amnesia

صدای زنگ موبایل بلند شد.پژمان تکونی به خودش داد و دستی به صورتش کشید.نگاهی به ساعت انداخت و پهلو به پهلو شد.ساعت 2:30 نصف شب بود.حتی به خودش زحمت نداد ببینه کی داره زنگ میزنه. کوسن بغل دستش رو برداشت و روی صورتش گذاشت و سعی کرد دوباره بخوابه.زنگ گوشی قطع شد اما سی ثانیه بعد دوباره صداش بلند شد.
-اون کس مغزی که ساعت 2 نصف شب زنگ میزنه اگه کارش واجب نباشه باید گردنشو بشکنی…اه!
خودشو بزور از تخت خواب راحتش کند و سراغ گوشی رفت.بار اول نتونست اسم کسی که زنگ میزد رو بخونه.چشم هاش رو مالید و سرش رو به چپ و راست تکون تکون داد.عینکش رو برداشت و دوباره نگاهی به صفحه گوشی انداخت…آمنه
-الو بله؟سلام خوبی؟
-سلام…ببخشید بیدارت کردم.
-الان زنگ زدی عذر خواهی کنی؟چی شده حالا؟وای…نکنه مهرداد چیزیش شده؟
-نه مهرداد خوبه!مژده بده!بهوش اومده…

-زود خودتو برسون!من خودم تو راه بیمارستانم.
-همین الان راه میافتم!
آمنه نمیدونست نمیدونست چی با خودش فک کرده بود که اونوقت شب به پژمان زنگ زده بود.پژمان از فامیل ها نبود.بیشتر یه دوست خانوادگی بود.یا بهتر بگم یه دوست خانوادگی خیلی نزدیک.هم دانشگاهی مهرداد بود.بعد از این که مهرداد شرکتش رو تاسیس کرد پژمان به صورت آزاد براش کار میکرد.مهرداد صاحب یکی از بزرگترین فروشگاه های آنلاین بود و بخش اعظم پروژه های امنیتی سایت رو پژمان انجام میداد.مهرداد همه کار کرده بود تا پژمان رو به عنوان کارمند رسمی استخدام کنه.اما موفق نشده بود.پژمان یجوری با کامپیوتر کار میکرد که انگار با خود شیطان قرارداد بسته بود.اولین ملاقات پژمان و آمنه توی جشن تولد یکسالگی شرکت بود.اون موقع تازه با مهرداد نامزد کرده بود.بعد از اون پای پژمان به خونشون باز شد.باهم شمال میرفتند ترکیه میرفتند و…کلا هر جا خوشی بود پژمان هم بود.شاید چون آدم خوش مشرب ولی در عین حال عاقلی بود و میدونست کی بگه بخنده و میدونست کی جدی بشه و اوضاع رو کنترل کنه.تو این همه مدت حتی یک بار هم نشده بود که دست از پا خطا کنه.با همه میگفت میخندید اما همیشه فاصلش رو حفظ میکرد.تنها دوست صمیمیش مهرداد بود.بار ها سعی کرده بود به دختر های دیگه معرفیش کنه و بقول خودش سرو سامونش بده.اما پژمان همیشه از این قضیه طفره میرفت و مهرداد هم مانعش میشد.هیچ کدوم هم جوابش رو نمیدادن که چرا نمیخوان ازدواج کنه.
توی راه یک دکه گلفروشی دید که هنوز باز بود.ابروهاش از تعجب بالا رفت ساعت 3 نصف شبه و این بابا هنوز نبسته.توقف کرد و یه بسته گلایل خرید.

پژمان پاش رو گذاشته بود روی گاز و خیابون های خلوت رو به سرعت طی میکرد.چشم هاش میسوختن چون فرصت نکرده بود با شامپوی مخصوص بشورتشون.چشم هاش مستعد عفونت بودن و در عین حال آلرژی هم داشتن.برای همین باید هر وقت که از خواب بیدار میشد بشورتشون و دائما از قطره استفاده کنه.
در طول راه نزدیک بود با چند ماشین تصادف کنه اما در آخرین لحظه کنترل ماشین رو بدست گرفته بود و مانع تصادف شده بود.البته این باعث نمیشد که راننده های دیگه با بوغ و چراغ و فحش مورد عنایت قرارش ندن.بالاخره به بیمارستان رسید و بعد از حدود نیم ساعت گشتن و فحش دادن به مهرداد بالاخره یه جای پارک پیدا کرد.
-خدا بگم چی کارت نکنه مهرداد مگه قرارمون فردا نبود آخه…

مهرداد داشت به افکارش نظم میداد در حالی که دکتر مشغول پر کردن کلیپ بورد پزشکیش بود.آمنه و پژمان هم گوشه اتاق ایستاده بودن.تمام روز دکتر مشغول معاینش بود.تا الان که به آزمایش حافظه رسیده بود و شروع به سوال پرسیدن کرد.سوالایی از جمله عید نوروز چند روزه اسم فامیل های نزدیک و…
اما نتونسته بود به خیلیاشون جواب بده.دکتر نگاهی بش انداخت و گفت:
-خوب آقای سبزواری…مغزت خوب کار میکنه.مشکل حرکتی نداری به نظر میاد مسئله ها رو هم خوب پردازش میکنی.اما در مورد حافظت…شما دچار یاد زدودگی پس گستر شدی.یعنی ضربه و شوک تصادف باعث شده بخشی از حافظت رو فراموش کنی…
در حالی که دکتر مشغول توضیح دادن در مورد مشکل مهرداد بود به نظر میومد آمنه داره خوشحال تر و خوشحال تر میشه.اما جلوی خودش رو گرفت و چیزی بروز نداد.

ساعت هفت عصر از بیمارستان خارج شدن.پژمان از بقیه خدا حافظی کرد و به سمت خونه رفت.منظورم از بقیه کل خانواده مهرداد بود.مهرداد هم که زیاد حوصله فامیل ها رو نداشت از آمنه خواست بقیه رو جواب کنه تا راحتشون بزارن.ذهن مهرداد خسته بود.در طول راه آمنه دلداریش میداد.
بعد از 20 دقیقه به آپارتمانشون رسیدند.یه آپارتمان 170 متری در شرق تهران.آمنه در رو باز کرد و وارد شدن.مهرداد یک لیوان شیر برای خودش ریخت و دو عدد بیسکوییت برداشت و مشغول شد.بعد از این که شیر بیسکوییت تموم شد به سمت اتاق خواب رفت و وارد اتاق شد.آمنه نیمه برهنه مقابل آینه ایستاده بود و سعی داشت گردن بندش رو باز کنه.در حالی که دستش روی قلاب گردنبند بود و سعی داشت زنجیر رو از قلاب بکشه بیرون دست های مهرداد رو روی دستاش احساس کرد.مهرداد گردنبند رو باز کرد و سرش رو آورد نزدیک گوش آمنه.
-قند عسل…من شاید یادم نیاد شماره خونمون چیه ولی هنوز یادمه چجوری باید شیطونی کنم!
مهرداد لباش رو گذاشت روی شونه آمنه و شروع به بوسیدن کرد و خودش رو به گردن آمنه نزدیک تر میکرد.آمنه لبخندی زد و از داخل آینه به مهرداد خیره شد.با خودش گفت.
-ینی واقعا یادش رفته؟
مهرداد دست هاش رو دور کمر آمنه حلق کرد و بلندش کرد و روی تخت انداخت.شروع به بوسیدن لباش کرد و آروم آروم به سمت پایین میرفت.ناله های انجمن کیر تو کس آمنه غرایز داخل مهرداد رو به جوش میاورد.مهرداد جفت دست های آمنه رو هو خودش رو بهش مسلط کرد بعد سوتینش رو باز کرد و از دو طرف سینه های آمنه رو گرفت و مشغول لیسیدن و مک زدن پستون هاش شد.آمنه تند تند نفس میکشید و هر 8 10 ثانیه یک آه بلند.و هر بار که آه میکشید بدن مهرداد شروع به لرزیدن میکرد.همون لحظه مهرداد بلند شد و تی شرتش رو دراورد و شلوارش رو پایین کشید آمنه تاز متوجه شده بود که مهرداد لباس هاش رو هم در نیاورده بود.بلافاصله با بی حالی کمک کرد تا لباس های زیرش.رو هم در بیاره.مهرداد بلافاصله شرت آمنه رو کند و زبانش رو تا ته داخل واژن خیسش کرد.این باعث شد که آمنه آهی از عمق وجودش بکشه.آمنه سر مهرداد رو میون دست هاش گرفته بود و مو های مجعد رو نوازش میکرد.بعددحدود دو دقیقه مهرداد بلند شد و در گفت
-امشب تلافی ده شب گذشته در میاد!
آلتش رو داخل واژن کرد و همینطور که جلو عقب میکرد با دست هاش با سینه های آمته بازی میکرد.بعد چند دیقه حس کرد داره ارضا میشه و تلمبه زدن رو متوقف کرد.بیست ثانیه بعد دوباره مشغول شد.دو بار که این کار رو کرد آمنه ارضا شد.خودش هم چند تلمبه محکم زد و ارضا شد و از خستگی خوابش برد.

نوشته:‌ ؟

دکمه بازگشت به بالا