اون روز بارون میومد

تِم داستان گی‌طوره،خواستم در جریان باشید
وقتی دیدمش نوزده سالم بود.
بچه بودم ولی عقلم نسبت به سنم کاملتر بود،اونقدر کامل که بدونم چی میخوام.
تا چند ماه جرئت نداشتم بهش نزدیک بشم،میترسیدم ازش،میترسیدم حسمو مسخره کنه و از اون بدتر اینکه فکر میکردم طرد میشم.
راستش اشنایی من با بهنام از اونجایی شروع شد که من و دوست دخترم،بهنامو و زیدشو دعوت کردیم که باهم بریم بیرون،هردومون تازه رل زده بودیمو زیدامون دوستای صمیمی بودن واسه همینم میخواستن مارو با هم اشنا کنن که ماهم مثلا با هم رفیقشیم و پایه عشقو حال اون دوتا دختر بیشتر جور بشه ولی بهنام ازم دوسال بزرگتر بودو من یه جورایی خجالت میکشیدم ازش،خجالتی بودن من همیشه یکی از ضعف‌هام بود و وقتی که اونو میدیدم تبدیل میشد به فاجعه.
جذابیت اون عادی نبود واسه همینم وقتی میدیدمش ناخداگاه دست و پامو گم میکردم یا موقعی که حرف میزد محوش میشدم،شایدم اون یک ادم معمولی بود که به چشم من جذاب میومد ولی هرچی که بود من روز به روز بیشتر عاشقش میشدم،اونقدر عاشق که اکسمو یادم میرفت یه موقع هایی.
دوست دخترم میگفت باهاش سرد شدم ولی مسئله سرد شدن نبود،من هنوز مثل قبل دوسش داشتم ولی به عنوان دوست،چیزی که اون نمیتونست درک کنه برای همینم چیزی بهش نگفتم،فقط بوسه هام بی‌روح‌تر شدو عزیزم گفتنام کم رنگ‌تر.
کم کم اوضاع من و بهنام عوض شد،انگار ورق داشت برمیگشت،تقریبا هرروز با هم در ارتباط بودیم و وقت و بی وقت برنامه میکردیم که ببینیم همو.
اینور اونور کلاسا،قبل ورزش یا بعد ورزش،شب و نصفه شب،راستش اصلا فرقی نمیکرد کِی فقط باید میدیدیم همو،این دیدارا شده بود عادت،شده بود تسکین درد،تسکین دردی که نه من نه اون جرئت اعتراف کردن بهشو نداشتیم ولی میشد از نگاهامون به همدیگه فهمید چه خبره بینمون,از خنده هایی که ناخوداگاه محو میشدو جاشو به عمیق ترین و دست نیافتنی ترین فکرای قشنگی میداد که موقع نگاه کردن به هم از نظرمون میگذشت.
فکر لبایی که باید چفت میشد روهم
فکر نگاه هایی که موقع عشقبازی باید قفل میشد به‌هم
فکر اسم‌هایی که باید کنار هم اورده میشد ولی حیف که نه فقط این اجتماع،جوامع به اصطلاح پیشرفته که خیلی ادعای فرهیختگیشون میشه هم از با هم اوردنش اجتناب میکردن…
شش ماه اول اشناییمون فقط درد بود و حسرت،شش ماه دوم وابستگی بودو ترس،ترس از اینکه یکی این وسط از درد این عشق کم بیاره و بخواد بزنه زیر همه چیز،شش ماه سوم فهموندن عشقمون به هم بود ولی نه با لفظ،با کارامون،با گُلایی که من دوست داشتم و اون برام میخریدو بعد کلاسم برام میوردو بعدم منو میرسوند خونه،با سفت فشار دادن دستش موقع زدن تتو،با بوسیدن کنار لبش،با تحمل کردن نسخیاش بعد مستی و هزارتا چیز دیگه.
شش ماه چهارم پلاس بودیم خونه هم،تاجایی که یه سری از کتابای دانشگامون خونه همدیگه بود چون تقریبا همیشه با هم درس میخوندیم .
ولی شش ماه پنجم دیگه این ارتباط هیچ کدوممونو راضی نمیکرد،ما همو میخواستیم،میخواستیم عشقمونو فریاد بزنیم،میخواستیم دست بکشیم به موهای همدیگه و به بوسه‌ی فرانسوی معنی و حال و هوای جدیدی بدیم،حالی که فقط مال خودمون باشه و کس دیگه‌ای درکش نکنه،بوسه‌ای که شیرینیش تا ابد یادمون بمونه ولی انگار نمیشد،نه اینکه نشه،یه حسی فراتر از عشق مارو از با هم بودن به عنوان پارتنر دور میکرد.
یه حسی مثل گناه یا ترس…
ولی بالاخره یک روز وسط پاییز،توی یه کافه اون پایین مایینای شهر درست روبه‌روی هم نشستیم و این سری نه با کارامون،با لفظ به هم ثابت کردیم که عاشقیم…
اون روز بارون میومد
ساعت سه و ده دقیقه بعد از ظهر بود و جوری هوا گرفته بودو بارون میبارید که هرکی نمیدونست فکر میکرد اسمون بعد از دوسال و نیم انتظار به معشوقش رسیده،اهنگ منتظرت بودمِ رفیعی داشت پخش میشد و ناخوداگاه من بغض کردم و سرمو از خجالت انداختم پایین ولی گوشه‌ی لبای بهنام یه لبخند کمرنگ از شادی نشسته بودو روی دست راستمو نوازش میکرد.
این نوازش قطع شدو من متوجه قفل شدن انگشتاش بین انگشتای خودم شدم.
همونجا متوجه بُعد جدیدی از زندگیم شدم،تنم از گیجی به خودش لرزید ولی نگاه کردن به بهنام ارومم میکرد.
نگاهش،خنده‌هاش،دستای قفل شدش به دستام و فرم مضطرب صورتش ارامش میداد بهم،ارامشی که ناشی از خیال جمعی بود،خیال جمعی از این بابت که تنها نیستم و یکی هست که بشه بهش اعتماد کرد،یکی که عاشقمه و مهم‌تر از اون اینکه من عاشقشم.
وقتی از اون کافه اومدیم بیرون ساعت شش شب بود،انقدر محو حرفای هم شده بودیم که زمانو یادمون رفته بود،سفت دستای همو چسبیدیمو رفتیم سمت ماشین.
سوار شدیم و تا وقتی که رسوندمش دم خونشون به حرف زدن ادامه دادیم.
حرف زدن راجب اینکه چی گذشته این چند سال بهمون و گاهی دعوامون میشد که چرا این چیزارو زودتر به هم نگفتیم.
وقتی داشت پیاده میشد نگاهشو دوخت بهم و از نسخی چشمای من فهمید که اون چیزی که داره از فکرش میگذره و بهش احتیاج داره ارزوی منم هست پس چشماشو بست و صورتشو اورد جلو،منم چشمامو بستمو منتظر بودم که این رویا به واقعیت تبدیل بشه ولی همون موقع که گرمای لبای همو حس کردیم صدای رعدو برق بلند شد.
اونقدر ترسناک بود که از جام پریدمو ناخوداگاه شروع کردم ریسه رفتن،بهنامم از خنده من خندش گرفت و پیشونیمو بوسید،دستگیره درو گرفت و پیاده شد،از شیشیه بیرون ماشین دست تکون دادو ازم دور شد.
دلم نمیخواست بره از پیشم ولی خواستگاری خواهرش بودو مجبور بود که زود بره،البته بگذریم که کلی با مادرش دعوا کرد و اخر مادرش با هزارتا نفرین کشیدش خونه.
اونشب دلم نمیخواست تنها برم خونه واسه همینم رفتم پارک ملت،همونجایی که اولین بار بهنامو دیدم،اونقدر زیر بارون راه رفتم که فر موهام از هم باز شد و شیشه عینک ته استکانیم بخار کرد.
همونجا با تموم قلبم از خدا خواستم که هیچ وقت بهنامو ازم نگیره،خواستم چیزی بینمون جدایی نندازه،نه حرف مردم،نه تمسخرشون و نه نگاه تحقیر امیزشون
میدونستم قرار نیست این چیزا اتفاق نیوفته،فقط نمیدونستم چطوری باید باهاش کنار بیایم.
میترسیدم یه نفر از مادوتا این وسط کم بیاره و این مایی که بعد از دو سال و نیم انتظار به سختی ساختیم به فنا بره
گوشیم زنگ خورد،بهنام بود
.جانم
•سلام عزیزم
.سلام؛چقدر خوبه که صداتو میشنوم،دلم برات تنگ شده
•دل منم برات تنگ شده؛از وقتی رفتی قفسه سینم داره فشار میاره،نکنه قلبمو کندی بردی با خودت؟هرچند قلب من خیلی ساله دست توئه.
.بهنام میخوام ببینمت،نمیتوتم تحمل کنم این دوریو،نمیدونم دارم مثل بچه دبیرستانیا رفتار میکنم یا نه،برامم مهم نیست،نبینمت تا صبح نمیکشم اقایی.
