایل بود! حالا هم که با این تیپ حسابی ترکونده بود!
سحر با اشاره به قاب: چرا مثل جغد زل زدی به من؟ اینجا رو میگه!
دستپاچه وا نمود کردم دارم فکر میکنم، اما هنوز من جوابی نداده، خانمی که همراهشون بود، گفت: مثل خونه…، طرح یک گرگ در حال زوزه کشیدن یا مثلا یک خرس توی جنگل بکشید!
نگاهی به هر سه تاشون انداختم و گفتم: خوب چرا عکس سحر رو نمیکشید؟!
یهو مامانش و خانمه متعجب نگاهی به من و سحر کردند و با صدای بلند شروع کردند خندیدن!
سحر در حالیکه با حرص نگام میکرد: دست خودت نیست، ذاتا بیشعوری!
تازه یادم افتاد که باید بیشتر توضیح میدادم، منم کمی خندیدم و گفتم: فکرکنم سوتفاهم شد، منظورم اینه به جای طرح های تکراری و دِمُده، از سحرخانم یک عکس هنری توی طبیعت بگیرید، همون رو کار کنید!
از این ایده بیشتر خوششون اومد. بازم خانمه به جای اونا جواب داد: راست میگه سحر، به نظرم خیلی قشنگ میشه! مثلا بری روی قله کوه بشینی یا توی یک دشت پر از گل!
شاید از حرص خوردن سحر خوشم اومده بود که کرمم گرفت و با شیطنت گفتم: آره، به هر حال سحر از خرس و گرگ بهتره!
اون دوتا خنده کنان رفتند بیرون، اما سحر رفت به سمت آشپزخونه. نگاهم به سقف و تو حال خودم بودم که یهو یک ظرف آب پاشید بهم و خندهکنان: تا تو باشی دیگه خوشمزه بازی درنیاری! و با تقلید صدای من: آره، سحر از خرس و گرگ بهتره!
با وجودی که انتظار شوخی فیزیکیش رو نداشتم، اما نمیدونم چرا اینبار عصبی نشدم و همزمان با تهدید الکی، شروع کردم به خندیدن! خیلی سعی کردم اما انگار جایز نبود که کارش رو تلافی نکنم. به همین خاطر، آخرای کارم وقتی که تنهایی اومد توی سالن چیزی برداره، گفتم: اگر بازم کِرم نمیریزی یک دقیقه بیا اینجا ببین این گُل کج نیست؟!
متلک گویان اومد کنار تخته و سرش رو گرفت بالا که ببینه چی رو میگم، منتهی قبل از اینکه چیزی بپرسه، یک مشت گچ ژلهای توی دستم رو ول کردم روش. البته من میخواستم بریزم روی صورتش ولی سرش رو کشید عقب و گچ پخش شد روی قسمت لخت سینه و بالای تاپش!
به جای اینکه پاکش کنه، دستپاچه یقهاش رو کشید سمت جلو و مقداری از گچ سُر خورد رو به پایین. ناخواسته یک سورپرایز دیگه برام رقم زد! اونم دیدن نمای زیبا و تحریک کننده ممههای خوشگلی که توی سوتین مشکیش میدرخشید! ظاهرا داشتم بهش میخندیدم، اما تمام حواسم زیر لباسش بود و بدجوری قلقلکم داد!
خُب خودش شروع کرده بود، پس جای گلایهای نبود، در حالی که من میخندیدم اون با حرص خیره شده بود بهم و بعد از چند ثانیه خودش هم خندهاش گرفت: کثافت، آخه من الان این رو چطور تمیز کنم؟!
خنده کنان نشستم روی تخته و دست گچیام رو بردم به طرفش و گفتم: بزار بردارم!
یقه اش رو ول کرد و با کوبیدن روی دستم: لازم نکرده، دست خرکوتاه!
هنوز دستم رو عقب نکشیده، یهو در سالن باز شد و خانمه توی چهارچوب ایستاد!
ما که کاری نمیکردیم ولی نمیدونم چرا برای لحظاتی انگار بدن هردو مون قفل شد! هر چقدر تلاش کردیم که وانمود کنیم اتفاقی نیفتاده، اما دستپاچگیمون نذاشت و خنده شیطانی روی لب خانمه نشست! ولی دمش گرم، از همونجا برگشت توی باغ! حرکتش بهم کمی جرات داد، قبل از این که سحر به خودش بیاد پشت دست گچیم رو از زیر گردن کشیدم تا روی صورتش! حرصش گرفت و اینبار با شدت بیشتری کوبید روی دستم و غرولندکنان رفت به سمت دستشویی.
دقایقی بعد که من مشغول جمع کردن وسایل بودم، خانمه برگشت توی آشپزخونه و پیش سحر اما بازم غافلگیرمون کرد: خوب سحر جون حالا که آقا بابک کارش تموم شده، عصر با خودش برید چند تا عکس هم بگیرید!
تابلو بود که سحر هم از پیشنهادش جا خورده، نگاهی به من کرد و با تعجب: دوربین نیاوردیم!
خانمه در حایکه ظرف سالاد رو برداشت که ببره توی آلاچیق ، رو به سحر: عزیزم چرا نمیگیری؟! منظورم اینه برید بیرون، دوری بزنید و یک کم شیطونی کنید!
هر دو بهت زده تا خارج شدن از در، با نگاه همراهیش کردیم. آب دهنم رو قورت دادم و زیر لب گفتم: حالا یکی بیاد این رو توجیه کنه! و در ادامه همراه با شیطنت رو به سحر: ببین من فعلا قصد ازدواج ندارمها!
همراه با کج و کوله کردن صورتش: هلاک این اعتماد به نفستم! اما بعدش نتونست جلوی خندهاش رو بگیره و دقایقی خنده کنان کلکل کردیم.
بعد از جمع کردن وسایل باباش رو صدا کردم و گفتم: جناب احمدیان، با اجازهتون من کارم تمومه، اگر امر دیگه نداشته باشید رفع زحمت کنم!
با اشاره به حموم: بابک جان تا شما یک دوشی بگیرید، ناهار حاضره!
فکر کردم حرفم رو اشتباه متوجه شده، دوباره تکرار کردم. اما اونم دوباره گفت: بابک جان یک دوش بگیر، خستگیت در بره، شب با هم میریم!
من که ماشین نیاورده و قصد تعارف هم نداشتم! اما مهمون داشتند و شاید با بودن من راحت نباشند ولی خوب …
ساعتی بعد از خوردن ناهار آقای احمدیان در حالی که همراه سحر، لبه استخر ایستاد بودند، داشت پیشنهاد طرحی برای دور استخر میداد و نظر منم پرسید. بلند شدم رفتم پیششون که از نزدیک ببینم، اما همین که از کنار سحر رد شدم در عملی نابخردانه با دو دست هلم داد به سمت استخر!! تعادلم به هم خورد و در آستانه سقوط ناخواسته چنگ زدم به لباس خودش تا بتونم از افتادن جلوگیری کنم. همزمان باباش هم دستش رو دراز کرد که من رو بگیره ولی…! خوشبختانه عمق استخر زیاد و آبش هم سرد نبود! ترکیبی از صدای جیغ سحر، قهقهههای اون سه نفر و بعدش سه تایی یک متری رفتیم زیر آب! از حرص زیاد دلم میخواست همون زیر اب نگهش دارم و…
من که چارهای نداشتم جز حرص خوردن و خندیدن تا به وقتش! باباش هم شاید به خاطر ما، کج خلقی نکرد و فقط خنده کنان و نمایشی داشت دعواش میکرد.
هر سه آب کشیده از استخر بیرون اومدیم. من که دیگه لباسی نداشتم و با همون وضع نشستم جلوی آفتاب، باباش هم اومد کنار من، اما سحر رفت توی ویلا لباسش رو عوض کرد. همون شلوار جینی که موقع اومدن پاش بود و تیشرتی که پایینش رو کرده بود زیر شلوار!
قرار بر این شد عصری همه بیرون و عصرونهای بخوریم، منتهی قبل از رفتن، رفتم توی ویلا که گوشیم رو از شارژ در بیارم دیدم سحر تنها توی آشپزخونه ایستاده! با توجه به اینکه احتمالا دیگه فرصتی برای گیرم نمیومد، آروم رفتم پشت سرش و ظرف پر از یخ قالبی رو که روی بوفه برداشتم و از پشت خالی کردم توی لباسش. جیغی کشید ولی قبل از اینکه عکس العملی انجام بده از پشت سر چسبیدم بهش و محکم بغلش کردم تا نتونه کاری کنه! خیلی تلاش کرد که خودش رو نجات بده اما بیفایده بود و زورش به من نمیرسید. در حالی که تقلا میکرد، فقط میخندید و فحش میداد! اما این طرف قضیه، ورجه وورجههاش کار خودش رو کرد و اتفاقی که نباید افتاد، کیرم شروع به جون گرفتن کرد و به گمونم سحر هم فهمید، چون دست از تقلا برداشت و فقط سعی کرد باسنش رو بکشه جلو! با وجودی که حس و حال عجیبی بهم دست داده بود به خاطر ترس از اینکه کسی سر برسه ولش کردم، اما قبل از جدا شدن بدون فکر به عاقبتش لبام رو چسبوندم به پشت گردنش و به آرومی بوسیدم! سحر برگشت و بهت زده خیره شده بهم! اما من از ترس عکسالعمل منفیش، سریع ازش فاصله گرفتم و رفتم توی باغ. بعید میدونستم که بخواد همون موقع کاری کنه، همانطور هم شد چون دقایقی بعد، به ما ملحق شد و تا آخر شب که برگشتیم تهران اتفاقی نیفتاد.
