ایثارگران

-آیدین تو وقتشه که از دواج کنی . تا کی می خوای این قدر علاف بگردی و همش با این دختر و اون دختر باشی .. -از کی تا حالا خواهر کوچولوم دلسوز من شده ;/; همون قدر که تو زود ازدواج کردی واسه هفت پشت خودت بسه . -من از زندگیم راضیم . آیدین  به تازگی شده بود پزشک داروساز و در داروخانه باباش کار می کرد . هر وقت هم که بیکار می شد و آخر هفته ها رو با دوستاش می رفت تفریح . برعکس خواهرش آیلین خیلی خوش تیپ بود . البته خواهرش  هم از نظر ظاهر بد نبود ولی آیدین پیش دخترای فامیل و در و همسایه محبوبیت خاصی داشت . عیب بزگش این بود که زیاد مشروب می خورد و در دوران دانشجویی هم از بس فست فود و کنسرو خورده بود دیگه خوردن غذاهای خونگی چنگی به دلش نمی زد . هر چند می دونست که مصرف زیاد این غذاها در واقع به ضرربدنه . اون حالا بیست و هفت سالش بود و خواهرش که دوسالی رو ازش کوچیک تر بود به تازگی از دواج کرده بود . تازگیها با دختری آشنا شده بود به نام سمانه که به نظرش زیبا ترین دختری بود که تا به حال دیده و حس کرد که می تونه در حد و اندازه های اون باشه . سمانه هم دختر بدی نبود این دو با هم ساز گار بودند . عسل دختر دایی آیدین از بچگی دوستش داشت . اون مثل سمانه زیبا نبود. از  بچگی عسل و آیدین با هم همسایه بودند . عسل از همون ده سالگی حس کرد که یه علاقه خاصی به آیدین داره . اوایل به خاطر این که آیدین رو یه پسر خوشگل می دید بهش عادت کرده بود . هر چه که بزرگتر شده به سوی نوجوونی و جوونی می رفتند این مهر و محبت یک طرفه بیشتر می شد ولی آیدین اصلا به این موضوع توجهی نداشت . تز آیدین این بود که دختر فامیل ناموس آدمه . مثل خواهرآدم و اصلاچه در عشق و چه در حال کردن نباید سوی دختر فامیل رفت . برای همین هیچوقت نخواست که  با دخترای فامیل و همین عسل نرد عشق ببازه و یا نظر دیگه ای داشته باشه . عسل از این که می دید آیدین کلی دوست دختر داره عذاب می کشید . اون از پسرا فراری بود  چون عاشق پسردایی اش بود .عسل  در دوران دانشجویی آیدین آخر هفته ها رو به یه بهونه ای خونه می موند تا وقتی اون به خونه میاد ببیندش . می دونست که آیدین هیچوقت مال اون نمیشه . یه پسر خوش قیافه و دکتر بیاد خودشو بچسبونه به  دختری با یه قیافه ای معمولی که تازه به هزار دردسر یه آرایشگاه باز کرده ;/;با این جال هنوز عسل و آیدین به عنوان دوست در هفته ساعتهای زیادی رو با هم بودند .. در خیلی از کارا با هم مشورت می کردند .. -عسل به نظرت سمانه چه جور دختری میاد میشه روش حساب کرد ;/; -دختر خوبیه آیدین .. می تونه زن زندگی باشه . هم اخلاقش زیباست هم خودش . اون هرچه به ذهنش رسیده حس کرده بود برزبون آورد . نذاشت که حس حسادت و خود خواهی بر اون غلبه کنه . می دونست که آیدین هیچوقت ازش خواستگاری نمی کنه .. مراسم خواستگاری آیدین از سمانه برگزار شد و قرار براین گذاشتند که برای سه ماه دیگه و شب عید عقد کنن . عسل دیگه همه چی رو از دست رفته می دید . سمانه از این که آیدین و عسل خیلی با هم گرم می گیرن ناراحت