اولین بار که کصمو جر داد (۱)

فکرشم نمیکردم کارمون به اینجا برسه اخه اون پسر دایی کوچیکی بود که به چشم برادر میدیدمش. عباس پسرداییم یک پسر دوست داشتنی کوچیک بود که هروقت خونشون میرفتیم با منو خواهرش فیلم نگاه میکردو وقت میگذروند. برعکس بقیه پسرای کوچیک که رو مخن و ادم دوست نداره باهاشون وقت بگذرونه اون خیلی پسر با ادبو خوش صحبتی بود و همین شد که ما با هم پسر دایی دخترعمه خیلی خوبی شدیم.
گذر زمانو از دست دادیم و تا چشم به هم زدم دیدم عباس به سن بلوغ رسیده، کم کم داشت عوض میشد، داشت قد می کشید اخلاقش یکم عوض شد صداش عوض شد و دیگه مثل قبل با هم وقت نمی گذروندیم.
یک بار بعد مدت طولانی رفتم خونه داییم و از قضا کسی خونه نبود بغیر از عباس. با هم دیگه چایی خوردیم و هرکدوممون سرمون تو گوشی بود تا اینکه یه ویدیو جالب دیدم و خواستم بهش نشون بدم، اونم اومد کنارم نشست، دستشو دورم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونمو ویدیو رو نگاه کرد. چند دقیقه ای میشد که همینجوری با من ویدیو نگاه میکرد ولی دستاش داشتن کم کم رو بدنم حرکت میکردن. اول خواستم نادیده بگیرم ولی به خودم که اومدم دیدم داره سینمو مشت میکنه و میماله. نگاه کردن ویدیو رو به بهونه دستشویی رفتن تموم کردم ولی وقتی رفتم دستشویی دیدم فقط با یکم مالییدن سینه‌م خیس شدم. خجالت کشیدم و خواستم این قضیه رو نادیده بگیرم ولی همون روز‌‌ عباس دوباره منو غافلگیر کرد. شب وقتی دختر دایی اینام برگشتن خواستیم همه با هم فیلم ببینیم، بالشت هارو با پتو ها اوردیم تا دراز بکشیم و فیلم ببینیم. عباس هم بین همه افرادی که اونجا بودن اومد کنار من دراز کشید و پتو رو انداختیم رو پاهامونو فیلمو نگاه کردیم. چیزی نگذشته بود که دست عباسو رو ناحیه مثانه و نزدیک به کصم احساس کردم. داشت یه جورایی نوازشم میکرد ولی این جلوی خونواده داییم خیلی عجیب بود، درسته که پتو رومون بود ولی بازم میشد دیده بشه. دستشو زیر پتو گرفتم و نزاشتم ادامه بده ولی مثل اینکه این مانعی براش نبود.
من که خودمم خیس شده بودم و گیج از این کاراش بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون. اونروز موقع خداحافظی عباس منو محکم بغل کرد و از پشت دستاشو کوتاه گذاشت رو باسنم. بعد موقع روبوسی سریع یه بوسه کوچیک از کنار لبم گرفت، قشنگ تابلو بود که میخواست لبمو ببوسه ولی جلو بقیه نمیتونست.
اون روز گذشت و من برای مدت خیلی طولانی دیگه خونه داییم نرفتم اونام خونه ما نیومدن. من تمام مدت به عباس فکر میکردم و کارای اون روزش و به خودم میگفتم همش بخاطر اینه که اون به سن بلوغ‌ رسیده و نه بخاطر این که از تو خوشش بیاد یا چی… ولی نمیتونستم بهش فکر نکنم. یه جورایی اینکه منو دوست داشته باشه هیجان زدم میکرد.
دیگه چند ماهی گذشته بود من دوباره کم کم خونه داییم میرفتم ولی هربار که اونجا بودم یا عباس از قبل خونه نبود یا تا من میرسیدم به بهونه دوستاش میرفت بیرون، اون وقتایی هم که خونه میموند فقط تو اتاقش میموند یا کلا محلی بهم نمیداد.

دیگه چند ماهی گذشته بود من دوباره کم کم خونه داییم میرفتم ولی هربار که اونجا بودم یا عباس از قبل خونه نبود یا تا من میرسیدم به بهونه دوستاش میرفت بیرون، اون وقتایی هم که خونه میموند فقط تو اتاقش می ماند یا کلا محلی بهم نمیداد. این رفتارش منو خیلی ناراحت کرده بود، چون درکش نمیکردم. اگه میخواست قضیه اون موقع رو نادیده بگیره خب مشکلی نداشتم ولی چرا کلا قطع ارتباط کرده. یه چند باری هم بهش گفته بودم که چرا اینطوری رفتار میکنه و دوری میکنه ولی هیچ جواب خاصی نداشت و میگفت سرش شلوغه.
منم دیگه دست بردار شده بودم. ازون به بعد یا فقط وقتایی اون مدرسه بود میرفتم خونه داییم یا دخترداییمو بیرون میدیدم.
دو سه ماهی از میون گذشت و من و عباس همچنان همو ندیدیم. بالاخره یه آخر هفته قرار شد همه بریم خونه داییم. وقتی رسیدم دیدم یه پسر قدبلند هیکلی با صدای کلفت درو باز کرد که مثل اینکه همون عباس خودمون بود ولی باورش برا همه سخت بود‌ چون تا چند ماه پیش هنوز یه پسر بچه کوچیک بود.
من خیلی شکه شده‌ بودم که اینقدر یهویی رشد کرده اخه قبلا از بالا بهش نگاه میکردم ولی الان اینقدر بلند شده بود‌ که من به شونش بودم.
اونشب عباس بیشتر از قبل با من حرف زود وقت میگذروند، انگاری که قبلا باهام قهر بوده و الان میخواد اشتی کنه. با خودم گفتم درسته که هیکلش بزرگ شده ولی در ذهن هنوز یه بچس.
یه چند روزی گذشت و عباس با کمال تعجب بهم پیام داد و ازم خواست برم خونشون. منم رفتم رفتم. اونجا که رسیدم دیدم عباس خونه تنهاست. گفتم بقیه کجان؟ گفت بیرون بعدش ازم پرسید که چایی یا قهوه میخوامو ازم پذیرایی کرد. چیزی نگذشت که بحثمون سر اینکه چرا عباس از چند ماه پیش تا الان اینقدر عجیب رفتار میکنه باز شد، منم که اعصاب ندارم عصبی شدمو سرش داد زدم؛ خب که چی چه مرگته؟ چرا منو همش نادیده میگری؟ و پاشدم کیفمو برداشتم که برم. نزدیک در که رسیدم دستمو گرفتو نذاشت برم. آهی کشید و گفت یعنی واقعا نمیدونی چرا نادیدت میگیرم؟ به چشمام زل زد و گفت چون بهت علاقه دارم. چون ازت خوشم میاد و نگران بودن چه کار کنم نادیدت میگرفتم.
ماتم برده بود و نمیدونستم چی باید بگم. نگاهمو از چشماش برداشتمو پرسیدم یعنی الان منو دوست داری؟ اونم سرشو تکون داد. اروم گفتم خب راستش…منم دوست دارم عباس که دستشو برد دور کمرم کشیدم سمت کمدی که همون کنار بود و بلندم کرد نشوندنم رو کمد و لباشو کوبوند رو لبام. انگار میخواست کاری که اون موقع نتونست انجام بده رو به اتمام برسونه.
اینقدر خوب میبوسید که اصلا باورم نمیشد این اولین بارش باشه. جلوشو گرفتمو ازش پرسیدم کیو قبلا بوسیدی که اینقدر توش خوبی؟ خنده ی کوتاهی کرد و گفت هیچکس، فقط بوسیدن تورو اینجوری تصور میکردم. تحت تاثیر قرار گرفتمو اینبار من نزدیک شدم تا ببوسمش. لباش درشت و خوش مزه بود‌ انگار شیرینی های عسلی موقع چایی رو عمدا برا الان خورده بود. از مکیدن لب بالایی که خسته میشد میرفت سراغ لب پایینی و بعد زبونشو میکرد تو دهنم. اولش خوشم نیومد ولی تو کارش خوب بود و حس خوبی میداد. دیگه کم کم نمیتونستم نفس بکشم، کنارش زدمو گفتم بسه دیگه نفسم برید.
لبخندی زدو یک بوسه کوتاه رو گونم گذاشت، بعد دستاشو برد طرف سینه هامو از رو لباس خواست اونارو بماله. دستاشو گرفتمو گفتم و داری چیکار میکنی؟
خیلی خونسرد گفت معلوم نیست؟ تعجب کرده بودم بهش گفتم درسته همو بوسیدیم و اعترافم کردیم ولی فکر نمیکردم بخوای تا اونجا پیش بری. بعدشم فکر نکنم کار درستی باشه… که دستمو گرفتو برد سمت شورتش. قشنگ معلوم بود راست کرده. بهم نگاه کرد گفت بخاطر تو اینطوری شدم نمیخوای مسئولیتشو قبول کنی؟ چیزی نداشتم بگم به من من افتاده بودم و گفتم ولی اینجوری که نمیشه تازه ممکنه الان دایی اینا برسن خونه.
مطمئن گفت نه الانا نمیرسن رفتن مهمونی و تا شبم برنمیگردن. بعد شروع کرد به دوباره بوسیدنم و لمس کردن سینه ها و کمرم. وقتی دید پسش نمیزنم مکث کرد و گفت بیا بریم تو اتاق خواب. منو با خودش برد اتاق خواب دایی و زنداییم و نشوندم رو تخت. داشت لباسشو در میاورد که بهش گفتم اینجا که نمیشه بریم تو اتاق خودت. گفت نمیشه تخت من یه نفرس راحت نیست ولی این تخت دو نفرس، نمیخوام اذیت بشی. بعد خیمه زد روم و شروع کرد به بوسیدنم و دستشو یواش یواش برد سمت شورتم. معلوم بود که خیلی کم طاقته. لباسامو با ملایمت درآورد و به بدنم خیره شده بود. خودمو یکم جمع کردمو گفتم به چی اینجوری زل زدی. لبخندی زدو گفت به زیباییت، نزدیک شدو تو گوشم گفت خیلی خوشگلی دختر عمه. دیگه چند دقیقه ای میشد که داشت با لمساشو بوسه هاش منو دیوونه میکرد که طاقتم تموم شد و گفتم انجامش بده دیگه، نمیتونم صبر کنم. از روم بلند شد و گفت پس بیا یکم برام با این بازی کن و سمت کیرش اشاره کرد.
نشستمو شرتشو کشیدم پایین تا یکم با کیرش ور برم که کیرش مثل فنر زد بیرون از شورت. از سایزش متعجب شده بودم اصلا بهش نمیخورد که یه پسر نوجوون همچین سایز بزرگی داشته باشه. به هرحال شروع کردم به مالیدن کیرش با دستام و گاهی هم با زبونم یه لیس کوچیک میزدم تا بیشتر تحریک شه. از اونجایی که اولین بارش برای تحریکش نیازی به ساک نبود. کاندومو از جیب شلوارش در اورد و بهم داد براش بزارم. بهش گفتم پس از قبل برای این خودتو اماده کرده بودی ها؟ با نیش باز گفت اره و منو رو تخت خوابوند و رفت سمت کصم و شروع کرد به خوردنش. حس خیلی عجیب و خوبی میداد. بهش گفتم مجبور نیستی اینکارو کنی ولی اون مثل اینکه داشت حال میکرد. دیگه نمیتونستم جلوی اه و ناله هامو بگیرم که عباس سرشو اورد بالا و اومد تا ببوستم.
پاهامو از هم باز کرد و نوک کیرشو رو سوراخ کصم تنظیم کرد. بهش گفتم میدونم شاید اینطور بنظر نیاد ولی منم اولین بارمه پس خشن نباش. گفت میدونم، بخاطر همین نمیتونم صبر کنم ببینم یکی دیگه قبل من تو رو بکنه.
نزدیکم شد و ازم لب گرفت بعد همون موقع که حواسم به لباش بود کیرشو فشار داد داخل که باعث شد پرده کصم پاره شه. حس خیلی عجیبی داشت و دردی که تا حالا مثلشو تجربه نکرده بودم. آهی کشیدم و سرمو کنار کشیدم که نتونست منو ببوسه. گردنمو و گونمو بوسید و گفت حالت خوبه؟ میخوای ادامه ندیم؟
گفتم خوبم فقط یه ثانیه صبر کن و تکونش نده. همونطور که منتظر بود جا باز کنم سینه هامو میمالیو میبوسید، طولی نکشید که شروع کرد به تکون دادن کیرش داخل من و اه کشیدم از داغی کصم.
مغزم خالی شده بود و غیر از آه و ناله کردن کاری از دستم بر نمیومد. دیگه حرکتای ارومش تبدیل به تلمبه های محکمی شده بود که صداش تو کل اتاق میپیچید. نفس نفس زنان بهش گفتم قرار بود اروم پیش بری. همونطور که بهم خیره شده بود گفت نمیدونی این چقدر منو داغ میکنه که اولین نفری که کصتو جر داد منم. بعد ی تلمبه خیلی محکم زد که جیغمو دراورد. کنارش زدم و گفتم بسه دیگه چند دقیقه‌ صبر کن. منو به پشت خوابوند و کیرشو که همچنان سفت بود گذاشت رو سوراخ کصمو با یک حرکت سریع و محکم کل کیرشو کرد تو. از پشت تو گوشم گفت: ولی ما که تازه شروع کردیم! تازه هیچکدوممون هنوز نیومدیم.
یجوری تو کصم تلمبه میزد انگار اخرین باریه که سکس میکنه. دیگه هیچ جونی برام نمونده بود. فکرشم نمی کردم که از پسر دایی کوچیکم اینجوری به فاک برم.
دقیقا قبل اینکه بخواد ارضا شه پوزیشنو دوباره عوض کرد و بعد مکثی کوتاه شروع به تلمبه زدن کرد. انگار میخواست با این کار دیرتر ابش بیاد.
من دیگه حتی نای اه و ناله کردنم نداشتم، فقط تند تند و بلند نفس نفس میزدم. بهش گفتم دیگه تمومش کن عباس واقعا دیگه نمیتونم.
یهویی پاهامو بالا گرفتو محکم تر تلمبه زد که جیغمو دراورد، ولی بعد فقط چند ضربه ابم اومد و ارضا شدم که اونم ابروهاش تو هم رفتو گفت فاک دارم میام و ارضا شد. بعد اینکه کارش تموم شد بغلم کرد و زمزمه کرد دوست دارم.
چند دقیقه بعد لباسامونو پوشیدیم و عباس اونجارو جمعو جور کرد. خیلی خوشحال و پر انرژی بود برعکس من که هیچ جونی برام نمونده بود. بهش با اخم نگاه کردمو گفتم بایدم خوشحال باشی از اینکه که اینقدر سخت و بد‌ بگام دادی. خندیدو اومد یه بوسه کوتاه گذاشت رو لبم و گفت اره خیلی خوشحالم. اون روز منو رسوند خونمون و موقع خداحافظی در گوشم زمزمه کرد مراقب خودت باش دختر عمه، دفعه بعد حامله‌ت میکنم. قبل اینکه بتونم چیزی بگم چشمکی زد و در رفت.
ازون موقع به بعد عباس هروقت فرصتی گیر میاورد میخواست باهم سکس کنیم ولی هربار کاندوم استفاده میکرد، اینکه گفته بود باردارت میکنم صرفا یه تهدید بود که قراره بیشتر و بیشتر کصتو بگام. با این وجود فقط با من سکس میکرد. انگار واقعا منو دوست داشت. میتونست با دخترای دیگه ای باشه و با اونا وقت بگذرونه ولی اون کوچکترین فرصتی استفاده‌ میکرد تا من باشه. این یجورایی خوشحالم میکرد بخاطر همین همیشه باهاش همکاری میکردم.

نوشته: Aphrodite

دکمه بازگشت به بالا