امید واهی
چند ماهی میشد که توی چت روم، باهم در ارتباط بودیم. امید، یه کافه کوچک سمت یوسف آباد داشت. عکسش هم دیده بودم، به نسبت خوشچهره بود؛ اما مزیتش این بود که خط قرمزها رو رد نمیکرد. نمیگم کاملا توی چارچوب چت میکردیم، بالاخره لاس زدن نمک چته! اما حد و حدود رو بلد بود. میدونست متاهلم، خودش هم فابریک نداشت اما آخر هفته هاش همیشه با دختر پر بود.
یه روز بحث لَته و طرز درست کردنش شد، یکم برام کُری خوند که من لَته هام حرف نداره و فلان… حرف پیش رفت و آخرش قرار شد همدیگرو توی کافه اش ببینیم.
روز خوبی شد! باهم کلی صحبت کردیم؛ لته خوردیم؛ خندیدیم؛ بحث کردیم. هم صحبتی باهاش بهتر از چَتِش بود و قیافه اش بهتر از عکسش! وقت خداحافظی، با تعارف های خیلی زیادش، من رو تا یه جایی رسوند.
پشت یه چهارراهی حدود ده دقیقه معطل شدیم. امید زل زده بود به صورتم و خیره نگاهم میکرد. اولش به روی خودم نیاوردم. راستش یکمم معذب شده بودم و توی ذهنم میگفتم بیا اینم هَوَل دراومد! نادیده گرفتنش جواب نداد. زدم تو فاز پررو بازی:
+چیه نگاه میکنی؟
-یه درخواست ازت بکنم، ناراحت نمیشی؟
ترافیک باز شد و ماشین راه افتاد.
+ناراحت نمیشم ولی ممکنه درخواست رو رد کنم، امیدوارم تو ناراحت نشی.
-میتونم صورتتو بو کنم؟
+بو کنی؟؟؟؟ یعنی چی؟ صورت مگه بو میده؟
-بله! هر صورتی یه بویی میده و من فکر میکنم بوی صورت تو به شدت جذابه! حتی از اینجا هم میتونم یکم حسش کنم.
+ومپایری چیزی هستی؟
-اذیتت نمیکنم؛ فقط بینیم ممکنه یکم بخوره به گونه و لپت. اجازه میدی؟
توی چشماش شهوت نداشت، لحنش هم بد نبود. حتی میتونم بگم یه جور شخصیت کاریزماتیکی داشت! انقدر عادی و در عین حال جدی گفته بود که نمیتونستی نه بگی. سکوتمو پای رضایتم گذاشت و توی یه کوچه ای پیچید و پارک کرد. اومد سمت صورتمو شروع کرد به کشیدن نفس های عمیق. چشمهایش رو بسته بود و عمیق بو میکشید؛ بهم نزدیکتر شد و بینیش رو چسبوند به گونه ام. یکم آروم بینیش رو تا پایین چونه ام کشید و عمیق نفس گرفت. بعدش هم خیلی عادی ازم جدا شد و با یه لبخند به رانندگیش ادامه داد.
چند دقیقه ای سکوت بود و تقریبا داشتیم به مقصد میرسیدیم.
+خب الان چی شد؟
-همونطوری که فکر میکردم شد.
+خب؟
-بوی صورتت محشره!
لبخند پهنی زد و دیگه هیچی نگفت. چند دقیقه بعد هم خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم.
بعد از اون روز چند بار دیگه هم چت کردیم و باز هم قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. توی دیدار دوم هم همه چیز اولش عادی و عالی بود و باز آخرش که شد همون درخواست رو تکرار کرد. نمیدونم از روی کنجکاوی بود یا چی، اما بازم اجازه دادم کارش رو انجام بده. این بار اما بعد از بینیش، لبهاشو روی صورتم آروم میکشید اما نمیبوسید!
امید جذاب بود. قیافه اش، تیپش، حرفاش، حرکاتش. آدم پپه ای نبودم، اما امید برام یه مرحله جدیدی بود! دوست نداشتم بپرسم برای چی اینکارو میکنی، دوست نداشتم جلوتر بره حرکاتش، دوست هم نداشتم تمومش کنه. همین لِوِلی که توش بودیم رو دوست داشتم.
