اولین سکس امیر (۱)
سلام. من امیرم الان ۴۰ سالمه و مجرد هستم.
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برای حدود ۱۰ سال پیشه… یعنی زمانی که ۳۰ ساله بودم. قبل از تعریف این خاطره باید بگم که من تا اون سن هنوز هیچ سکسی را تجربه نکرده بودم. اعتقادم بر این بود که باید بعد از ازدواج تجربش کنم. درست و غلطش را نمیدونم ولی نظرم این بود که پیش همسر آیندم عذاب وجدان نداشته باشم . و اما داستان
یکی از از آشناها بود که ( میثم )چند سالی بود مریضیه سختی گرفته بود.و این اواخر رانندگی هم براش سخت شده بود. یکی از اون روزها با من تماس گرفت و چون خانمش( مینا ) رانندگی بلد نبود از من خواست به اتفاق خودش و مینا چند روزی بریم شمال و من هم قبول کردم. بالاخره سفر آغاز شد و زدیم به دل جاده، غافل از اینکه چه اتفاقاتی پیش رو دارم… به پیشنهاد من مسیر سفر را از سمت جاده دیزین انتخاب کردیم. خلاصه کنم پیچ و خم های زیبای جاده چالوس و رد کردیم و مثل همه سفرهای معمولی با
موزیک و گپ و گفت های معمول سپری کردیم تا به مقصدمون که چالوس بود رسیدیم. میثم از قبل کلید ویلای یکی از دوستانش که توی یکی از شهرک های ویلایی قرار داشت رو گرفته بود و ما هم مستقیم رفتیم ویلا. جلوی ویلا که رسیدیم دسته کلید را از کنار کنسول ماشین برداشتم و پیاده شدم .از بین کلیدها یکی یکی شروع کردم تا اینکه کلید سوم در آهنی و نرده ای بزرگ ویلا رو باز کرد. برگشتم سوار ماشین بشم دیدم که مینا نشسته پشت فرمون و گفت تا اینجا باشما بود ، از اینجا به بعد با من. که منم در جوابش گفتم خسته نشی یهو و همه خندیدیم.
شب. کنار دریا
شب بعد از خوردن شام. میثم گفت من خیلی خسته ام و میخوام بخوابم که با اعتراض مینا روبرو شد. ولی میثم توجهی نکرد و گفت با امیر برو.
من هم تو رودربایستی قبول کردم و با مینا رفتیم به سمت ساحل
مینا ده سال از من بزرگتر بود. زنی با پوست گندمی و صورت زیبا وچشمایی زیباتر، ( دوستان سعی میکنم جزییات را کمتر بگم تا اصل داستان برسیم) کنار ساحل غم درون مینا را متوجه شدم. و وقتی سوال کردم. به بیماری میثم اشاره کرد و از بخت بدش که کلا یکسال اول ازدواجشون براش خوب بوده و بعد از اون دیگه هیچ دلخوشی ندارن. منم به رسم معمول کمی دلداریش دادم و جملاتی از قبیل خدا بزرگه و همه چی درست میشه و از این حرفا بهش گفتم.بعد از مدتی سکوت که کنار ساحل بودیم و به موج دریا نگاه میکردیم. مینا گفت امیر بهتره برگردیم ویلا.