بود و در این مورد به آیدین تذکر داد . عسل از بر خورد سرد سمانه به همه چیز پی برده بود . آیدین حس می کرد که برای اولین بار در زندگیش عاشق شده . اون و سمانه با هم روابط خوبی داشتند  واسه آینده نقشه ها کشیده بودند . ولی دست روز گار نقشه هاشونو نقش برآب کرده بود یا این طور به نظر می رسید . اون درد شدیدی در ناحیه شکم و معده اش احساس می کنه . معاینه و آزمایش و آندوسکوپی نشون  می داد که اون سرطان معده از نوع پیشرفته شو داره . راهی جز جراحی و شیمی در مانی نداشتند . پدر و مادر آیدین و خواهرش و در کنارشون عسل بیشترین کسانی بودند که از این بابت عذاب می کشیدند . سمانه با این که آیدینو دوست داشت ولی یه احساسی اونو از عشقش دور می کرد . شاید به خاطر حرفای بقیه بود که بهش می گفتند که تا بیشتر از اینا اسمش بالا سرت ننشسته ازش فاصله بگیر .. شایدم خودش همین حسو داشت . اون فقط یه بار اومد به ملاقات آیدین در بیمارستان اونم ساعاتی پس از جراحی .. دیگه امیدی به زنده بودن آیدین نبود . همه تنهاش گذاشته بودند . فقط خونواده و عسل  سعی داشتند که بهش روحیه بدن . اون همه چیزو می دونست . این که زنده نمی مونه تا با عشقش از دواج کنه ..  هر غذایی رو دیگه نمی تونست بخوره . روزی چند بار حالت تهوع میومد به سراغش . -آزی جون از سمانه خبر نداری ;/; چرا بهم سری نمی زنه . الان دو هفته هست ازش خبری ندارم . ..آیدین مامان آزیتاشو آزی جون صداش می زد . مادر در حالی که به زور جلو ریزش اشکاشو می گرفت گفت عزیزم اون احتمالا مسافرته .. ولی می دونست که آیدین دروغاشو باور نمی کنه . عسل باورش نمی شد که به این سادگی داره عشقشو از دست میده . هر چند وقتی که اون و سمانه قول و قرار از دواجو گذاشته بودند برای همیشه اونو از دست رفته می دونست ولی دوست نداشت به این صورت  ناکام از دنیا بره . مدتی بعد موهای سر آیدین به علت شیمی در مانی ریخت . چهره اش لاغر و استخونی شد . حدود بیست کیلو وزن کم کرده بود . سرطان اونو از پا در آورده بود .. ولی عسل سعی داشت بهش روحیه بده . -عسل چقدر دنیای ما نامرده . تا فهمید من مردنی هستم گذاشت رفت . -آیدین کی میگه تو می خوای بمیری البته مرگ حقه . کسی نمی دونه فردا چی بر سر ما میاد . اونی که به ما زندگی داده می تونه زندگی رو ازمون بگیره . هیشکی نمی تونه پیش بینی فردا رو بکنه . اگرم در ظاهر درست پیش بینی کنه تا اون بالایی نخواد درست از آب در نمیاد .. -عسل اون تنهام گذاشته . من خیلی زشت شدم . دیگه هیشکی دوستم نداره . همین چهار پنج نفری که دور و برم هستند اونا هم از رو دلسوزی اینجان .. -حتی من ;/; البته دلسوزی بد نیست ولی طوری نباید باشه که طرف فکر کنه زندگی گذشته اش در مقایسه با زندگی حال طوری شده که باید نسبت به اون احساس ترحم کرد .. -عسل تو برای چی پیشم موندی ;/; تو چرا تنهام نمیذاری ;/; حتی بابام  فقط روزی دوبار واسه چند دقیقه ای میاد منو می بینه و میره به عالم خودش . آزی جون فقط برام غذا میاره رختامو می شوره آیلین هم روزی یه بار به هم سر می زنه