بار سوم اما انقدر راحت پیش نرفت… باز آخر دِیتمون توی ماشین، یه جای خلوت پارک کرد و اینبار بدون اجازه نزدیکم شد. با دستش آروم صورتمو لمس میکرد، با سرانگشتاش نازم میکرد و دم عمیق از گونه هام میگرفت. گاهی میون نفس های عمیقش بینیشو روی صورتم میکشید؛ کم کم لبهایش هم وارد بازی شدند. لبهایش رو میکشید روی صورتم و بوسه های ریز میزد. بعد از چند دقیقه کنار کشید و به صورتم خیره شد. من اما تاب نگاهشو نداشتم. تحریک شده بودم! فکرشم نمیکردم با همچین حرکتی بخوام تحریک شم… حتی به لبم نزدیک هم نشد! برام عجیب و لذت بخش بود.
ماشین رو روشن کرد و منو به مقصد رسوند. باز هم عادی خداحافظی کردیم.
فردای اون روز، بحث چتمون راجع به حرکت تو ماشینش بود. پرسید تحریک شده بودم؟ بعدش از حالت چشمهام گفت؛ اینکه یکم خمار شده بودن و صورتم گل انداخته بود. چت های بعد ترمون بیشتر پیش رفت. راجع به اینکه با چه چیزهایی تحریک میشیم، چه چیزهایی برامون لذت بخش تره و از تجربیاتمون توی سکس گفتیم. اما همین حرفهامون هم توی لفافه بود و اشاره مستقیم به چیزی نمیکردیم.
یه هفته بعد، امید توی چت بهم گفت که فرداش خونشون خالیه. دعوتم کرد باهم پی اس بازی کنیم؛ آخه قبلا خیلی راجع بهش حرف زده بودیم و همیشه میگفتیم اگه شد یه دست باهم بزنیم. استرس شدید داشتم و میدونستم این دعوت فقط به بازی ختم نمیشه. از اون طرف هم عذاب وجدانمو اینطور آروم میکردم که ما هیچ کار غیر اخلاقی ای تا حالا نکردیم و این بارم قرار نیست اتفاقی بیوفته!
اون روز حموم رفتم و کامل شیو کردم. زیر مانتوم یه تیشرت شیک پوشیدم، چون بنظرم تاپ زیاده روی بود! موهامو اتو کشیدم؛ آرایش کاملی انجام دادم و زیر لب بسم الله گفتم و راهی شدم.
به شدت استرس داشتم، حتی دم خونشون هم میخواستم برگردم اما هانیه ریسک پذیر و هیجانی درونم این اجازه رو بهم نداد. بعد از دست دادن و سلام و احوال پرسی و تعارفات بابت جعبه شکلاتم، ازم خواست راحت باشم. شال و مانتومو درآوردم. امید هم تیشرت شلوارک سورمه ای پوشیده بود. صحبتها عادی پیشرفت، پذیرایی شدم.
موقع بازی روی تختش چفت هم نشسته بودیم، دست ها و پاهامون بهم میخورد اما فقط اولش یه حسی تو دلم آورد، بعدش انقدر عادی رفتار کرد که برای منم عادی شد. استرسم کامل از بین رفته بود، میزبان خوبی بود و داشت بهمون خوش میگذشت. یه دست که بازی کردیم، گفت:
بیا شرطی!
فضا اصلا توی فاز سکسی نبود. منم قبول کردم و دست اول رو شروع کردیم و امید بُرد. گفت تایمر روشن میکنیم، هرکسی باخت، دو دقیقه باید کاری که نفر برنده میگه رو انجام بده. تایمر برای دو دقیقه تنظیم شد و به من گفت تکون نخور! روی صورتم خم شد و بینیش رو به صورتم کشید. نفس های عمیق میکشید و وقتی بازدمش روی صورتم پخش میشد، یه حسی توی دلم به وجود میاومد. تایمر به صدا دراومد و دو دقیقه تموم شد! سرش رو عقب کشید و بدون اینکه نگاهم کنه دسته رو برداشت و دور دوم شروع شد. باز هم امید بُرد؛ باز هم تایمر و باز هم اومد سمت صورتم! اینبار بو میکشید و نوک زبونشو آروم میکشید روی صورتم… زبونش، خیلی کم صورتمو لمس میکرد اما بشدت برای من هیجان انگیز بود! باز هم دو دقیقه تموم شد و رفتیم برای دست سوم. من بازیم زیاد خوب نبود، تمرکزم هم از دست داده بودم، و این دست هم باختم. باز هم تایمر و این بار شروع کرد به بوسه های ریز! همینطور که صورتم رو میبویید، بوسه های آروم هم به صورتم میزد. تحریک شده بودم! دوست داشتم جلوتر بره… دوست داشتم لبم رو ببوسه؛ اما امید به همون بوییدن و بوسیدن صورتم راضی بود و جلوتر نمیرفت! تایمر به صدا دراومد و از صورتم جدا شد. برای اولین بار چشمهایش شهوت داشت. نه اونقدری که کامل بالا زده باشه، اما تحریک شده بود! ازم پرسید یه دست دیگه بزنیم؟ و من جوابم منفی بود. بعد از خاموش کردن پی اس، ازش یه لیوان آب خواستم تا بیشتر به خودم مسلط بشم. از وقتی که تحریک شدم، همش نگاهم به لبهای امید بود. لبهاش کاملا متناسب و خوش فرم بود. بشدت دوست داشتم ببوسمش…
تا لیوان رو برام بیاره، مانتو و شالمو پوشیدم و از اتاق خارج شدم. دو ساعتی شده بود که خونهشون بودم و دیگه بنظرم وقت رفتن بود! امید لیوان به دست سمتم اومد و تعارف کرد بیشتر بمونم، من اما تشکر کردم و بهونه شوهرمو آوردم. نزدیک در بودیم، برگشتم که دست بدم و خداحافظی کنیم، که متوجه شدم امید نگاهش باقبل فرق میکنه؛ نگاهش ته دلمو میلرزوند. باهم دست دادیم، حتی دست دادنمون هم با بقیه روزها فرق داشت محکم و طولانی تر بود. دست امید گرمتر از همیشه و دست من سردتر از حد معمولم شده بود. یک لحظه با خودم فکر کردم که شاید دیگه هرگز نتونیم باهم توی یکجایی باشیم که هیچکس نباشه؛ ممکنه دیگه قبول نکنم برم خونهشون، ممکنه عذاب وجدانم نمیذاره دیگه ببینمش! در لحظه تصمیم گرفتم و بوسیدمش؛ لبهای نرمی داشت. بوسه منو پاسخ داد و شروع کردیم به لب گرفتن، یه دستم رو روی بازویش میکشیدم و با او یکی دستم پشت گردنش رو لمس میکردم. امید هم دوتا دستش رو پشت کمرم گذاشته بود و نوازشم میکرد. بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم و گفتم که باید برم. خداحافظی کردم و درم پشت سرم بستم.
قلبم بشدت تند میزد؛ هیجان زده بودم و در عین حال تحریک هم شده بودم. یکم لای پام خیس شده بود و همین هیجان زده ترم میکرد.
وقتی به خونه رسیدم، همسرم تماس گرفت که نزدیک خونه اس و پرسید چیزی لازم نداریم؟ وقت برای فکر کردن به امید نداشتم، سریع مشغول آماده کردن غذا شدم و سعی کردم عادی رفتار کنم.
آخر شب، توی تخت، علی بغلم کرد و بوسیدتم. ذهنم شروع به مقایسه کرد؛ بنظرم امید بهتر میبوسید! بوسه هایش نرم تر و آروم تر بود… دوباره یاد بوسهمون افتادم؛ دوباره بدنم گرم شد! دستهای علی روی تنم کشیده میشد اما توی سرم فقط امید بود. بیشتر از روزهای دیگه تحریک شده بودم و به طرز محسوسی بین پاهام خیس شده بود. علی لخت شده بود و رویم خیمه زده بود و داشت کیرش رو بین پاهام تنظیم میکرد، چشمهایم رو بستم و امید رو توی ذهنم تصور کردم. با خودم گفتم که فکر کن این کیر امید هستش که داره میره تو! شهوتم دوبرابر شده بود و صدایم بالاتر رفته بود. علی محکم تر تلمبه میزد و من با یاد امید، حتی زودتر از علی هم ارضا شدم!
صبح زود توی چت روم انلاین شدم و چند دقیقه بعدش امید هم اومد. باز هم راجع به کارهایی که توی خونشون کردیم صحبت کردیم و اینکه چقدر برای جفتمون لذت بخش بوده. امید میگفت توقعش رو نداشته و همین خیلی تحریکش کرده بود. هر دو سه تا جمله یبار به شوخی میگفت کی دوباره همو ببینیم؟ اون روز تا بعدازظهر یه سره چت کردیم. مدام از صورتم تعریف میکرد؛ از خوشگلیش، از خوشبویی و خوشمزگی. از لبهام… گونه، لپ، چشمام… قربون صدقه ام میرفت و دلم بیشتر براش میرفت. برایم هم دلنشین بود هم تحریک کننده! همه چیز داشت خیلی سریع پیش میرفت. انقدر سریع، که فرداش قرار ناهار گذاشتیم.
قرارمون توی فست فود بود، عادی و راحت سلام و احوال پرسی کردیم، عادی تر غذامونو خوردیم و گپ زدیم، بدون اینکه حرف غیر متعارفی بزنیم. اما بعد از ناهار، به محض سوار شدن توی ماشینش، دستمو تو دستش گرفت و یکم فشار داد. درحین رانندگی هم دستشو جدا نکرد. دو، سه دقیقه ای رانندگی کرد و توی کوچه به نسبت خلوتی پیچید. برگشت سمتم و خیره نگاهم کرد. جفتمون میدونستیم چی میخوایم، معطل نکرد و لبهامو بوسید. اولش بوسه های ریز بود، بعدش آروم آروم زبونشو روی لبم میکشید و آخرش هم کل لبهامو توی دهنش برد. رسما داشت لبهامو قورت میداد! یکم عقب کشیدم اما با قراردادن دستش پشت سرم، مانع از عقب نشینی من شد. فقط لبهامون از دهنش درآورد و شروع کردیم به لب گرفتن. حتی زبون هامونم درگیر کردیم و من بشدت تحریک شده بودم! امید یه دستش رو لای رونم برده بود و نوازش میکرد. دستش روی قسمت درونی رونم، نزدیک کسم، بود اما اونجامو لمس نمیکرد. لبهامون از هم جدا شد و خودش رو عقب کشید؛ اما دستشو از روی رونم برنداشت.
توی نگاهش خواستن موج میزد و دل منم همینو میخواست. حتی توی این شرایط خیلی لذت بخش هم یه عذاب وجدانی بابت علی داشتم، اما شرایطی که توش بودیم، به عذاب وجدانم غلبه میکرد. نگاهم رو به سمت کیرش انداختم؛ بزرگ شدنش کاملا محسوس بود! رد نگاهمو گرفت و لبخند زد. دستمو گرفت و گذاشت روش! خجالت، شهوت، استرس، عذاب وجدان… من همه این حس هارو همزمان داشتم. ضربان قلبم بالا رفته بود و دستهام یخ شده بود. یکم از روی شلوار براش مالوندم، بنظر سایز بزرگ میاومد! دستشو روی دستم گذاشت و اجازه پیشروی بهم نداد، گفت اگه حالش بد شه اینجا نمیشه کاری کرد و بهتره ادامه ندم. گوشیش زنگ خورد و شریکش بهش گفت که باید برگرده کافه. کار ما هم نصفه رها شد و من رو تا جای همیشگی رسوند و رفت.
فردای اون روز دوباره وارد چتروم شدم و امید درخواست آیدی تلگرام کرد. اونقدری پیش رفته بودیم که درخواستشو بپذیریم! بهش گفتم تلگرامم آیدی نداره، امید آیدی خودشو داد و ازم خواست که اونجا بهش پیام بدم. باز هم توی چت از حس و حال روز گذشتمون گفتیم.
-باید دو ساعت دیگه کافه باشم ولی این لعنتی نمیخوابه.
+بنظرم یه دستی به سرش بکش آرومش کن بعد برو کافه. وقت هم که داری!
-از وقتی تو دست به سرش کشیدی، دست منو دیگه قبول نداره. هی میگه هانیه بیاد دست بکشه
+اصن دیده منو؟؟! اون که زیر دو لایه پارچه بود!
-حست که کرده… همه چی که دیدنی نیست
+ولی من دوست دارم ببینم
چند دقیقه گذشت و عکسی که فرستاده بود و باز کردم. خدای من! عکس کیرش رو فرستاده بود! واقعا بزرگ بود… بلند، خوش قطر، خوش فرم.
-دیدیش؟
+منظورم این نبود… ولی عاره دیدمش!
دقیقا بعد از فرستادن نودش بود که رابطه ما وارد مرحله جدیدی شد! دلم میخواست اون حجمی که عکسشو فرستاده بود رو توی خودم حس کنم. حتی فکر بهش هم تحریکم میکرد!
ازم پرسید خوشم اومده ازش؟ و من صادقانه جوابشو دادم. صحبتها بشدت سکسی شده بود، منم حسابی خیس شده بودم. پرسید:
-چقدر خیسی هانیه؟
+خیلی. میخوای ببینی؟
-نمیخوام عکس بدی. دوست ندارم ببینمش و حسرت بخورم. یه وقتی میبینم ک بعدش بتونم خودشو بخورم نه حسرتشو!
با این حرفاش کسم شروع کرد به نبض زدن و خیس تر شدن. تا پشت سرم هم داغ شده بود از شهوت زیاد! ساعتو نگاه کردم و میدونستم علی حداقل تا ۴ساعت دیگه خونه نمیاد. شهوت جسورم کرده بود، بهش گفتم بیا خونمون و امید ده دقیقه بعد خونه ما بود! توی اون ده دقیقه فقط فرصت کردم یکم ارایش کنم. ست مشکیمو با یه تاپ دامن سفید مشکی پوشیدم و به استقبال امید رفتم.
نه سلامی کردیم و نه صحبتی! در که بسته شد لبهامون توی هم قفل شد. لب بازی میکردیم و دستهامون، همدیگرو نوازش میکرد. زبونشو توی دهنم میچرخوند و با دستش باسنمو میمالید. حال خیلی خوبی بود اما من بیشتر شو میخواستم! ازش جدا شدم و دستشو گرفتم و بسمت اتاق هدایتش کردم. میدونستم باید راس ساعت کافه باشه؛ قرارشون با شریکش همین بود حدود یک ساعت وقت داشتیم. وارد اتاق که شدیم، هر کس لباسای خودشو درآورد! بهم گفت دوست داشته خودش لباسامو در بیاره اما وقت کمه. خوابوندتم روی تخت و شروع کرد به بوییدن گردنم، بو میکرد و میک آروم میزد و زبون میکشید. سوتینمو درآورد و دستی روی سینه هام کشید. میدونست حسی روی سینه هام ندارم، قبلا توی چت بهش گفته بودم. خندید و گفت این مرحله رو سریع رد میکنیم! شکممو میبوسید و دور نافم زبون میکشید. یکم باسنمو بالا داد و شورتمو درآورد. آب کسم هم باهاش یکم کش اومد و امید یه جووون کش دار از ته دل گفت. لای پامو باز کرد و من یکم خجالت زده شده بودم، اما باز شهوتم بالاتر از حسهای دیگه بود. شروع به تعریف از کسم کرد. نفس عمیق کشید و از بوش تعریف کرد، از شکلش، گفت همونطوری هست که تصور میکرده؛ پاهامو بالا داد و از سوراخ کونم تا چوچولمو زبون کشید. میگفت طعمش رو دوست داره و به اندازه قیافه اش خوشمزه اس. سرشو دوباره پایین برد و روی چوچولم زبون کشید. دیگه نمیتونستم آروم باشم، پایین تنمو تکون میدادم و بشدت لذت میبردم. کسم کامل خیس بود و نبض میزد. بهش گفتم وقت نیست و دلم کیر کلفتشو میخواد. راضی نبود از اینکه سرشو از روی کسم برداشتم، میخواست بیشتر بخوره اما با یادآوری زمان، قانع شد. شورتشو درآورد و کیر سیخ شده اش رو لای کس خیسم میکشید. کیرش از حالت نرمال بزرگتر بود. این که قرار بود با اون حجم از کیر سکس کنم، بیشتر تحریکم میکرد. پاهامو یکم بالا داد و کیرش رو تو کسم فرو کرد. صدای ناله هام بلندتر شده بود و امید هم در جوابم جووون های کشیده میگفت. شروع کرد به تلمبه زدن و من حس میکردم تمام کسم پر شده. آنگاه حتی یه میلیمتر خالی هم نبود، شاید حتی کسم برای کیر بزرگش تنگ هم بود!تلمبه هاش محکمتر شد و من با یه آه از ته دل ارضا شدم. بنظرم بهترین ارضایی بود که تاحالا داشتم. امید از حرکت من حشری تر شده بود و صدای آه و اوهش بالاتر رفته بود. چند دقیقه ای که تلمبه زد، حس کردم دستشوییم الان میریزه. سریع بهش گفتم ولی امید گفت خودتو رها کن توی لحظه آخر خودمو عقب کشیدم و همین که کیرش ازم خارج شد اسکویرت کردم و کاملا خالی شدم. باورم نمیشد اینطور شده! اولین بارم بود… امید که این صحنه رو دید از شدت حشر آبش اومد و روی بدنم ریخت.