تو اون چند روزی که شمال بودیم صمیمیت مینا با من بیشتر شد. تو راه برگشت یه اتفاقی افتاد که جا خوردم.مینا از پشت سرش رو گذاشته بود به صندلی راننده و دستش رو گذاشته بود روی بازوی چپ من، اول فکر کردم خوابه و اتفاقی بوده ولی بعد از اینکه شروع کرد به نوازش دستم. متوجه شدم. واقعیه واقعیه
اون سفر تموم شد و چند روزی ازش گذشته بود که مینا بهم زنگ زد و گفت که توی شهر کار داره و از من خواست با ماشین میثم ببرمش و کارها شو انجام بده.خب منم قبول کردم. بعد از خرید سوال کردم دیگه کجا باید بریم. مینا گفت کار دیگه ای ندارم ولی خونه هم نرو، برو یکم دور دور کنیم. دلم براش تنگ شده. یک ساعت توی خیابون ها چرخ زدیم و توی همین گیر و دار بود که مینا گفت، امیر چرا به من توجه نمیکنی، من این همه عشوه اومدم و چراغ سبز نشونت دادم ولی بروت نیاوردی… منو بگی یهو جا خوردن. بعد از کمی من من کردن، گفتم اخه تو شوهر داری
دیدم اشکش سرازیر شد. چه شوهری فقط اسمیه… ۷ ساله دستش بهم نخورده، نه توانشو داره و نه حوصلش را،
من مونده بودم چی بگم، تو مسیر برگشت، دستشو گذاشت روی دستم و گفت ببخشید اگه ناراحتت کردم، نمیدونم چی شد برای اینکه دلش رو نشکنم دستش رو تو مشتم نگه داشتم. و این قضیه تا جلوی در خونه ادامه پیدا کرد.به خونه که رسیدیم کمک کردم وسایلی که خریده بود را بردیم داخل، میثم رو تختش تو اتاق خواب بود. دکتر به خاطر درد بیماریش براش ترامادول تجویز کرده بود. بیشتر وقتا میخوابید. اومدم بالای سرش دیدم خوابش سنگینه. صداش نکردم.و اومدم بیرون. مینا رو صدا زدم تا ازش خداحافظی کنم. از اتاق دیگه صدا زد که اینجام، رفتم سمت اتاق. پشتش بهم بود. مانتوشو در آورده بود و یه شلوار مشکیه چسبون با یه پیراهن بلند که تا پایین باسنش اومده بود.گفتم مینا خانوم اگر کاری نیست که من برم.به سمتم برگشت اما از چیزی که دیدم شوکه شدم. دکمه های پیراهن باز بود و اون بدون سوتین جلوی من ایستاده بود. همیشه از زیر تاپ گاهی سطحی دیده بودم سینه های بزرگی داری ولی فکر نمیکردم اینقدر بزرگ و جذاب باشن، دستشو گذاشت زیر یکیشون و یکم فشارش داد و نوک ممشو به سمتم گرفت و گفت، برای تو از تو قفسشون اومدن بیرون. دوست دارن بعد میثمتو آزادشون کنی، هفت ساله زندونین، مونده بودم. خشکم زده بود. که مینا گفت، میخوای دستمو جلوی غریبه دراز کنم، اگه غیرتت میزاره که برو، نمیدونم چی شد که رفتم سمتش، لبمو گذاشتم توک ممه های بزرگش که حالا دیگه نرمیشون رو تو دستم احساس میکردم. بدنش بوی خاصی میداد ،باورم نمیشد دارم سینه های زیبای زن یکی از آشنایان رو میخورم، دستشو حلقه کرد دور کمرم منم همینطور که هنوز ممه میخوردم دستمو گذاشتم رو باسنش، خیلی نرم و لطیف بود، شروع کردم به مالیدن کمر و باسنش، حالا دیگه آلتم بزرگ شده بود، حس داره از شرتم را جر میده، مینا هم که این برآمدگی رو حس کرده بود. دستش رو گذاشت روی شلوارم و یه جون اغوا کننده ای گفت،صدای نفسش هنوز تو گوشمه، تو همون حین لبشو گذاشت رو لبام ، باورم نمیشد، برای اولین بار داشتم لب و سینه میخوردم. طعم لباش هنوز زیر زبونمه. یهو به خودم اومدم و گفتم مینا ما داریم چیکار میکنیم. خودمو کشیدم عقب، مینا هم مات و مبهوت بود نمیدونم اونم پشیمون شده بود یا نه،ولی از خونه زدم بیرون
ادامه دارد…
نوشته: امیر