اولین دوست دختر نیما
عشق یا سکس؟
سلام دوستان من نیما هستم 16ساله از تهران این داستان از خاطرات شیرین و البته تلخ منه>جریان ازونجا شروع شد ک من تا14 سالگی اصلا میلی به دوس دختر …اینا نداشتم ولی یه مدت بدجور حس کردم ک واقعا دلم یه زید میخواد برا همین اوایل تنها میرفتم پارکها…پاساژهاو…ب امید پیداکردن اولین زید ولی من هیچوقت تنها نتونستم دست ب کار شم چون به قول معروف زبون نداشته باشی باید قید زیدو …بزنی ب هرحال وقتی دیدم نمیتونم((البته نه که اونقدراهم هم قیافه تخمی داشته باشم))سعی کردم از بعضی دوستام کمک بگیرم ی رفیق دارم که اون موقع خیلی زید باز بود بیشرف و اینکاره خلاصه میتونست کمک خوبی باشه براش تعریف کردمو …اونم گفت حالا اخر هفته میریم برات جور میکنم منم قبول و تا اخرهفته بال بال میزدم ک روز موعود فرا رسید تصمیم گرفتیم ب یکی از پارک های محلی ک مهد این چیزا بود بریم خلاصه رفتیم و دنبال کیسه مناسب بودیم چون هردختریم جالب نبود ولی گشتیم و گشتیم تا دوتا دختر دیدیم دارن قدم میزنن واقعا عالی بودن و گفتم همینو میخوام(سمت چپی)نمیدونید عجب چیزی بود قد بلند خوش اندام ولی صورتش هنوز جای تعریف زیاد نداشت ولی خیلی خوشم اومد دیگه رفیقم گفت باید با لبخند ی تیکه ای بندازی اگه خندید پایس اگه نه بیخیالش منم گفتم چه نظری داری گفتم بگو لک لک زیاد دیدم ولی این یکیش ی چیز دیگس اقا منم گفتم و دخترو خندید بعد رفیقم گفت پایس باید بیشتر تیکه بندازی منم دیگه روم وا شد و تیکه های جورواجور ولی نه بی ادبانه میگفتم اخرش رفتیم جلو و رفیقم گفت باید یکم صحبت و شماره بدی و بریم منم روم نمیشد ولی رفتم و یکم صحبت درباره زیباییش و اینکه ازش خوشم میادو… اخرم شماره و خدافظی…این ازین شبش دیدم پی ام داد و واقعا کف کردم ازین که بالاخره شد و…
ما دوهفته شب و روز چت میکردیم عاشق هم شدیم و شاید بشه گفت دوسه روزی یبار میرفتیم بیرون (چون تابستون بودا)و یروز خونمون خالی شد و میدونستم یک شب خونه دراختیارمه…اقا گفتم مهسا (یادم رفت بگم اسمش مهسا 15 ساله قد174 و وزن 57 )امشب خونه خالیه دوس داری بیای فیلم ببینیم البته بگم ب هیچ عنوان فکر سکس نبودم ولی اون گفت مامان و بابام و چیکار کنم منم گفتم بگو میری خونه دوستتو و باهاشم هماهنگ کن سوتی نده چون بعضی خونواده ها واقعا سگ تعصبن خوشبختانه تونست بیاد و منم یه شام حاضری درست کردمو چراغا خاموش و رفتیم فیلم ببینیم فیلم یه مدتش رسید و جای غمگینش و دیدم داره گریه میکنه منم اوردمش بغلم و تو چشام زل زد و ازم لب گرفت ی حس عجیبی بود اصلا عالی منم یلبخند زدم وtvخاموش و رفتیم تو تخت خودم و تا صبح باهم حرف میزدیم سرش رو سینم بود و هراز گاهیم یه بوس کوچک میکردیم همو دیگه صبح بعدش زود بیدار شدیم و رسوندمش در خونش و جریانو واسه رفیق گلم تعریف کردم…دیگه گفتم اون جریانو براتون بزارم گرچه یکم طولانی بود ولی اگه دنبال اینکه سکس توش باشه بودین باید بگم همه چی سکس نیست و عشق بزرگتره و هنوزم باهمیم و امیدوارم شماهم جریان عشقی تون رو بزارید نه سکسی مغز فاسد بعضیاتون بدرود دوستان
نوشته: ironmaster