امیدم (۲)
…قسمت قبل
محور اصلی صحبتهای من و امید بیشتر راجع به موضوعاتی بود که یه جورایی علاقهی مشترکمون محسوب میشد، مثل موسیقی، گاهی من از هنرستان میگفتم، گاهی اون از محل کارش میگفت. چندبار هم حتی ازم خواست که باهام بیاد تا بتونه هنرستان رو ببینه. ولی خب نمیشد. یعنی قوانین اونجا زیاد دست دانشآموزهارو باز نمیگذاشت. ولی خب این دلیل بر این نشد که من ازش نخوام که باهاش یه بار به محل کارش یا به قول خودش “سر ساختمون” برم. اوایل اونم مثل من نه میاوورد، ولی آخر یه بار خودش پیام داد که “بالاخره جورش کردم. بیا فردا بریم سر ساختمون”. منم که در چند جای وجودم انگار عروسی و نامزدی و حنابندون برگزار شده بود، در اسرع وقت قبول کردم و بعدش هم با پدر و مادرم مطرحش کردم و اونا هم که از امید و خانوادهاش دلخوشی داشتن و بالکل رابطهی خوبی داشتیم، با یکمی پرسش و اینا راجع به محلی که میریم و آدرسش و اینا، مهر مجوز حضور من رو زدن. فردا صبح شاید قشنگترین لباسی که داشتم رو پوشیدم. موهام رو به بهترین نحوی که بلد بودم درست کردم و بهترین ادکلنم رو زدم و منتظر شدم تا امید زنگ در خونه رو بزنه. اون یک ربع قدر یک ساعت طول کشید. ولی آخر امید زنگ در رو زد و من مثل فشنگ از جام پریدم و در رو باز کردم تا اون هیبت جذاب رو پشت در ببینم. نمیدونم چرا این پسر برام عادی نمیشد و هنوزشم نمیشه. دقیقا عین بار اول چند لحظه محوش شدم و تقریبا مطمئن بودم که بعد از این چندوقت همسایگی، شاید یکم بو برده که حسم بهش فقط اندازهی “پسر همسایه” نیست. یه شلوار کتان کرم رنگ با پیراهن زرشکی پوشیده بود و بازم یقهی پیراهن رو یکمی باز گذاشته بود تا دلبریش چند برابر بشه. خیلی دوستانه دست دادیم و شاید یکمی شک شدم وقتی آروم منو سمت خودش کشید و یه بغل (برادرانه) مهمونم کرد. وقتی رفتیم تو پارکینگ تا سوار ماشینش بشیم، داشتم ظاهرم رو توی آیینه چک میکردم و امید به وضوح داشت منو نگاه میکرد و برخلاف من، هیچ ابایی از اینکه من این رو بفهمم نداشت. بعد از اینکه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، توی راه گفت چقدر امروز خوشتیپ و خوشگل شدی، نمیدونم کدوم جرئتی ناگهان بر من مستولی شد که گفتم: مگه همیشه نیستم؟” و اونم در جواب گفت” قطعا هستی، امروز یکم بیشتر” و من گفتم” نخواستم بگم همراه آقای مهندس بیکلاسه”. یکمی از جوابش تعجب کردم وقتی گفت” اونوقت نمیگی میبرنت و من سرم بیکلاه میمونه؟” و دستشو یکمی گذاشت روی پاهام. اونجا بود که یکمی پروانههارو توی دلم حس کردم.
به هر صورت ما به محل کارش رسیدیم، یه ساختمون بود نزدیکای ایرانمال. با هم رفتیم و بخشهای مختلف رو دیدیم. ساختمون هنوز دیوار نداشت و تقریبا بیشتر اسکلت بود. تجربهی جدیدی بود برام، ولی خب تقریبا تمام حواس من معطوف امید بود و داشتم با خودم فکر میکردم، چطور تک به تک چیزایی که به این پسر مربوط میشه برای من جذابه. راستش رو بخوام بگم، من واقعا علاقهای به چیزای مهندسی و ساختمونی و اینا ندارم، ولی کاملا خودم رو مشتاق نشون میدادم. بالاخره برای دیدن این اثر میکلآنژ، یکمی نقشبازی کردن هزینهی زیادی نبود. ساعت ۱ اینطورا بود که ناهار خوردیم و راه افتادیم برگردیم سمت خونه. توی راه خیلی صحبت کردیم و وقتی که داشتیم راجع به اینکه منم باید باهاش برم باشگاه صحبت میکردیم، چندبار شکم و سینهام رو لمس کرد و من حس کردم حتی یکم بیشتر از حد معمول این لمس رو ادامه داد. ولی خب به هر حال من استقبال کردم.
توی پارکینگ دوباره بغلم کرد و ازم تشکر کرد که باهاش اومدم. اون لحظه خیلی ریاکشن خاصی نشون ندادم. ولی توی دلم واااقعا ذوقزده بودم.
بعد از اون روز ما چند بار دیگه هم با همدیگه بیرون رفتیم و وقت گذروندیم و حتی به اجرای موسیقی هنرستان هم دعوتش کردم و تقریبا هر بار این تماسهای چشمی و لمسی و احساسی بیشتر میشد تا اینکه من یه جشن تولد گرفتم. توی تولدم طبیعتا دوستای قدیمی و دوستای هنرستان و دوستای کلاسزبان و خلاصه، همهی دوستام بودن. امید رو هم دعوت کردم. اون شب خیلی خوش گذشت. خیلی بازی کردیم و شام خوردیم و بعد از شام به اجازهی بابام حتی یه مقدار هم مشروب خوردیم و موقع رقص با چندتا آهنگ من و امید با هم رقصیدیم. کادوهای خوبی هم برام آوردن که اکثرا لباس یا کارت هدیه بود. امید هم یه تیشرت و شلوارک صورتی خیلی قشنگ برام گرفته بود که خیلی خوشم اومد.
حدودای ساعت ۱ بود که مهمونا رفتن و من تا وقتی بخوام بخوابم حدودا ساعت ۳ شده بود. روی تختم دراز کشیده بودم که دیدم امید پیام داده.
-سلام عزیزم.
+سلامممم چطوری؟
_به خوبیت. مهمونا همه رفتن؟
+آره رفتن همه. مرسی که اومدی.
-مرسی که دعوتم کردی. راستش انتظارشو نداشتم.
+چرا؟ تو هم به من خیلی نزدیکی، هم خیلی برام مهمی، هم خواستم به بقیه پز بدم. P:
-خب اینطوری که پررو میشم.
+بیخود
-شوخی کردم. کادو تو دوست داشتی؟
+وای خیلی خیلی قشنگه. ممنونم ازت واقعا.
-خوشحالم. دوست دارم تو تنت ببینم.
+اوکی. اولین فرصت چشم
سین کرد و دیگه جواب نداد. ولی هنوز توی پیوی من بود. حدودا ۱۰ دقیقهی بعد رفت رو تایپینگ. ولی هیچی ننوشت. دوباره رفت رو تایپینگ. ولی بازم هیچ پیامی نیومد. فکر کردم تلگرام باگ خورده. گوشی رو گذاشتم کنار و خوابیدم.
فردا جمعه بود و میتونستم هر وقت بخوام بخوابم. در نتیجه خمیازه کشان ساعت ۱۰ صبح تازه چشمامو باز کردم.
گوشیمو برداشتم که ببینم بچهها عکسای دیشب رو فرستادن یا نه، که دیدم امید پیام داده. کِی؟ ساعت ۴ و نیم صبح.
پیام رو باز کردم.
-سامی
دوست دارم.
نوشته: سامی
ادامه…