امیدم (۱)
محتوای این داستان کاملا واقعی، همجنسگرایانه (گی) و فعلا فاقد محتوای جنسی است. لطفا در صورتی که علاقهای به این نوع محتوا ندارین، براش اصلا وقت نزارین. مرسی 3>
داستان ما دقیقا از اونجایی که شروع شد که همسایهی روبرویی ما، مثل یه بخش کثیری از بقیهی همسایههای قدیمیمون، بار و بندیل شون رو جمع کردن و همراه با بچههاشون رفتن کانادا و واحدشون رو فروختن. حقیقتا ناراحت بودم. هم بابت اینکه همسایههامون رو که از وقتی به دنیا اومدم، تقریبا هر روز میدیدمشون و بهشون عادت کرده بودم رو دیگه نمیبینم، هم بابت اینکه نگران بودم که حالا کی میخواد بیاد همسایهی ما بشه. کاش یه عالمه بچه نداشته باشن، کاش آدمای درب و داغونی نباشن، کاش خیلی رفت و آمد نداشته باشن. وای که چقدر یه آدم جدید میتونه ویژگیهای بد داشته باشه.
واحد روبرویی بخاطر قیمت خوبی که گذاشته بودن، خیلی سریع فروش رفت. شاید خیلی عجیب باشه ولی حدود ۲ ۳ هفتهی اول، هیچ کدام از اعضای خانوادهی جدید رو ندیده بودم. ولی خب خبر خوب این بود که خیلی بیسر و صدا بودن، حتی بیسر و صدا تر از ما. از بابام شنیده بودم که عین ما، یه خانم و آقای میانسال با پسر جوونشون بودن. البته این عدم آشنایی به لطف مامانم که معتقده آدم باید با همسایهها آشنا باشه و ارتباط داشته باشه، زیاد طول نکشید. حدودا یه ماه و نیم گذشته بود که آقای کریمی و خانوادش و پسرشون قرار بود شام بیان خونهی ما. حقیقتا بابام زیاد راضی نبود. منم حس خیلی خوبی نداشتم. ولی کسی حریف مامانم نشد و طبق معمول هر مهمونی، از صبح بوی خورشت و پلو و دسر و سوپ و انواع و اقسام چیزای دیگه توی خونه پیچیده بود تا به قول معروف “سنگ تموم” گذاشته باشیم. من و بابا و اکرم خانوم که گاهی میاد کمک مامان برای اینجور مواقع هم درحال برو و بیا خرید کردن و بشور و بساب و جارو کردن و صد البته افزودن چاشنی غرغر به این ضیافت نابهجا بودیم.
ساعت ۵ و نیم بود که زنگ رو زدن و این همسایههای جدید برای اولین بار وارد خونهی ما شدن و من برای اولین بار دیدمشون. حقیقتاً تو همون چند دقیقهی اول تاثیر خوبی داشتن و ازشون خوشم اومده بود. البته پسرشون نیومده بود و خانم کریمی گفت مجبور بوده امروز سرکار یه مقدار بیشتر بمونه و یه مقدار دیرتر میرسه خونه، ولی حتما میاد. (راستی من اسمهارو عوض کردم، چون به هر حال اینطوری بهتره.) یه مقدار باهاشون آشنا شدم و یه دوتایی چایی خورده بودیم که دوباره زنگ رو زدن. خانم کریمی بلند گفت: حتما امیده. یه مقدار کنجکاو بودم که ببینم پسرشون چه شکلیه. خواستم در رو باز کنم که مامان در رو باز کرد و وای. چی میدیدم. یه پسر جوون، قد بلند و چهارشونه و بینهایت خوش قیافه. یه پیراهن سرمهای پوشیده بود که کاملا فیت تنش بود و عضلاتشو نشون میداد، یه شلوار کتان مشکی و کمربند و کفش چرم یکرنگی که با بند ساعت چرمیش ست بود. چشم و ابروی کاملا مشکی و مو و ریش مشکیتر که به بهترین نحو حالت داده شده بودن و عینک مستطیلشکلی که این زیبایی رو تکمیل کرده بود. خدای من چقدر جذاب! فقط در لحظه به خودم گفتم که سامی خودتو جمع کن و آبرو واسه خودت و مامان و بابات بزار. مثل یه جنتلمن واقعی وارد شد و با همه سلام و احوالپرسی کرد و بابت تاخیرش عذرخواهی کرد و من تو دلم گفتم تو نصفه شبم میومدی عیبی نداشت. وقتی که داشت با من دست میداد فهمیدم که حداقل ۲۰ سانت از من قد بلندتره و شاید خیلی هالیوودی بشه اگر بگم ارتباط چشمی همون موقع احوالپرسی یه ارتباط کاملا عادی نبود. شایدم من اینطوری حس کردم، ولی از همون اول یه حسی بینمون ایجاد شد. ولی خب مطمئن نبودم.
موقع شام شاید اتفاقی، شاید از قصد پیش امید نشستم و به بهانهی اینکه تو رو خدا خورشت بکش تو رو خدا بورانی بکش، سر حرف رو باز کردم. ۲۶ سالش بود. مهندس عمران بود و توی شرکت انبوهسازی کار میکرد و عاشق ورزش و گیتار بود. ولی من خیلی به حرفاش دقت نمیکردم. تمام توجهم به جذابیت این پسر بود. به لبای خوشفرم و دندونای سفید و خوشگلش. گردن بلند و ریش کوتاه و مرتبش و اون یکم موهای سینهاش که از یقهی پیراهنش یکم معلوم بود. به هر حال منم کم و بیش از خودم بهش گفتم. به همین بهانه به شما هم بگم.
اسمم سامه ولی خب همه سامی صدام میکنن. ۱۹ سالمه (اون موقع ۱۷ سالم بود.) ۱۷۱ سانت قدمه و لاغرم. موهای یکمی بلند دارم و کلا پوستم روشن و موهام بوره و شاید خوشگلم. نمیدونم. شاید خوشگلم. حداقل خیلیا بهم میگن که هستم.
البته اینارو بهش نگفتم. فقط اسم و سن و تحصیلات. از شانس خوبم اون موقع هنرستان موسیقی میرفتم و همین باعث شد که توجه امید بیشتر بهم جلب بشه. چون اونم مثل من خیلی اهل موسیقی بود و شاید خیلی عجیب باشه؛ ولی هر دو علاقهی زیادی به موسیقی کلاسیک داشتیم و همین بهانهای شد برای آشنایی بیشتر و رد و بدل کردن شماره و پیج و اینستا و این چیزا.
به هر حال اون مهمونی به بهترین حالت تموم شد و بعد از جمع و جور کردن خونه و ظرفا و اینا. آماده شدم که برم بخوابم. ولی وقتی که به خودم اومدم و دیدم تک به تک پستای پیج امید رو شاید چندین بار چک کردم، فهمیدم که “ایوای!”
نوشته: سامی
ادامه…