میره خونه شون ولی تو چرا تمام روز و حتی تا وقتی که من بخوابم با من بیداری . …-آیدین مثل این که فامیلی گفتن .. اگه دوست نداری نیام .. عسل فقط نیمه شب برای خوابیدن به خونه اش  که در همسایگی خونه دایی شون  بود می رفت . اون حتی آرایشگاهشو تعطیل کرده بود . می خواست به آیدین روحیه بده ولی خودش همه چی رو تموم شده احساس می کرد . -من نباید این قدر بد غذایی می کردم .. نباید مشروب می خوردم .. -این قدر خودت رو سرزنش نکن .. ازت خجالت می کشم عسل .. از خودم همین طور . می بینی هیشکدوم از دخترای فامیل که همه شون خودشونو عاشق من نشون می دادن بهم سر نزدن . حتی پسرای فامیل هم همین طور -عزیزم همه شون دوستت دارن . همه شون عاشقتن . روحیه شو ندارن . نمی خوان تو عذاب بکشی .. -پس تو چرا پیشمی ;/; پس فرق تو با بقیه چیه ;/; هیشکی دوستم نداره . هیشکی عاشقم نیست . آیدین دختر کش داره می میره . -آیدین بس کن . اگه بخوای این جوری حرف بزنی و فکر کنی منم دیگه اینجا نمیام . اگه دوست داری نیام .. -کسی مجبورت نکرده -لجباز . همیشه با لجبازیهات می خواستی کاراتو پیش ببری . هیچوقت دور و بر خودت رو نمی دیدی . همش دوست داشتی به اون دور دستها نگاه کنی . چشای آیدین گود افتاده بود . صورت استخونی و زشتی پیدا کرده بود . -اون تنهام گذاشته . اون دوستم نداشته . اون می دونه من دارم می میرم . عسل من نمی خوام بمیرم . من تازه عاشق شده بودم . برای اولین بار سرشو گذاشت رو سینه دختر عمه اش . عسل سختش بود ولی دلسوزی و رنج و احساس آرامش همه دست به دست هم داده تا بتونه پذیرای این حرکت آیدین شه . -تو نباید خودت رو ببازی . من کنارتم آیدین . مرگ هم جزیی از زندگیه . ما نباید اونو جدای از زندگی بدونیم . همه ما می میریم . پس باید خودمونو آماده کنیم . ولی هیشکی  نمی دونه کی می میره . بخند عزیزم گریه نکن . ببین تو الان داری با قرصهای زیادی به جنگ بیماری خودت میری . اگه روحیه ات ضعیف شه این قرصا اثر نمی کنه . -ولی من یک پزشکم . می دونم این قرصا با بدنم چیکار می کنه . تازه اونم با این معده داغونی که من دارم و دیگه از راههای دیگه ای هم باید بهم دارو تزریق شه . من نمی خوام به این زودی بمیرم . -تو داری زندگی می کنی . اون روحی که در بدنته اون هنوزم زنده و سالمه . پس اونو بیمارش نکن . -عسل اون دیگه عاشقم نیست . دیگه هیچ دختری عاشقم نمیشه . چقدر عشق قشنگ بود . من با خیلی از دخترا بودم ولی وقتی که سمانه رو دیدم حس کردم که زندگیم عوض شده . چقدر فاصله مرگ و زندگی نزدیکه . دیگه  کسی عاشقم نمیشه تا بمیرم . -اگه دوست داری من عاشقت شم -یعنی میگی فیلم بازی کنیم ;/; -نمی دونم . طبق فرموده خودت فامیل که هیچوقت عاشق فامیل نمی شه و از طرفی خوشگل هم نبودم که عاشقم شی . ولی خب من حالا بهت میگم عاشقتم . میگم دوستت دارم . میگم تو رو همین جوری که هستی می خوامت . میگم که حاضرم شوهرم بشی . باهات از دواج کنم -اووووووووهوووووووی .. کجا با این عجله . مسخره کردن هم یه حدی داره .