مژگان دختر همسايه
سلام عشقی ها ، داستان عشق نافرجام اول زندگیم هست که باعث شد بواسطه این عشق تجربیات زیادی بدست بیارم که میخواهم با شما هم در میان بذارمشون، شاید که باعث بشه شما هم مثل من گرفتار تباهی نشین
16 سالم بود. روبروی خونمون یه دختری زندگی میکرد که چشم همه پسرای محل دنبالش بود.
اونم 16 ساله بود. اون وقتها من خیلی سر به زیر بودم. از بچهها تعریف زیباییش رو زیاد شنیده بودم ولی عقاید مذهبیم بهم اجازه نمیداد به نامحرم نگاه کنم، حتی یه نگاه کوتاه !
یه روز یکی از پسرا بهم گفت که دختره بهش گفته از من خوشش میاد. اونم پرسیده بود چرا و گفته بود چون خیلی سر به زیری معلومه میشه روت حساب کرد تو دوستی.
جا خوردم، خیلی اصرار کرد که حداقل یبار نگاش کن. گفتم باشه حالا. همون موقع دختره اومد و من برای اولین بار دیدمش.
از اونا که بعد دیدنش میگن فتبارک الله. بعدا فهمیدم که رفیقم باهاش هماهنگ کرده بود که اون ساعت من اونجا باشم.
شب کلی دربارهاش فکر کردم. از رفیقم هم پرسیدم. دختر سنگین و باوقاری بود. منم کم کم ازش خوشم اومد. اسمش مژگان بود.
موبایل هنوز جا نیفتاده بود. واسه هم نامه مینوشتیم. چندباری هم بعد مدرسه با بهونه کلاس کنکور میرفتیم تو پارک همو میدیدیم.
کل زندگیم شده بود فکر کردن بهش. اصلا باور نمیکردم منی که انقد در برابر دخترا بیخیال بودم این جور وا دادم. هر روز انگیزهام بیشتر میشد.
به هم قول دادیم حسابی درس بخونیم تا تهران یه دانشگاه خوب قبول شیم. اون اواخر تو پارک میرفتیم و مسائل درسیمونو باهم حل میکردیم.
کنکور دادیم و من تهران قبول شدم و اون شمال. اصلا باور نمیکردیم. رتبهمون زیاد با هم اختلاف نداشت. دنیا رو سرم خراب شد. خیلی خواستم انتقالی بگیرم ولی خانوادهام به شدت مخالفت کردند. مژگان هم.
وقتی رفتم دانشگاه قضیه رو به خانوادهام گفتم. چیزی نگفتن. دوس داشتن درسمو ادامه بدم.
توی طول ترم چند باری رفتم دیدنش.اول و آخر ملاقاتهامون فقط گریه بود. از ذوق، از غم.
اواسط ترم بود که یهو رفتارش عوض شد. مثل سابق نبود. فهمیدم داره منو از خودش دور میکنه. نمیتونستم قبول کنم.
دیگه خطشم خاموش کرد. رفتم دانشگاهاش ولی نتونستم پیداش کنم. یه ماهی از آخرین تماسش میگذشت. حالم همونجور بد بود.
یه روز همون بچه محلمون زنگ زد و گفت کجایی؟ خیلی وقت بود ازش بیخبر بودم. گفتم چی شده.
گفت امروز خاکسپاری مژگان بود.
فک کردم شوخی میکنه یکم عصبانی شدم ولی قسم خورد که راست میگه.
نمیدونم چه جوری خودمو رسوندم. اول رفتم جلوی خونشون. دوستم هم اونجا بود.
گفت که خیلی وقت بوده سرطان داشته و این اواخر پیشرفت کرده بوده.
گفتم منو ببر سر خاکش. با هم رفتیم سر خاک. اشکام خشک شده بود. نمیتونستم باور کنم دارم اسمشو رو تابلوی کوچیک بالای قبر میبینم. هنوز گلها پژمرده نشده بودن.
رفیقم تکونم داد و گفت گریه کن پسر، دق می کنی ها. صدام در نمی اومد.
گفتم سیگار داری!؟ یه سیگار روشن کرد و گفت بیا داداش.
همین که پک اول رو زدم، یهو بابام از پشت درخت پرید و دستمو گرفت و داد زد : خانوم بیا، دیدی گفتم این سیگاریه!
نوشته: محسن