•ای جان دلم روحو روانم،تو هرجور رفتار کنی قشنگی عزیزم،کجایی الان دلبر؟
.جایی که اولین بار دیدمت
•هنوز تو خیابونی؟سرما میخوری که،برو تو ماشین تا من برسم
.مامانت چی خب؟
•معشوقم میخواد ببینتم،مگه میتونم جواب رد بدم؟اونم وقتی خودم دارم واسه دیدنش صدم ثانیه هارو میشمرم،شما برو تو ماشین الان میرسم پیشت.
.باشه فقط تند نیایا،زمین لیزه تصادف میکنی یهو،من تورو واسه بقیه عمرم میخوامت.
•باشه عزیزم،میبینمت
.میبینمت
گوشیو قطع کردمو با صدای اهنگ مردمِ‌شهر که از یه ماشین رهگذر پخش میشد شروع کردم خندیدنو رقصیدن،چقدر بعضی وقتا پازلای زندگی خوب جور میشدن…
یه ربع ساعت تو ماشین بودمو سعی میکردم موهای بهم ریختمو درست کنم که یه نفر کوبید به شیشه ماشین…
بخار شیشه‌رو پاک کردم و وقتی دیدمش از ماشین پریدم بیرون و بغلش کردم،اینقدر سفت منو بین بازوهاش فشار میداد که کم‌کم داشتم له میشدم.
اروم گفت:روح و روانم،تنت سرده چقدر اخه،مگه نگفتم زود برو تو ماشین،شاید من دیر کردم هان؟عذر میخوام.
دستمو کشیدم به صورتشو گفتم:نه عزیزم،تو دیر نکردی،الانم گرمای تنت داره کارساز میشه اقا.
صورتشو برگردوند سمت دستمو بوسیدش
.مادرت چیزی نگفت راستی؟
•توقع داری چی بگه؟نفرین کرد،گفت شیرمو حلالت نمیکنم،کاش من بفهمم این شیری که به من دادرو لیتری چند حساب کرده،پولشو بهش بدم راحتم کنه.
.اِ،آقایی این چه حرفیه
•بابا تو که نمیدونی،سرویس کرده منو
.پس امشب نمیتونی بری خونه هان؟میشه بیای پیش من؟
•اره،راه دیگه‌ای مگه دارم اصلا؟
اینو که گفت لبخند زدمو سرمو گذاشتم روی قفسه سینش،صدای ضربان قلبشو میشنیدم،تند بودو نامنظم.
سرمو با دستش اورد بالا و به لبام نگاه کرد،انگشت شستشو روی لب پایینم سُر داد و آه کشید.
صدای اژیر ماشین پلیس بلند شد،مجبور بودیم جدا بشیم،ولی کندن تنامون از همدیگه کار سختی بود…
رسیدیم خونه و رفتیم تو اتاق،یه دست لباس بهش دادمو خودمم رفتم بیرون که لباسامو عوض کنم.
موهامو بستم،دوتا چایی ریختم و رفتم پیشش.
شلوار پاش بود ولی هنوز تیشرتشو نپوشیده بود،استخونای کتف و کمر ورزیدش کاری کرد که چند ثانیه محوش بشم و دست اخر با برگردوندن سرش به طرفم و لبخندش به خودم بیام.
تیشرتشو پوشیدو نشست رو تخت،چاییو دادم دستشو خودمم چهار زانو نشستم رو تخت،انگشتامو پیچیدم دور لیوان چاییو به بخاری که ازش بیرون میومد زل زدم.
•به چی فکر میکنی؟
.به تو
شروع کرد خندیدن
.به چی میخندی؟
•خب من که اینجام،تو واقعیت الان پیشتم،تو فکرت ازم چی میخوای؟بگو بهت بدمش.
.افکار پلیدی داره از ذهنم میگذره
•براش اماده‌ای؟
.فکر نکنم،یعنی؛منو که میشناسی…
دستشو گذاشت رو لبام
•خودتو به من توضیح نده روح و روانم،اقای خجالتیِ من،میدونی که هیچ وقت مجبورت نمیکنم به این کار،هروقت که تو بخوای منم میخوامش.
اینو که گفت لبمو گاز گرفتم و یه قلپ از چاییمو خوردم،سرمو گذاشتم رو شونشو بازوشو بوسیدم.
لیوانشو گذاشت زمینو بغلم کرد،بوسه های ریزو تند به کنار لبام و لاله‌ی گوشم میزد.
بین بوسه هاش با دستام سرشو ثابت نگه داشتمو پیشونیمو گذاشتم روی پیشونیش.
نفسامون تند بودو میخورد به صورت هم،صورتشو مایل به چپ کردو اوردش جلو.