-به خدا مسخره ات نمی کنم . دستاتو بده به من . من دوستت دارم پسر . چرا باورت نمیشه . عسل احساس خودشو می گفت . می دونست که آیدینو گیجش کرده . می دونست که آیدینو غرق نمایشی کرده که ازش لذت می بره . می دونست که عشقش به این لحظات نیاز داره . به این که  خودشو باور کنه -عسل تو بهترین هنر پیشه دنیایی . -آیدین تو یک نکته رو ندید گرفتی . تو ضعیف ترین محصل دنیایی . من تعجب می کنم چه جوری دکتر شدی . من چه فیلم بازی کنم چه فیلم بازی نکنم در هر دو حالت دارم نشون میدم که چقدر برام اهمیت داری . چقدر دوستت دارم . چقدر واسم ارزش داری و باورت دارم . دو تایی شون به شدت اشک می ریختند . آیدین باورش نشده بود که دختر عمه اش عاشقش باشه ولی از این که براش ارزش داشت خیلی خوشحال بود . واسه عسل  عمری عقده شده بود که عشقشو نوازش کنه .. دستشو گذاشته بود رو سر آیدین . رو سر کچلش و نوازشش می کرد . -خیلی زشت شدم . یه روزی بود که اگه یه تار مو ازم کم می شد باید می رفتم بهترین شامپو رو برای خودم تهیه می کردم ولی حالا واسه این که بیشتر زنده بمونم دارم مبارزه می کنم -مبارزه می کنیم . من در کنار توام عشق من . دوستت دارم . همه چیز منی . من بدون تو می میرم . اگه تو نباشی من نیستم . من با تو میام اون دنیا . پس اگه تو هم دوستم داری سعی کن زنده بمونی . چشای آیدین از تعجب گرد شده بود . -خیلی قشنگ نقشتو بازی می کنی ولی من دوست دارم -تو هر کاری رو که دوست داری من برات انجام میدم . -می بینی عسل . دماغ قلمی من چقدر زشت و استخونی شده ;/; لبام خشکیده و چرو کیده شده … -حتما دخترای زیادی رو هم با این لبات بوسیدی . -چرا از این حرفا می زنی ;/; ازت خجالت می کشم . یک آن دختر لباشو گذاشت رو لبای عشقش . با تمام وجودش با تمام حس درون و عشقش لباشو می مکید . آیدین هرچه خواست خودشو رها کنه نمی تونست . خوشش میومد ولی خجالت هم می کشید . اون روحیه شو باخته بود ولی با این کار های عسل حس می کرد که باید برای زندگی بجنگه . حس کرد این بوسه  با بقیه بوسه هایی که از لبای دخترا بر داشته حتی با بوسه های سمانه فرق داره .. حس کرد که عسل داره عاشقانه اونو می بوسه . شایدم به خودش فشار آورده حس گرفته که روحیه اونو قوی کنه . نیمه های شب عسل رفت خونه شون تا بخوابه . آیدین هم تنها موند .. هرچند خونواده تنهاش نمی ذاشتند آیدین حس کرد آروم گرفته . حس کرد که دوست داره امید وارانه با مرگ بجنگه و از اون طرف عسل دست به دعا شده بود . گریه می کرد با دعای نیمه شبانه از خدا می خواست که عشقشو به زندگی بر گردونه . تا با اونی که عاشقشه زندگی رو از سر بگیره . عسل فقط به آسمون نگاه می کرد و اشک می ریخت . دلش پر بود . بیشتر از بیست سال بود که از کودکیش می گذشت از زمانی که یادش میومد اون و آیدین هم بازی بودند یعنی از چهار پنج سالگی بیست سالی می گذشت . تازه تونسته بود بهش بگه که دوستش داره . هرچند می دونست آیدینو گیجش کرده . کی می خواد اون اتفاق بیفته . نه ..نه ..