انتقام میسترس 28
–
کیر هاشونو گرفته بودند توی دستشون .از دشمن آروم و سر به زیر و مظلوم باید می ترسیدم . حواسم باید کاملا جفت این می بود که هر لحظه ممکنه یه توطئه ای بکنند . یه چیزی در آستین داشته باشند . واسه همین سعی می کردم غرق کاری نشم . اونا حالا کاملا آزاد و بیجان بودند . ریسک بزرگی کرده بودم . موم داغ می ریخت روی کیرشون . -ببینم کثافتا کو اون نشونه مردونگی شما که صاف و شق به یک بی دفاع رحم نمی کرد چی شد . نمی دونستم کار درستی می کنم یا نه ولی شورتمو کشیدم پایین . -خوب ببینین . اگه شما بی خایه ها تونستین کیرتونو بلند کنین می تونین منو داشته باشین . بد بخت بیچاره ها . ببینید آقایون الان رو سر و صورت شما آب پاشی می کنم . دهنتونو باز نگه داشته باشین تا از این آب حیات میل بفر مایید . می دونستم کیر سوخته اونا شق بشو نیست . وقتی کسمو به سمتشون گرفته و به صورت هر چهار تاشون شاشیدم نوبت شلاق مالی بود .-خب آقایون شما رو باید سنگسار کرد . نمی دونم زن دارین یا نه ولی تجاوز کار درستی نیست . هست ;/; این شلاقی رو که در دستم گرفتم از اون شلاق اسباب بازی بچه ها نیست . از اونایی نیست که مخصوص فیلمها و نوازش کردن باشه . شلاق سنگینی بود . تمام خشممو در دستام جمع کرده و اونو با آخرین نیرو و با آخرین فریاد بر سر و روی اون چهار نفر می زدم . چقدر سگ جون بودند اونا . بر سر و صورت و کمر و شکمشون دیگه اثری از آبادی نبود . -رحم کردن بر شما یعنی بی رحمی بر امثال خودم . فکر کردین که زنم و ضعیف ;/; قلاده سگی رو بر گردنشون بستم و اونا رو دو تا دو تا مجبورشون می کردم که مثل سگ روی زمین راه برن و کفشمو بلیسن و یکی از اونا دستاشو دور پاهام حلقه زده بود . انگاری از چشاش خون می بارید . اون صحنه ای رو که به من بی دفاع حمله کرده بودند به خاطر می آوردم تا ترحم رو در خودم بکشم . پس از این که مدتی مثل سگ اونا رو روی زمین کشوندم دستامو گذاشتم دور کیرشون و همین جور یکسره فشارشون می گرفتم . اشک از چشاشون در اومده بود . اونا رو با خشونت و ترس یک اسلیو به تمام معنا کرده بودم . افتادن به دست و پای من . عین ماهی های وسط دریا که لقمه ای نون به گیرشون افتاده باشه زبونشونو می کشیدند روی پاهام . -خب اول کدومتونو بکشم .. همه شون با یه حالت بی جانی می گفتند که ما زن و بچه داریم . اول از اونی که سن دار تره شروع می کنم . هیشکی خودشو مسن تر نمی دونست . قلاده هنوز به دور گردنشون بود . چهار دست و پا عین سگ روی زمین راه می رفتند و به این صورت می خواستند مراتب غلامی خودشونو اعلام کنند . کارد تیز رو به سمت یکی از اونا گرفتم . -هرکی دلشو نداره چشاشو ببنده . با یه ضربه گردن بریده نمیشه . می خواستم اذیتشون کنم . من که آدمکش نبودم . می تونستم اونا رو به نوکری خودم ببرم ولی اونا ارزششون از یک سوسک هم کمتر بود . این یه ساعتی همش چون برده ای مطیع من بودند . ای کاش این کارا رو نمی کردند و اسلیو مطیع من می شدند . با همون کفش های محکمی که داشتم محکم به سر و صورت این فلاکت زده ها می کوبیدم . اونا که یک قدم خودشونو از مرگ دور می دیدند خودشونو در اختیار من گذاشته بودند تا هر کاری که عشقمه با هاشون انجام بدم . در همین گیر و دار بود که صدای تیر اندازی و آژیر پلیس به گوش رسید . لعنتی . بخشکی شانس . حتما بیان و منو در این وضعیت ببینن میگن به چه مجوزی اینا رو لت وپارمی کردم . هر چند با هاشون همکاری دارم ولی فقط یه دو سه نفری از این موضوع با خبرن . همه شون که در جریان نیستن . تا بخوان با خبر شن مرغا از قفس می پرند . سرمو از پنجره به طرف بیرون گرفته .. چند تا آدمو دیدم که با اسلحه دارن به این سمت می دون .. اونا پلیس نبودند . نمی دونستم اینجا چیکار می کنن . دو تا از اونا رو شناختم . از همونایی بودند که چند وقت پیش بهشون جنس داده اطلاعات و ردشونو به پلیس داده بودم . این جا رو از کجا پیدا کرده بودند . شرایط من سخت شده بود . فرصت برای تصمیم گیری کم بود . تا بخوام فرار کنم همه شون اومدن داخل . اولش نمی دونستن جریان چیه . قبلش قسمتهای برهنه بدنمو پوشوندم . یکی از اسلحه ها ی اون اراذل رو که در گوشه ای مخفی کرده بودم گرفتم دستم . واسه منی که تا حالا شلیک نکرده بودم کار با اسلحه سخت بود . نمی دونم یکی از اسرا چه اشاره ای به بقیه زد که اون اوباش اومدن طرف من . منو به محاصره خودشون در اوردن . راهی جز تسلیم نداشتم . یا باید تسلیم می شدم یا خودمو می کشتم . در همین لحظه صدای شلیک گلوله ای رو شنیدم . در باز شد . خدای من اون این جا چیکار می کرد . بهزاد بود . به همون اندازه که از دیدنش خوشحال شدم نگران جانش بودم . …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی