اولین تجربه عشقم با یه دختر

سلام دوستان این داستان واقعیه و برای شخص خودم اتفاق افتاده ممنون میشم تا آخر بخونید
هنوز یادمه روز اول مدرسه بود من تازه به این مدرسه اومده بودم و فقط ۱۶ سالم بود کلی استرس داشتم که نکنه امسال خوب پیش نره من یازدهم میرفتم ولی ۱۶ سالم بود
بگذریم من وارد کلاس شدم چون یکم دیر رسیده بودم و دبیر اومده بود خودمو معرفی کردم و توی کلاس چشم چرخوندم یه دختره ای رو دیدم سرش رو گذاشته رو میز و
خوابه اما من نمیدونم چرا و چجوری یه حسی میگفت برم پیش اون بشینم رفتم اونجا نشستم و حتی سرشو بالا نکرد تا نگاهم کنه بیخیال شدم و کتاب دفترامو در آوردم ولی اون هنوز سرش روی میز بود در آخر دبیر از دستش کفری شدو به من گفت بیدارش کنم من یه دستی رو شونش کشیدم و گفتم دبیر صدات میکنه ولی با یه حالت خواب آلودگی و عصبانیت گفت به من دست نزن که همون موقع دبیر توپید بهش و گفت درست صحبت کنه و اینجا مدرسست اونم بیخیال شده بود و ساکت نشسته بود و دست به سینه بخاطر حرفش ناراحت بودم و ازش زیاد خوشم نیومد یهو یه دونه زد رو دستمو گفت دختره صفحه چنده گفتم من دختره نیستم اسم دارم اونم گفت نکشیمون با اسمت داداش اسمت چیه حالا
با اخم گفتم صغرا توم سکینه ای لابد یه لبخند کجی زد و گفت به درک!و کتابو بست تا زنگ خورد
تا اینکه یه چندتا دختر اومدن دورش و اسم منو پرسیدند من گفتم اسمم آناهیتا ست یهو یه پوزخند زد گفت صغرا خانوم
عصبی شدم اما خودمو کنترل کردم و گفتم بله سکینه جون امری داشتی که یهو اون دخترا خندیدند و گفتند شما از همین روزه اول باهم جور در نیومدید
منم ساکت شدم و حرفی نزدم…
که دوباره سره صحبتو باز کردن و گفتند تو چی سودا هنوز با کسی کانکت نشدی
منم از فرصت استفاده کردم و گفتم این حرفارو چرا راجب سکینه جون میزنی اونو این کارا به قیافش نمیخوره
این دفعه یکم عصبی شدو گفت حرف دهنتو بفهم و بعدش رو میز زد و رفت بچه ها با تعجب نگاهم کردن گفتن یکم اعصابش قاطیه و الان باید بری ازش عذرخواهی کنی وگرنه تا دمان از روزگارت در نیاره زنده نمیزارتت منم از خدا چه پنهون ترسیدن نمیخواستم مشکلی ایجاد شه پس کمر بستم و رفتم تو حیاط و دنبالش گشتم که یه گوشه پیداش کردم که داشت نقاشی می‌کشید بهش گفتم سودا
نگاهم کرد و دوباره نقاشیشو کشید گفتم ببخشید بابت حرفم منظور خاصی نداشتم فکر نمیکردم ناراحت شی یهو با یه لحن عصبی گفت پس دهنتو ببند و دفعات بعد اینجوری صحبت نکن مگرنه…
منم نشستم پهلوش و گفتم ببخشید دیگه چیزی نمیگم
ادامه…

نوشته: اناهیتا

دکمه بازگشت به بالا