اون نباید بمیره . من نمی تونم جای خالی اونو حس کنم . من نمی تونم بدون اون نفس بکشم . اون باید زنده بمونه . اون باید زنده بمونه . حتی اگه با من نباشه . من ببینمش . اونو در رویاهام حس کنم که در کنار منه . یک هفته گذشت ..عسل هر روز بیشتر از روز قبل به آیدین محبت می کرد . گاه پسر عصبی می شد تند خو می شد ولی دختر تحملش می کرد . سرشو در آغوشش می گرفت ..صورت و پیشونی و لباشو می بوسید . دو هفته بعد عسل متوجه تغییراتی در چهره آیدین شد .. -آیدین نمی دونم چرا یه حسی بهم میگه که تو حالت داره خوب میشه . آخه من هر شب دعات می کنم . می گن خدا دعای دلشکستگانو قبول می کنه . -ببینم مگه کسی قلبتو شکسته ;/; -نه من خودم اونو شکستم . -می کشم هر کی عسل منو اذیت کنه -خدا دعاهامو داره قبول می کنه .. من نذر یتیم کردم و دیگه نمیگم برات چیکارا دارم می کنم . بهتره  شرایط جسمانی خودتو یه کنترلی بکنی .. یکی دو روز بعد وقتی آیدین به عسل گفت که احتمال پنجاه درصد بهبودی میره .. دختر بی اختیار خودشو در آغوش عشقش انداخت و گفت خدایا سپاس سپاس من می دونم می دونم . می دونستم که تو خوب میشی . -پنجاه درصد احتمالشه -وقتی پزشک میگه پنجاه درصد مطمئن باش  صددر صده .. -عسل من ! همش به خاطر حرفای توست که به من امید دادی . عسل دوستت دارم . عسل وقتی پاش به خونه رسید از خوشحالی می گریست . آیدین بهش گفته بود دوستت دارم . چند روز دیگه که موهای سرش در میومد و همون چهره سابقو پیدا می کرد دیگه بازم هوای سمانه به سرش میفتاد . اون نمی تونست شریک خوبی براش باشه . دو سه روز بعد که  بیشتر مطمئن شد که آیدین رو به بهبودیه رفت به دیدن سمانه قبل از اون براش زنگ زده بود که دارم میام . .. این خبر رو بهش داد .. – می دونم دوستش داری ولی نمی خوای که بیوه شی . این رسمش نیست . اون بار ها ار ته دل صدات زده . این که چرا تنهاش گذاشتی .. زبونم لال اگه می خواست بمیره بهتر نبود تا دم آخر کنارش بمونی ;/; خب باهاش ازدواج نمی کردی . سمانه تو از چی ترسیدی ;/; برو پیشش . برو بهش نشون بده که دوستش داری .. اینو بهش نگو که می دونی حالش داره خوب میشه .. من می دونم دوستش داری . ترس از بیوه شدن تو رو وادار به این کار کرده .اون عاشق توست . دوستت داره -تو هم عاشق اونی .. آره ;/; آره عسل ;/; من خودم از همون اول فهمیدم . -آره من عاشق اونم . ولی اگه می خواستم رو دستت بلند شم الان بهترین موقع بود ازت التماس نمی کردم که بری پیشش . اون تو رو دوست داره . شاید حالا از این که من کنارش بودم ازم خوشش بیاد ولی احساس اون نمی تونه یک احساس عاشقونه باشه .. چشای سمانه پر اشک شده بود . -عسل منو ببخش .. منو ببخش .. -فقط ازت خواهش می کنم دیگه تنهاش نذاری . اگه سرت داد کشید تحملش کنی تا کاملا خوب شه ..