بازی دنیا (1)
زمانی که 18 سال بود خیلی شر بودم هر روز یک دعوا داخل مدرسه به راه می انداختم, رفیق زیاد داشتم که داخل دعوای خودم یا دعوای که اونا به پا میکردن با هم بودیم.مدرسه 3 بار پروندمو دادن دستم گفتن اخراج.از اونجایی که ناظم مدرسه دوست دایی من بود.واسطه میشد.آخه دایی من فوت کرده بود.ناظم خیلی هوای من داشت.یک روز توی محل داشتم میرفتم سمت خونه.2تاپسر که از من بزرگتر بودن مزاحم یک دختری شدن نزدیکتر که شدم دیدم دختر آشناست دختر دایی بابام بود.جاتون خالی رفتم جلو چنان کتک کار کردم،البته بگم کتکی که خوردم بیشتر از زدنم بود.از شانش بد اونها من کاملأ میشناختمشون.اونها بعد از کتک کاری رفتن.
من دختر دایی بابام که اسمش مارال بود رسوندم خونشون،خونه دایی بابام سه خونه با ما فاصله داشت.
منم اومدم خونه از خونه با چند تا از دوستام تماس گرفتم به تک تکشون گفتم بیان که داداشتو کشتن.باور کنید 12نفر از رفیقا اومدن،گفتن چی شده گفتم دعوا ناموسیه.جریانو تعریف کردم ،همانطور که گفته بودم اون 2تارو میشناختم.رفتیم سمت خونه طرف.اون 2نفرهنوز باهم بودن.منو دیدن شناختن.ماجد یکی از بچه ها وقتی اون 2تا دید گفت طاها اینا را میشناسم باهاشون رفیقم و قبل از اینکه دعوا شروع بشه.رفت سمتشون باهاشون حرف بزنه.بهشون گفت دختری که امروز مزاحمش شدید ناموس دوستم طاهاست(طاها اسم منه) شما چه کار کردید .اون 2نفر باورکنید عین سگ اظهار پشیمانی کردن.بهشون گفتم شما همیشه توی این محل پلاسین یکبار دیگه خودتون یا دوستان اطرافتون مزاحم اون دختر بشید،آتیشتون میزنم.امروز هم یادتون باشه اون کتک تلافی داره.اگه میخوان جبران کنید باید اون چیزی که گفتم یادتون بمونه،مزاحم اون دختر نمیشید…افتاد؟
گفتم؛درسته از من بزرگترید ولی از ماجد که رفیقمه و شما میشناسیدش بپرسید چه کله خرابی هستم.ماجد بعدأ بهم گفت طاها چنان ترسوندمشون که خایه نمیکنند کاری بکنند.
من این اتفاقو برای مارال تعریف کردم.بهش گفتم هرکسی مزاحمت شد بهم بگو.مارال کلی حال کرد و ازم تشکر کرد،چند روز بعد باز منو مارال همدیگرو دیدیم, و مارال از من بیشتر از دفعه قبل تشکر کرد،گفت دیروز یک نفر مزاحمش شده و اون 2تا پسر بودن که اون روز باهاشون دعوا کردی،وقتی این صحنه را دیدن امدن جلو و اون طرف که مزاحم من شده بود را چنان کتکش زدن.بعدش از بابات اون روز معذرت خواهی کردند.من به مارال گفتم وظیفشونو انجام دادن.
مارال 4سال از من بزرگتر بود منو مثل داداشش دوست داشت.من چون فامیل بابام بود سلام علیک باخانوادش داشتم.
من اصلأ خونه دایی بابام نمیرفتم.کلأ دنبال رفیق بازی بودم.یک دوست دختر داشتم به نام محبوبه ،عاشق بودم قصد داشتم باهاش ازدواج.
یک روز بهاری بایک اتفاق زندگی من عوض شد پدرم فوت کرد،کمتراز 4ساعت پدرم سکته کرد بعدش مرد.
برای مراسم،خانه ما خانم ها بودن خونه دایی پدرم مردها،من داخل آشپزخونه،خانه دایی بابام همراه 2تا از دوستان چای درست میکردیم و برای مهمانها میبردیم.عصر کمی که خونه خلوت شد دوستان رفتن من بغض گلومو گرفته بود تکیه دادم به دیوار نشستم دستمو گذاشتم روی زانو و سرمو بردم پایین و آروم اشک میریختم نمیدونم چه مدت در اون وضیعت بودم.از اینکه کسی پیشم نبود راحتتر گریه میکردم.یهو صدای گریه شندیدم.از بس گریه کرده بودم گوشهایم کیپ شده بود صدا را درست متوجه نمیشودم،سرم را بالا اوردم مارال روبروم نشسته بود داشت گریه میکرد.یک لیوان آب دستش بود،لیوان آبو داد بهم ولی عصبی شدم گفتم تو اینجا چکار میکنی.آخه خلوتمو بهم زد اون حالت تنهایی را دوستداشتم.بلند شدم ازخونه زدم بیرون.شبش به دلیل اینکه خانم ها خونه ما میخوابیدن من خونه دایی بابام خوابیدم.یک رفیق فابیک داشتم که اصرار میکرد برم خونشون ولی قبول نکردم.چون خونه دایی بابام، عموم که از شهرستان اومده بود اونجا میخوابید نمیخواستم فکر کنه من آدم بیشعور وبیخیالی هستم.
سه روز گذشت من حتی به محبوبه اطلاع نداده بودم چه بلایی سرم اومده،مطمئن بودم نگرانم شده.ازتلفن خونه دایی بابام زنگ زدم باباش گوشی برداشت قطع کردم.عصری مارال که خونه ما بود اومد خونشون بهش گفتم یک کاری برام انجام میدی گفت چه کار،گفتم یک شماره میگیرم بگوبا محبوبه کار دارم.گفت باشه تماس گرفتم گوشی را دادم مارال،باباش جواب داد وقتی گوشی را دادمحبوبه،مارال گوشی راداد به من،ومن بلایی که سرم اومد را به محبوبه گفتم.اون بنده خدا هم شروع کرد گریه کردن حال منم بدتر شد جلوی مارال خودمو نگهداشتم.بعداز یک ربع خداحافظی کردم.
مارال برای عوض کردن حال من درمورد محبوبه ازم سوال میپرسید.منم دست پاشکسته جوابشو دادم.
3ساعت بعد زن عموم یکی را میفرسه دنبالم.میرم سمت خونه میپرسم چی شده زن عموم میکشم کنار میگه کی میخوای آدم بشی گفتم مگه چی شده گفت یک مردی زنگ زده اینجا میگه به پسرتون بگید دست از سر دخترم برداره.این حرفو زد من آمپر چسبدونم اومدم بیرون رفیقام که درب خونه دایی بابام بودن گفتم بیان بریم میخوام یکی رو بکشم.گفتن چی شده طاها،گفتم نیان خودم میرم.قمه را برداشتم که برم دره خونه محبوبه پدرشو بکشم.قاطی کرده بودم.
جریان این بود زمانی که داشتم با محبوبه حرف میزدم باباش اون یکی گوشی را بر میداره حرفهای منو ومحبوبه را میشنوه،با کتک زدن محبوبه شماره خونه مارا از محبوبه میگیره.بعد زن عموی من گوشی را بر میداره وبهش میگه به پسرتون بگید مزاحم دخترم نشه وگرنه …
رفیقام میگن طاها بس کن الان وقتش نیست.خلاصه آرومم کردن
شیش ماه گذشت
محبوبه رفت و شوهر کرد.حال خرابم خراب تر شد.این شیش ماه خیلی عوض شدم.دیگه اون طاها شر نبودم.سه ماه تابستان خونه بودم رفیقام هرشب میودمندن بهم سر میزندن.یک روز ظهر مارال تماس میگیره خونه ما من گوشی را برمیدارم بهم میگه خبری ازت نیست ولی حرفت همه جا هست.مارال نه همسایه ما بود حرفهای دیگران بهم انتقال داد.بعد گفت چه خبر از محبوبه گفتم ازدواج کرد پیش شوهرشه.گفت طاها چرا انقدر بیحالی،شروع کرد نصیحت کردن گفت خودم برات یک دختر باوفا پیدا میکنم.گفتم حوصله ندارم مثل بچه ها بامن حرف نزن.گفت اگه ناراحت نمیشی فردا هم بهت زنگ بزنم.گفتم اگه خونه بودم جواب میدم.گفت کارت دارم گفتم الان کارتو بگو.گفت نه فردا خداحافظ، قطع کرد.باز فردا همون ساعت تماس گرفت.گفت میخوام برم بازار، مامانم الان میخواد زنگ بزنه به مامانت بگه که به طاها بگو بیاید با مارال بره بازار تنها نباشه.قبول کن باشه؟گفتم باشه.مامانش زنگ زد من تلفنو جواب ندادم مامانم تلفنو برداشت به مامانم گفت به طاها میکی بیاد با مارال بره بازار،مامان ساده من گفت باشه.
من رفتم دنبال مارال،مارال آماده بود.رفتیم بازار کمی خرید کردیم سره راه از پیش سینما ردشدیم مارال کلید کرد بریم سینما قبول کردم.اسم فیلم آواز قو بودفیلم باحالی بود.رابطه منو مارال بعداز سینما کلید خورد.
این داستان ادامه دارد
نوشته: طاها