پر بودم از حسهای جدید! تمامم شده بود امید… امید رو دوست داشتم و این سکس، مارو بهم نزدیکتر از قبل کرده بود.
بعد از رفتن امید، تمام چتهامونو پاک کردم و چندبار وسواس گونه اتاق رو چک کردم تا اثری از امید و سکسمون نمونده باشه. قبل از خواب، علی رفت دوش بگیره و منم کاری برای انجام دادن نداشتم. یه لحظه گوشی علی رو دیدم و وسوسه شدم توش سرک بکشم. هیچوقت نه من نه علی گوشی همدیگه رو چک نمیکردیم! اولین بارم بود… تلگرامشو باز کردم و توی چتها چیز به خصوصی ندیدم، یکم بالا پایین کردم و متوجه شدم دوتا چت آرشیو شده داره! بازش کردم و بله… هر دو تا دختر بودن… سکسچت کرده بود و تاریخش مال همین چند روز اخیر بود. ساعتشو دیدم و خدای من… مال وقتی بود که خونه بوده! میدونستم سرکارش بشدت مشغوله وقت اینکارارو نداره. تمام تنم یخ زد و حسهای خوبم پرید. همه وجودمو ناراحتی گرفت و واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. با خودم فکر کردم که اگه علی سکسچت کرده، من سکس واقعی داشتم! ازدواج با علی دوستانه و عاقلانه بود، من عاشقش نبودم اما بشدت دوستش داشتم. زندگی با علی رو دوست داشتم. حالم بد بود و خدا خدا میکردم کار علی توی حمام بیشتر طول بکشه تا بتونم خودمو جمع کنم. صدای آب قطع شد و بهترین کار خوابیدن بود. خودمو به خواب زدم و علی هم یه ربع بعد اومد پیشم خوابید. من اما تا صبح خواب به چشمام نیومد! علی رفت سرکار و امید هم توی تلگرام بهم پیام داد. تا صبح فکر کرده بودم تا بتونم زندگیمو جمع کنم! جواب امید رو با یه پیام بلند بالا با این مضمون دادم که دوستش دارم و سکس باهاش برام بسیار جذاب بوده اما زندگیمو بیشتر دوست دارم و ازش خواستم دیگه باهم در ارتباط نباشیم. امید یک ساعت بعد از خوندن پیامم نوشت باشه. و دیگه جوابی نداد!
برای اطمینان چتمونو دوطرفه دیلیت کردم تا اثری ازم نمونه، امید رو هم بلاک کردم.
شب که علی اومد، یکم از روزمره صحبت کردیم و بهش گفتم:
امروز یه کلیپ روانشناسی دیدم، میگفت زوجها نباید توی گوشی هم بدون اجازه سرک بکشن. میگفت انقدر باید باهم ندار باشن، که جلوی هم به راحتی گوشیشونو به پارتنرشون بدن. یهو به سرم افتاد که ما هیچوقت گوشی همدیگه رو دست نمیزنیم!
استرس رو توی چشمهای علی دیدم اما به روی خودم نیاوردم. خیلی عادی بهش گفتم بیا ما هم از این به بعد اینطوری باشیم. حالا امشب که من کلی کار دارم، ولی از فردا. نظرت چیه؟
نوشته: nazi