صورت من ثابت بودو داشتم با چشمام حرکتاشو نگاه میکردم.
لباش رسید به لبامو من ناخوداگاه چشمامو بستم
اولش ثابت روی لبای هم قفل بودیم و من خودمو ازش گرفتم، یه ذره نگاش کردم این سری خودم دنبال لباش رفتم جلو.
بوسمون طولانی بودو اروم،طولانی چون نمیتونستیم از هم جدا بشیم و اروم بود چون میخواستیم شیرینی لبای همو حس کنیم.
.اقایی
•جانِ دلِ اقایی
.چطوری به دخترا بگیم؟
•هیچی،دست همو میگیرم میریم پیششون میگیم خانوما خوب دقت کنید،این اقا مرد منه،من مال ایشونم ایشونم مال منه،حالا حرفی؟سخنی؟اعتراضی؟
زدم زیر خنده اونم خندش گرفت،سرشو بیشتر فشار داد رو پیشونیمو گفت:شیش چه خبره؟بیدار میشن الان مامان بابات،خب چی بگیم؟باید همینو بگیم دیگه.
.نه ببین اینجوری نمیشه که،باید غیر مستقیم بهشون بفهمونیم،تازه ما دوست مشترک با اونا زیاد داریم،اگه اینجوری باز کنیم قضیرو خوب نیست عزیزم.
•حق با توئه،حالا چجوری غیر مستقیم بگیم بهشون.
.اخر این هفته خونه ما خالیه،دعوتشون میکنیم،بعد خیلی زیر بهشون حالی میکنیم،نمیدونم البته،نظر تو چیه؟
•فکر خوبیه،فقط اخر هفترو با اونا خراب نکنیم دوتایی بریم بیرون،فردا شب ببریمشون رستورانی کافه‌ای جایی،اونجا به قول تو خیلی ریز حالیشون کنیم.
.باشه عزیزم،ساعت چنده؟
•راس دوازده،دوست دارم روحو روانم،در جریانی که؟
.اره اقایی؛در جریانش هستم،بخوابیم حالا؟
•بخوابیم
بهنام به پهلو رو تخت دراز کشیدو منم کنارش،نفسای گرمش به گردنم میخورد،خودمو بیشتر جمع کردم و بهش چسبیدم،دستاشو به پاهام میکشیدو گردنمو می‌بوسید.
صورتمو برگردوندم سمتشو بوسیدمش
از این پهلو به اون پهلو شدم،دستشو کشید به موهامو لباشو گذاشت رو لبام و بین بوسه‌ها اروم لبمو گاز میگرفت.
بعد یه مدت خودمو ازش گرفتم و اون با دست منو بیشتر کشید سمت خودش و تو بغلش فشارم داد.
نفهمیدیم چطوری ولی خوابمون برد.
صبح ساعت هشت از خواب پاشدم،وقتی نگاهم بهش خورد ناخوداگاه طرح لبخند نشست رو لبامو دستمو کشیدم به صورتش اونم لبخند زدو چشماشو باز کرد.
.صبح پاییزیتون بخیر جناب
•صبح شمام بخیر
.صبح دل انگیزیه نه؟
•مگه میشه پاییز باشه،بارون بیاد،ادم شب قبلش به عشقش رسیده باشه و بعدم صبح رسیدن به یار،چشمشو با نوازش معشوق باز بکنه و اون صبح دل انگیز نباشه؟نه تو بگو،میشه؟
به پهنای صورت خندیدمو سرمو کردم تو گردنش،با صدای خفه گفتم نه نمیشه اقایی،نمیشه.
فرق سرمو بوسیدو همونطوری که لباش بین موهام بود گفت:پاشو دلبر،پاشو که خیلی کار داریم.
.نمیخوام
•منم نمیخوام؛میخوای امروز نریم دانشگاه؟
.من سر این درس دوتا غیبت دارم این ترم
•پس پاشو که بریم
.نه نمیخوام
زد زیره خنده
•خب من به کدوم سازت برقصم
.میشه بریم بیرون شهر امروز؟
•کجا مثلا
.نمیدونم اقایی،یه جایی که دست کسی نرسه بهمون،منو تو باشیم فقط
•پس پاشو ساکتو جمع کن و حاضرشو
.واقعا؟
•اره عزیزم،به قیافه من میاد شوخی داشته باشم؟
همون موقع دوباره صدای بارون رفت بالا
.نه نمیاد؛نمیاد عزیزم فقط بذار شب دخترارو ببینیم بعد ساکمونو میبندیمو میریم…

نوشته: نیکان

دکمه بازگشت به بالا