همون رفتار قبل از بیماری رو باهاش داشته باشی . اون دلش مثل دل بچه هاست -چرا اونو به من پسش میدی .. -من رو دست کسی بلند نمیشم . تازه تو خیلی خوشگل تر از منی . مهربون هم هستی . خیلی مهربونی .. حالا این یه تیکه از ضعفت بود . فقط به آیدین نگو من اومدم پیشت جریان بهبودی رو بهت گفتم این خبر فعلا جایی درز نکرده ما خودمون می دونیم . منم که الان اومدم اینجا یه بهونه ای آوردم باید سریع بر گردم پیشش . تو هم بعد از ظهر بیا اونجا . تو رو خدا بهش نگو می دونی .. -عسل تو بدون اون چیکار می کنی .. -بیشتر از بیست ساله که اونو در کنارخودم حس می کنم ولی دنیای اون با دنیای من فرق داره . وقتی که حالش خوب شه همه چی یادش میره .. فقط نذار مشروب و کنسرو بخوره . خیلی سخته بدون اون بودن .. خوشبخت باشی سمانه .. ولی خیلی بی معرفتی کردی . دیدی که اون زنده موند ;/; -عسل منو ببخش که در موردت فکرای بد می کردم . تو یک فرشته ای . بالاتر و بر تر از فرشته ..حتی بر تر از انسان … تو رو خدا برای من و اون فرستاده .. -مراقبش باش . اونو به دست خدا و تو سپردم .. عسل رفت و خودشو به آیدین رسوند . آیدین در وجودش آشوبی بر پا بود . دلش برای عسل تنگ شده بود . -کجا بودی تا حالا .. -چیکارم داشتی . داشتم به کارای شخصی ام می رسیدم . از این به بعد که خوب شدی باید عادت کنی که دیگه به این صورت منو نبینی -اتفاقا قصد دارم کاری کنم که بیشتر ببینمت . -منظورت چیه -می خوام که با من از دواج بکنی . -ببینم تا حالا من داشتم فیلم بازی می کردم حالا تو داری فیلم بازی می کنی ;/; -تو داشتی فیلم بازی می کردی که دوستم داری ;/; ولی حرکات تو این طور نشون نمی داد . -برای روحیه تو مجبور بودم حس بگیرم -دروغ میگی عسل .. -من و تو خوشبخت نمیشیم آیدین . الان یک معجزه اتفاق افتاده . من در کنارت بودم . در روز های سخت . بهت روحیه دادم ولی خدا کمک کرد . خودت هم به خودت کمک کردی . پس من فقط قسمتی از قضیه بودم . منو بزرگش نکن . تو سمانه رو دوست داری -اسم اونو پیشم نیار .. -حتما یه مشکلی داشته تا حالا نیومده . -ببین تو دوباره همون آیدین خوشگله سابق میشی و منم میشم یه دختری با یک چهره معمولی بهم نمیاییم .. -عسل زندگی به این چیزا نیست . من هر گز لحظه های مرگواز یاد نبردم که تو به من زندگی دادی . تو پا به پای من اومدی . حتی گفتی که اگه بمیرم با من می میری . مگه این صورت قشنگو به خاطر لیاقت و اراده خودم به دست آوردم ;/; اما می تونم مثل تو درون خودمو زیبا بسازم . عسل من لیاقت تو زیبا ترین و بهترین دختر دنیا رو ندارم . پس بهانه نیار . من دوستت دارم . عاشقتم .. عسل مونده بود که جواب آیدین رو چی بده . شاید اگه پیش سمانه نرفته بود کوتاه میومد ولی حالا  نمی تونست درست فکر کنه ..مغزش از کار افتاده بود .. در همین لحظات سمانه هم اومد . خیلی زود تر از اونی که انتظارشو می کشید . -سمانه خانوم چه عجب از این طرفا . بفرمایید که آیدین جان خیلی انتظار شما رو می کشیدند . سمانه متوجه اشک چشای عسل شده بود و به روش نیاورد . -منو ببخشید با اجازه -عسل نرو باهات کار دارم . همین جا باش .. سمانه ! کی بهت گفت پاتو بذاری این جا .. باورم نمیشه یه زمانی می خواستم باهات از دواج کنم -یعنی حالا نمی خوای ;/; -نه نه نه .. نمی خوام . من کسی رو می خوام که در کم کنه . دوستم داشته باشه . منو به خاطر خودم بخواد . تو کجا بودی .. -آیدین هرچی تو بگی . منو ببخش . من روحیه نداشتم . حالا متوجه شدم که در این شرایط سخت نباید تنهات بذارم . حاضرم با همین وضعیت باهات از دواج کنم .