ساعت از یک گذشته بود که رسیدم خونه، دوشی گرفتم و رفتم که بخوابم، اما پیامی از سحر داشتم. بازم به همون شیوه سابق، نه سلام و نه علیکی: تو اگر شعور داشتی باید بابت وحشی بازیات عذر خواهی میکردی!
خب همین که آبرو ریزی نکرده جای شکرش باقیه، با کمی تاخیرنوشتم: بله درسته، واقعا معذرت میخوام نمیدونم چرا متاسفانه یک لحظه مغزم از کار افتاد!
-یک لحظه؟ تو از اولش هم مغز نداشتی! عوضی، مچ دستم هنوز درد میکنه!
مچ دستش؟! نفهمیدم چی داره میگه فقط نوشتم: به هر حال معذرت میخوام!
-معذرت میخوای، همین؟! الان دیگه دست من خوب میشه؟!
شایدم من گیج خواب بودم ولی چرا مچ دستش درد میکنه؟! اتفاقات رو مروری کردم تا شاید بفهمم چی داره میگه، اما پیام بعدیش بیشتر گیجم کرد: نخیر، برای عذر خواهی رسمی، فردا ناهاردعوتم میکنی رستوران، شاید ببخشمت!
احساس میکردم اصلا موضوع بوسیدن نیست و شاید داره مثل همیشه اذیت میکنه! پس با همین خیال به شوخی نوشتم: چشم، همون فلافلی پایینتر از دانشگاه، خیلی هم باصفاست!
همراه با چندتا شکلک عصبانی: نَمیری این همه ولخرجی میکنی؟ دقایقی شوخی و کلکل کردیم ولی در نهایت تاکید کرد فردا ساعت 12:30 رستوران ساحل، شب بخیر!
باور کردنی نبود ولی … خیابونا خلوت بود و ساعت 12:10 دقیقه رسیدم، اما هرچی چشم چرخوندم ماشینش اون اطراف نبود. جهت اطمینان از این که هنوز نرسیده، سری به رستوران زدم، اونجا هم نبود. مدتی صبر کردم و پیامی براش فرستادم: سلام، کجایی؟ کی میرسی؟
با کمی تاخیر: کجا کی میرسم؟
همراه با چندتا شکلک تعجب و خنده: رستوران، من خیلی وقته رسیدهام!
به جای پیام تماس گرفت، اما با لحنی تمسخر آمیز: رستوران دیگه چیه، حالت خوشه؟!
انگار یک پتک توی سرم فرود اومد، چون یهو به دلم افتاد که سرکارم گذاشته! ولی با این حال همراه با خنده گفتم : سحر جدی کی میرسی؟ من گرسنمه!
دوباره با همون لحن: خوب به من چه مربوطه؟! چی تو خودت دیدی که فکر کردی من میام میشنم کنارت تا تو ناهار بخوری؟!
باورم نمیشد به این راحتی رودست خورده باشم! من خر که میدونم چه اخلاقی داره چرا اینجوری خودم رو مضحکه کردم؟! از فرط عصبانیت بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم. یک دقیقهای ایستاده، ذهنم درگیر بود، صدای خانمی از پشت سر به گوشم رسید: آقا برو کنار، چرا مثل دسته بیل این وسط وایستادی؟! برگشتم که عذر خواهی کنم، اما…
سحر لبخند به لب پشت سرم ایستاده بود! با برگشتن من خنده اش گرفت! از روی حرص لب پایین خودم رو گاز گرفته و فقط نگاهش میکردم. کمی هلم داد: چیه نکنه اینجا کاشتنت؟! از اون شوک اولیه بیرون اومدم، با حرص و همراه با دندون غروچه: سحر، بترس از اون روزی که تاوان این همه آزار و اذیت کردنهات رو بدی!
در حال کلکل رفتیم توی رستوران و سر میزی نشستیم. بعد از کمی صحبت طاقت نیاورد: تو اصلا توی اجتماع نگشتی؟!
با تعجب نگاهی به خودم انداختم و زل زدم بهش: واسه چی؟
-خوب لعنتی مثلا واسه عذر خواهی اومدی لااقل یک شاخه گل میگرفتی دستت!
واااااای! بمیری سحر که حواس واسه آدم نمیذاری! تازه یادم افتاد که حتی در ماشین رو هم قفل نکردهام! دستپاچه دویدم به سمت بیرون و رفتم سراغ ماشین، اما خوشبختانه کارمند رستوران دیده بود که رفتهام توی رستوران و مراقب بوده! برگشتم و دسته گل مریمی رو که گرفته بودم همراه با شوخی دادم بهش! ناهارمون رو خوردیم و بازم رو خوبی رو پشت سر گذاشتیم. موضوع مچش هم مربوط به همون شوخی دیروز بود که دستاش رو محکم گرفته بودم تا نتونه یخها رو دربیاره!
ظاهرا از اون روز باید رابطهمون خوب یا بهتر میشد ولی نه، کما فی سابق بود و هرزگاهی تلفنی هم نیش و کنایه ای میزد. با رسیدن ماه مهر و شروع ترم جدید، یک روز توی محوطه دانشگاه بخاطر شوخی بیمزهای که کرد دعوامون شد! اینقدر از دستش عصبانی بودم که شمارهاش رو بلاک کردم و دو سه هفتهای رسما قهر کردیم!
روز دوشنبه تنها یک کلاس هشت تا ده داشتیم، بعد از اتمام کلاس داشتم میرفتم به سمت در خروج که از پشت سر صدام کرد! برگشتم و با اخمای درهم نگاهی بهش کردم. قدماش رو سریعتر کرد و به کنار من رسید: بابک دیشب دزد رفته ویلا، بابا و مامان هم مسافرتند، میشه لطفا همراهم بیایی، تنهایی میترسم؟! پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم.
-به جون بابا راست میگم! نگهبان زنگ زده که بریم قفلا رو عوض کنیم، با کمی مکث اگه نمیایی اشکال نداره، خودم میرم! قدماش رو سریعتر کرد و رد شد. یک حسی بهم میگفت شاید راست بگه و به احترام بابا و مامانش درست نیست بذارم تنها بره! دنبالش رفتم به سمت پارکینگ و بدون حرف سوار شدم و راه افتادیم. چند دقیقه ای که از شهر خارج شدیم همانطور که به جاده خیره بود، بدون مقدمه گفت: بابک، من معذرت میخوام، به خدا نمیدونستم اینقدر بهت بر میخوره! بعد از لحظاتی و سکوت من: خوب یک چیزی بگو. اصلا جهنم وضرر، برای جبران امروز ناهار مهمون من، جاش رو هم تو تعیین کن!
عصبی چرخیدم به طرفش: به جای این کارا، یکم آدم باش و به آدما احترام بذار! یکی مثل من از سر فقر و نداری نیست که کار میکنه! اونقدری داریم که مثل شما تازه به دوران رسیدهها بچرخیم و عقده گشایی کنیم، اما ما آدمیم!
پوزخندی زد: بابک بابت بیشعوری، حقوق میگیری؟!
از حرص زیاد دلم میخواست با پشت دست بکوبم توی صورتش!
نیم نگاهی کرد و با صدایی بلندتر: چیه؟ بیا منو بخور!
ناخواسته خندهام گرفت، اما سرم رو چرخوندم که باهاش چشم تو چشم نشم!
-زهر مار، بی ادب، هی من هیچی نمیگم، پر روتر میشه!
تا رسیدن به باغ حرف زیادی بینمون رد و بدل نشد و بیشتر به سکوت گذشت. وارد باغ که شدیم رد پای دزد کاملا مشهود بود. طبیعتا چیز خاصی که توی ویلا برای دزدی وجود نداشت و علائم نشون میداد بیشتر به قصد آسیب زدن اومده تا دزدی! چون بین اون همه به هم ریختگی و آسیب، فقط تلوزیون و هارد دوربینها رو برده بود، البته کابل آژیر و دوربینها رو هم قطع کرده بود. سحر زنگی به باباش زد و با درآوردن مانتو و شالش دوتایی خونه رو کمی مرتب کردیم. من قفل در ورودی رو عوض کردم و رفتم که لااقل سیم آژیر رو وصل کنم، ولی …!
روی چهار پایه ایستاده و داشتم سیم پاره شده را وصل میکردم. دستام رو که بالا میبردم، تیشرتم هم کشیده میشد رو به بالا و قسمتی از شکمم پیدا میشد. توی این گیر و دار سحر شیطنتش گل کرده بود و هی انگولک میکرد! دوسه بار بهش گفتم نکن برق میگیرم، ولی گوشش شنوا نبود! بار آخر که داشتم سیم رو چسب میزدم و دوباره کارش رو تکرار کرد وانمود کردم که برق گرفتم، اما اینم کارساز نبود! به محض بالا رفتن دوباره دستها و در پِی اون تیشرتم ، دوباره دستش اومد به سمتم! از چهارپایه پایین پریدم و افتادم دنبالش. در حال فرار و خندیدن: چندبار گفت غلط کردم! اما قبل از رسیدن به در ساختمون گرفتمش. یک دستم رو دور بدنش حلقه کردم و با دست دیگه سرش رو به عقب کشیدم، لبم رو نزدیک گوشش کردم و با حرص گفتم: دیگه فایده نداره چون تو زبون حالیت نمیشه؟! لاله گوشش رو گرفتم بین دندونام و در حالی که به آرومی فشار میدادم، کمی کشیدم به سمت خودم. خنده کنان تلاش داشت که خودش رو از توی دستای من نجات بده ولی نمیتونست و فقط دست و پا میزد. همین کش و قوسها بازم کار خودش رو کرد و دوباره توی وجودم تحرکاتی شروع شد!
با لحنی ملتمسانه: بابک یک لحظه وایسا، تو رو خدا یک لحظه وایسا تا یک چیزی بهت بگم!
گوشش رو رها و کمی دستام رو شل کردم. به سرعت چرخید رو به من و درحالی که لاله گوشش رو گرفته بود لای انگشتاش و ماساژ میداد: آقا قبول نیست، این نامردیه، تو زورت بیشتره!
محکمتر بغلش کردم و تلاش کردم که لبش رو گاز بگیرم اما سحر بشدت سرش رو تکون میداد و به همین خاطر مدام لبامون روی هم کشیده میشد. برخورد نفسها، کشیدن شدن لبها و بدتر از اون لمس شکم وسینههاش سرعت شهوتی شدنم رو بالا برده بود و اوضاع داشت به سمتی میرفت که نباید. توی این گیر و دار هم موبایل سحر زنگ میخورد و سحر حین تلاشش برای فرار میگفت که مامانشه و باید جواب بده! بعد از لحظاتی کشاکش کمی سرم رو عقب کشیدم و بعد از اینکه خیال کرد منصرف شدهام، بیهوا بوسهای به روی لباش زدم!
برای چند ثانیه نفس زنان فقط زل زد توی چشمای من و خیلی آروم: بابک بذار گوشیم رو جواب بدم! از توی آغوشم سُر خورد و رفت به سمت گوشیش، منم توی این فاصله کارم رو تموم کردم. شیطنت های سحر کار خودش رو کرده و حسابی تحریک شده بودم، ولی نمیدونستم چکار کنم. رفتم توی ویلا. و دقایقی نشستم. چشمام رو بسته و داشتم به اتفاقات فکر میکردم که با ریختن مقداری آب روی صورتم نیم متری از جا پریدم! تا به خودم بیام سحر قهقهه زنان فرار کرد با کمی مکث منم افتادم دنبالش و بعد از تقریبا دو دور چرخیدن دور سالن گرفتمش، صدای خنده و جیغهاش بلند بود و تا انتهای باغ میرفت، در حالیکه همچنان میخندید از جا کندم و گذاشتمش رو ی بوفه آشپزخونه و بین پاهاش ایستادم. بعد از چند ثانیه جنگ زرگری و خندیدن: سحر، تو چرا هیچ تلاشی برای آدم شدن نمیکنی؟
خندهاش قطع شد و قیافه مظلومانهای به خودش گرفت و با لحنی لوسگونه: اومممم، خوب وقتی حرص میخوری بیشتر کیف میکنم!
پوزخندی زدم و با حرصی آمیخته به خنده، صورتش رو بین دستام گرفتم: ولی همیشه اینجوری نیست! ممکنه یهو وسط حرص خوردنای من یک سری اتفاقات بیفته که تو هم حرص بخوریها، اون موقع ممکنه بگی کاش تلاش میکردم دختر خوبی باشم!
در حالی که دوطرف صورتش رو گرفته و چشم ازش برنمیداشتم، صورتم رو بیشتر بهش نزدیک کردم و شبیه نجوا ادامه دادم: سحر خانم این درست نیست که یک دختر تا این حد پر رو باشه! دختر باس خانم و سر به زیر باشه تا پسر سادهای مثل من واسهش راست نکنند! کلمه راست کردن واسش نامانوس بود و البته در عین حال کمی هم قلقکش داد! رنگ صورتش تغییر کرد و سعی کرد نگاهش رو منحرف کنه و با نفسی عمیق: خیلی بی ادبی!
حس و حال عجیبی داشتم و احساسم این بود سحر هم دست کمی از من نداره. نوک بینیم رو چسبوندم به نوک بینی اون و خیره توی چشماش: نه سحر خانم، بی ادب اون دختریه که مدام روی اعصاب یک پسرخجالتی راه بره و تحریکش کنه! بیادب اون دختریه که لبای به این خوشگلی داشته باشه ولی نذاره یک کمی ازش بخوریم! دیگه فرصت عکس العملی بهش ندادم و شروع کردم بوسیدنهای پی درپی لبهاش. با وجودی که رنگ و روش، حال و روزش رو آشکار میکرد و هیچ مقاومت خاصی نداشت، اما با صدای آرومی گفت: بابک بریم دیگه دیرمون میشه!
پوز خندی زدم و حرصآلود: عزیزم، دیگه فرقی نمیکنه چون خیلی دیر شده! قبل از اینکه چیزی بگه لب پایینش رو گرفتم بین دندونام و کمی کشیدم به سمت خودم، ریتم نفس زدنهاش تغییر کرده و رنگ صورتش سرخ شده بود. دستاش رو گذاشت روی صورت من و با همون وضع دوباره: بابک، بس کن دیرمون میشه!
شاید واسه شروع کافی بود و باید کنترل شده جلو میرفتم اما عجیب بود! چون وقتی لبش رو ول کردم. دستای سحر همچنان روی صورت من بود و هیچ تلاشی برای پایین اومدن از روی بوفه نداشت! به شوخی و شیطنت گفتم: دیدی نمیتونی از طعم لبای من بگذری! در حالی که میخندید، بوسه محکمی به لباش زدم و همزمان دستام رو به صورت نوازش از روی صورتش کشیدم به روی شونهها، بازو و گذاشتم به روی پهلوهاش و سرم رو بردم پایین و دوتا بوسه هم روی گلوش زدم. حدسم درست بود و انگار دوست نداشت تمومش کنم، دستای سحر دور گردنم چرخید و سرم رو کمی فشار داد به خودش!
این حرکتش جرائتم رو بیشتر کرد، همزمان با بوسیدن گلوش، دستام دور کمرش قفل شد. بعد از لحظاتی توی اون وضعیت موندن با شل شدن دستاش، نوک زبونم رو از بالای سینه تا زیر چونهاش کشیدم. شاید آه بلند و ممتدش درخواستی بود برای تکرار و ادامه! چندین بار این کار رو تکرار کردم و هر بار صدای آه سحر بیشتر توی خونه پیچید! با گرفتن دو طرف صورتم سرم رو بالا کشید و همزمان با بستن چشماش لباش رو روی لبام گذاشت، یک دستم رو تا دور گردنش آوردم و بعد از چند بوسه ریز به دور لباش لب پایینی رو کشیدم توی دهنم و شروع کردم به مکیدن وهمزمان نوازش پشت گردنش. یکی دو دقیقهای دستای سحر فقط روی صورتم حرکت میکرد و بعدش با ردکردن از زیر بغل دور بدنم حلقه شد و نوک زبونش رو کشید به روی لبام! توی گرما گرم هیجانزدگیمون، آروم تاپش رو از توی شلوار بیرون کشیدم و خواستم بکشم رو به بالا اما دستاش رو برد به سمت پایین و مقاومت کرد. بدون وقفه و یا سماجت، از همون روی تاپ شروع کردم به نوازش کردن پهلوها، زیر بغل و گاهی هم از روی کمر تا روی باسن میرسوندم و با کشیدن باسنش رو به جلو، خودم رو بیشتر لای پاهاش جا میدادم. بدنش مدام وول میخورد و گاهی هم از من فاصله میگرفت اما شبیه مقاومت نبود چون بعدش دوباره خودش با کشیدن باسنش رو به جلو به من میچسبید و منم شکمم بدنم رو لای پاش حرکت میدادم. دو سه دقیقه ای بود که سحر فقط داشت با لبای من بازی میکرد و هر چند ثانیه فقط یک بوسه نرم میزد! اما من دیگه به اینا قانع نبودم، دلم میخواست حالا که آغوشش رو برام باز کرده جلوتر برم. بعد از لحظاتی، غافلگیرانه و یهویی لبه تاپش رو گرفتم و به سرعت کشیدم رو به بالا! با این حرکت دستاش هم تا بالای سرش رفت! از موقعیت استفاده کردم و با درنیاوردن تاپ، دستاش در بالای سرش نگه داشتم. در حالیکه سحر همچنان با چشمای بسته داشت میخندید، لبام رو رسوندم به چاک وسط سینههاش و یک فوت محکم کردم! سحر جیغی کشید و خنده کنان سعی کرد دستش رو از توی تاپ در بیاره اما حریف نشد. با خیالی راحت شروع کردم به بوسیدن قسمتهای سینهاش که از زیر سوتین بیرون بود و دو سه بار هم با شیطنت چاک وسطشون رو زبون کشیدم. تلاش های سحر از تب و تاب افتاد و انگار دیگه خیال مقاومت نداشت! با بوسه ای از لبش، تاپ رو کامل از تنش درآوردم و با بوسهای به لباش: سحر خانم، قرار نیست از دیدن اون چشمای خوشگلت لذت ببریم؟! لبخند به لب چشماش رو باز کرد اما بد جوری حال و روزش رو لو داد! چشماش کاملا قرمز شده بود چند اثنیهای با ذوق توی چشماش زل زدم و همزمان با درآوردن تیشرت و زیر پوش خودم، گفتم: سحر خانم اینم برای اینکه باز فردا نگی این مبارزه عادلانه نبوده، بفرما! انگار زبونش بند رفته و توان صحبت نداشت، فقط کمی خندید. همزمان با بوسیدن پیشونی صورت و روی چشماش، کامل بهش چسبیدم. پوست بدنش سرد بود اما انگاری من از درون گُر گرفته بودم! با کشیدن انگشتام از دو طرف به روی پوستش دوباره لبامون بهم گره خورد و دستای سحر هم دور گردن من چرخید و اونم به تقلید از من مشغول کشیدن انگشتاش و نوازش کردن پشت شونهام شد. با حرکت انگشتاش به روی پوستم بدنم مورمور میشد و خودم رو بیشتر بهش فشار میدادم. همانطور که سرگرم خوردن بودم و پشت کمر و شونههاش رو نوازش میکردم، دستام رو به قفل سوتینش رسوندم و بازش کردم. اما دستپاچه ازم جدا شد: نه بابک تو رو خدا! همراه با اخم و اشاره به خودم: نه و زهر مار، مگه من سوتین دارم؟! از فرصت خندیدنش استفاده کردم به سرعت بند سوتین رو از روی شونهها گرفتم و کشیدم! تنها کاری که ازش بر اومد بستن چشماش و گذاشتنن دستاش به روی سینههاش بود! ولی دیدن یک جفت ممه خوشگل چسزی نبود که بشه ساده از کنارش گذشت! سوتین رو انداختم یک گوشه و همراه با بوسه های پی درپی دوباره بغلش کردم تا احساس راختی کنه، همانطور هم شد و لحظاتی بعد دستاش رو برداشت و دوباره دور بدن من چرخوند. دیگه تمام وقتم رو صرف لب گرفتن نکردم و همزمان که دستام رو بدنش میچرخید گاهی لبام رو به کنار گردن و لاله گوشش میرسوندم، میخوردم یا میبوسیدم و مدام بدنم رو روی بدنش حرکت میدادم. سحر هم بیکار نبود و هرزگاهی بوسهای به سر و روی به من میزد. انگار هرچه دامنه فعالیت دستها و بوسههام بیشتر میشد اوضاع سحر خرابتر مید، جوری که حتی نفهمید کی دستام به روی ممههاش رسیده و دارم براش میمالم! با گرفتن نوک سینهاش بین لبام، سحر آه بلندی کشید و یک دستش رو روی سر من و دست دیگرش رو بعنوان تکیه گاه استفاده کرد. همزمان با خوردن و میک زدن، ممههاش رو گرفته و نوازش میکردم. سحرحسابی تحریک شده و آروم و قرار نداشت، همراه با صداهای عجیب غریب گاهی دستاش دور سر من میچرخید و با بوسههای پی درپی روی سرم همراهی میکرد. بعد از به اوج رسیدن بی تابی و سر و صداهاش، احساس کردم وقتشه که برم به سمت پایین! همزمان با بوسیدن و لیسیدن زیر سینه ها و شکمش، دستام رفت به سمت دکمه شلوار!
اما تمام مقاومتش در حدگرفتن دو طرف صورتم و یک نه بلند بود! شایدم توان مقاومت نداشت! بدون توجه به رفتارش نشستم روی زانو، دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم و لبام رو چسبوندم به زیر شکمش، با اولین بوسه ای که زدم، انگشتاش لای موهای من جا خوش کرد. رفتار سحر نشون میداد که عملا کنترل از دستش خارج شده! جوری که سه دقیقه بعد وقتی دوطرف شلوار رو گرفتم و کشیدم به سمت پایین، نه تنها دیگه مقاومتی در کار نبود بلکه باسنش رو بلند کرد تا بتونم شلوار و شورتش رو دربیارم! حالا دیگه سحر کاملا لخت جلوی چشمام بود و اگر هم میخواستم منصرف بشم شهوت بهم اجازه نمیداد. در حالی که شکمش به شدت بالا و پایین میشد و دلدل میزد، ناله کنان خودش رو به ول کرد روی صفحه بوفه. با اشتیاق مشغول بوسیدنهای ریز و پی در پی به رانها و شکمش شدم و همزمان دستام روی سینههاش بود. بعد از یکی دو دقیقه بالاخره لبام به روی شکاف خوشگلی که بین پاهاش و پایین تپه ونوسش قرار داشت، رسید! بدن سحر به شدت میلرزید و هرزگاهی با فشار دادن پاهاش به هم مقاومتی میکرد، اما دیگه توی اون وضعیت کاری ازدست هیچکدوممون برنمیومد! ازش خواستم پاهاش رو بذاره روی شونه های من و خودم هم درحالیکه مشغول لیس زدن خوردن کُسش بودم، از دوطرف باسن هم دستام رو به ممه هاش رسونده مشغول نوازش و بازی باهاشون بودم. با توجه به اتفاقی بودن هیچکدوممون تمیزکاری نکرده بودیم ولی توی اون شرایط اصلا مهم نبود. بعد از یکی دو دقیقه خوردن، شستم رو گذاشتم بالای چاکش و همزمان با مالش بلند شدم سرپا! چشمان سحر هنوزم بسته بود و توی دنیای دیگهای سیر میکرد. همزمان که شستم کار میکرد، با دست دیگه کمربند و دکمه شلوارم رو باز کردم و از پام درآوردم. نه قدم به بوفه میرسید و نه سحر جای مناسب بود، از کارم دست کشیدم با چندتا بوسه به روی شکمش دستام رو بردم زیر بغلش و کشیدم رو به جلو تا بلند بشه، با تعجب چشماش رو باز کرد اما با دیدن وضعیت من جا خورد، البته تمام عکس العملش گاز گرفتن گوشه لب پایینش بود. با احتیاط توی آغوش گرفتم و خوابوندم کف پذیرای و خودم هم دراز کشیدم روش! با افتادن کیرم به لای پاش، انگار تازه به خودش اومد! با کمی ترس و تعجب: بابک داری چکار میکنی؟!
بدون جواب، کمی خودم رو کشیدم رو به بالا تا کیرم رو کامل روی کُسش حس کنه،همزمان با گرفتن لبش توی دهنم، مستقیم توی چشماش نگاه میکردم و سعی میکرد کیف کردنم رو بهش نشون بدم. خیلی آروم باسنم رو بالا و پایین میکردم و کیرم رو لای پاش حرکت میدادم، ترشحات خودش و آب دهان من باعث لغزندگی لای پاش شده بود و حس خوبی داشت، کشیده شدن پوست کیرم به روی کُسش و همزمان نوازشهای من و خوردن لباش خیلی زود سحر رو تحریک و همراه کرد. اینبار با یک سورپرایز ویژه، دستش رو به زور برد بین بدنهامون و با نوک انگشتاش کیرم رو فشار داد به کسش تا اصطحکاک بیشتری داشته باشند. بعد از سه چهار دقیقه توی اون وضعیت اوضاعش بهم ریخت و عصبی اما با لحنی ملتمسانه ازم خواست کاری کنم که بیشتر خوشش بیاد! شاید اگر همچین درخواستی نمیکرد با همون لاپایی تمومش میکردم، ولی یک لحظه خر شدم و با کشیدن کیرم تا روی سوراخ کُسش، فشار محکمی دادم! با جیغ حشتناکی که سحر کشید و فشاری که به کیرم اومد، فهمیدم دیگه کار از کار گذشته! دستپاچه خواستم همزمان با گرفتن جلوی دهنش بیرون بکشم اما قفل شدن پای سحر به دور باسنم مانع این کار شد، مغزم درست کار نمیکرد و خیال میکردم میخواد که ادامه بدم، به همین خاطر حلقه دستم رو دور گردنش محکمتر کردم و فشارم رو بازم بیشتر . …
چسبیدن کامل بدنامون، چشمای خونآلود و از حدقه درومده سحر و گاز وحشتناکی که به دستم زد نشون میداد که کار تموم شده و دیگه چیزی برای از دست دادن نداریم! دیگه چیزی از کیرم بیرون نبود، اما توی تنگنای بدی افتاده و فشار زیادی بهش وارد میشد. شاید همین فشار منو در آستانه انفجار قرار داده بود اما قیافه وحشتزده سحر باعث شد فقط تندتند بوسمش و قربون صدقهاش برم، بعد از لحظاتی اون فشار اولیه کم شد. در آستانه اومدن بودم اما ازم خواست درش بیارم! برای اینکه اذیتش نکنم سریع بیرون کشیدم و همچنان که صورتش رومیبوسیدم، با کمک دست، خودم رو روی شکم سحر تخلیه کردم! بی رمق ولو شدم کنار سحر و عین دوتا آدم که از صبح کلنگ زدهاند دل دل میزدیم!
یک ربع بعد در حالی که داشت گریه میکرد: بابک حالم ازت بهم میخوره! آشغال کثافت من عاشقت بودم، اونوقت تو حیوون… نذاشتم حرفش کامب بشه، خودم رو کشیدم روش با لب طولانی که ازش گرفتم: سحر خانم من کاری کردم که تا ابد وبرای همیشه مال خودم باشی!! و در ادامه به شوخی: ضمنا مگه قرارمون نبود که یک روزی تاوان این همه آزار و اذیت کردنهات رو بدی! امروز، همان روزه!
با ترکیبی از گریه و خنده شروع کرد به زدن روی سر و صورتم و من در جوابش فقط میبوسیدم!
پایان…
(با تشکر بینهایت ازسعید عزیز که وقت زیادی رو برای اصلاح و ویرایش این داستان گذاشتند))
و ممنون از شما که وقت گذاشتید
نوشته: یک آشنا