-تو می دونی عشق یعنی چه ;/;  می دونی نفرت به چی میگن ;/; ..عشق به همونی میگن که منو به زندگی بر گردوند . من عاشقشم . عاشق عسل . شیرین ترین دختر روی زمین . فرستاده ای از سوی خدا . کسی که به من زندگی دوباره ای بخشید . کسی که به من گفت تا وقتی که زنده ایم امید  به زندگی کردن داریم . تا وقتی که زنده ایم نباید خودمونو مرده فرض کنیم . به من گفت که باید با درد و رنجهام بجنگم . به من گفت که با من می میره ولی تو از مرگ من هم فرار کردی . ترسیدی ازت بخوام باهام از دواج کنی ;/; من حالا حالم خوب شده . من فعلا مردنی نیستم -من اینو نمی دونستم . -ولی یه حسی به من میگه که می دونستی . خیلی بدی . خیلی بد .. نمی دونم چرا عسل با این که دوستم داره به من میگه که دوستم نداره . اون ازم فرار می کنه .. سمانه اشک می ریخت و از آیدین می خواست که اونو ببخشه -من حالم داره خوب میشه ولی می دونی چه احساسی دارم ;/; نمی خوام کفر بگم . نمی خوام خدا رو ناراحت کنم ولی اگه عسل بخواد تنهام بذاره حاضرم دوباره بیمار شم و اون بیاد کنارم .. تا عشقو احساس کنم تا خوشبختی رو احساس کنم . من زندگی بدون اونو نمی خوام . من دوستت ندارم . چرا اون رفته . اون چرا رفته .. بهم میگه من به دردت نمی خورم . من خوشگل نیستم .. ولی اون که وقتی من خیلی زشت بودم قبولم داشت .. میگه من نمی خوام دلت به حالم بسوزه .. اون دیوونه هست . من عاشقشم . اون مهربون ترینه بهترینه .. من بهش عادت کردم . من اونو می خوام .ولی اون میگه دوستم نداره .. به من بگو یعنی اون فیلم بازی می کرده تا به من روحیه بده ;/; هرچی بوده نجاتم داده . پس براش مهم بودم که این کارو کرده . اینو یه بار خودش بهم گفت .. سمانه فهمیده بود که دیگه باید دور آیدینو قلم بکشه …ساعتی بعد : آیدین به خانه عمه اش می رود … -سلام عمه جون عسل کجاست -درو به روش بسته داره گریه می کنه .. -درو باز کن منم آیدین .. عسل اشکاشو پاک کرد .. -ببینم اومدی اینجا سمانه ناراحت نشه ;/; چرا این جوری نگام می کنی . من می ترسم .. عسل عقب عقب رفت .. تا یه جایی گوشه دیوار ایستاد . آیدین پیش پاش به زانو افتاد و دستاشو دور پاهای عشقش حلقه کرد .. -منو ببخش عسل من کور بودم . من حست نکردم . من نتونستم درکت کنم . -چی داری میگی من نمی فهمم .. -خیلی بی انصافی عسل .. من این قدر سنگدل و پستم ;/; یعنی من ازت خوشم اومده عاشقت نیستم ;/; اگرم ازت خوشم اومده چند وقت که پیشت نباشم فراموشت می کنم ;/; -منظورت چیه ;/; -حالا میری پیش سمانه و عشقت رو به یکی دیگه می بخشی ;/; تو که خیلی مهربون بودی . تو که به من زندگی دادی . تو که نذاشتی من بمیرم . همه تنهام گذاشتند و تو تنهام نذاشتی . چون که تو زندگی من بودی و هستی  . تو یار روزای سختم بودی . حالا که همه میخوان بیان کنارم تو تنهام میذاری ;/; زندگی منو ازم نگیر . تو زندگی منی . مگه به من زندگی ندادی ;/; امروز وقتی رفتی پیش سمانه اون صدای تو و حرفای تو رو ضبط کرد . شاید قصدش این نبود که ایثار گری کنه ولی یه جای قضیه اومد به کمک من و تو . شاید این جوری حس کرد که می تونه  بار گناهشو کم کنه -اون دوستت داره -ولی من تو رو دوست دارم . اون ایثار تو رو با ایثار جواب داد ولی بخشش تو یه بخشش دیگه ایه . تو عاشقم بودی و حتی اگه من می مردم زجر جدایی از منو در کنارم تحمل می کردی .. حالا چی داری بگی ;/; دوستم نداری . عاشقم نیستی ;/; می خوای صدات رو بذارم بشنویم ;/; می خوای بگی این تو نبودی که نگرانم بودی ;/; این تو نبودی که ایثار گرانه منو به دست سمانه سپردی ;/; بسه .. بس کن فامیل که عاشق فامیل نمیشه . -چطور حرف گذشته من برات مهمه ولی حرف حال من برات ارزشی نداره .. عسل ساکت شد . باورش نمی شد . همه چی رو خواب و خیال می دید . -من بهت نمیام. -ازت می خوام یه بار دیگه احساس خودتو بهم بگی . مثل اون وقتایی که شک داشتم داری فیلم میای . -عاشقتم آیدین . من بدون تو می میرم . از بچگی دوستت داشتم . دلم می خواد همیشه کنار تو بمونم . برات حرفای قشنگ بزنم . بگم که دلم می خواد پیش از تو بمیرم .. حالا میشه این حلقه دستاتو از دور جفت پام باز کنی . خسته نشدی زانو زدی ;/; .. آیدین از جاش پاشد و رو در روی عسل به چشاش نگاه کرد . -چیکار می خوای بکنی ;/; -با لبایی خاموش جوابتو میدم . معطل نکرد . لبهای داغ و تشنه اشو رو لبای دختر عمه اش قرار داد . عسل هنوز فکر می کرد داره خواب می بینه . آیدین به زندگی بر گشته بود . حس می کرد این بیماری اون یه حکمتی داشته .. در همین لحظه عمه عذرا که نمی دونست اینا مشغولن و تصور بوسه لب به لب اونا رو نداشت بی هوا وارد شد .  چند تا سرفه کرد .. اخم کرد و کمی هم عصبی به نظر می رسید .نتونست چیزی نگه ..-پسر حالت داره خوب میشه باز شروع کردی ;/; .داری زن می گیری -عمه جون کی گفته آدم قبل از ازدواج نمی تونه زنشو ببوسه . ;/; -چی ;/; -من در همین جا شیرین ترین عسل زندگی رو از شما خواستگاری می کنم . عسل جون نظرت چیه -امید وارم هیچوقت دلت رو نزنم .. -بچه ها شما دارین فیلم بازی می کنین ;/; -ما قبلا یه فیلمی بازی می کردیم که در اصل واقعی بود . اصلا بهمون نمیاد هنر پیشه باشیم . میاد مامان ;/; -دختر این پسر دایی ات هم تو رو مثل خودت بار آورده . برم ببینم این آزیتا چی میگه .. عمه عذرا رفت و عسل و آیدین تنها موندند . -آیدین هنوزم میگم من بهت نمیام -عزیزم در این دنیا شاید زیبا تر از زندگی چیزی وجود نداشته باشه . تو زندگی منی . پس زیبا ترین چیزی هستی که می تونه در دنیا برام وجود داشته باشه .- ببینم تو می تونی برای همیشه اشتهای منو داشته باشی ;/; -تو  شیرین و قوی هستی . یک عسل سالم . عسلی که میکرب بهش راه پیدا نمی کنه . البته قبلا می گفتم تو زیبا تر از زندگی هستی اینو هم اضافه کنم که تو عسلی هستی شیرین تر از زندگی .. شیرین تراز هر چی که فکرشو بکنی و بازم بهتره بگم عسلی شیرین تر از زندگی …. پایان … نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا