بازی زیبا (۱)
قسمت اول: خودکشی ممنوع
مقدمه:
از اونجا که بعضی مطالب این داستان قابلیت انتشار در هر فضایی را ندارد این سایت که محدودیت کمتری برای بیان مطالب دارد را انتخاب نمودم.
اینکه همه یا بخشی از ماجراهای این داستان غیر واقعیست یا نه موضوعیست که هرگز به آن اشاره نخواهم کرد اما اسامی و آدرس افراد و اماکن موجود در داستان مطمئنا” غیر واقعیست.
بازی زیبا(قسمت اول _خودکشی ممنوع)
…
دارو ندارمو تو یه قمار تجارى از دست داده بودم و بعد از سالها صاحب خانه بودن و چند تا مستأجر داشتن،خونمو فروخته بودم و به مستأجرى افتاده بودم ،این فقط یکی از مشکلاتم بود،
اونقدر مشكل بزرگ داشتم كه نميدونستم به كدومش فكر كنم.
اینکه چی شد به اینجا رسیدم و باعث و بانیش کیا بودن داستانش طولانیه و نمیخوام در موردش حرف بزنم فقط همین قدر بگم که با اینکه خودم رو مسبب اکثر مشکلاتم میدونستم اما یه حس تنفر و بیزاری از جامعه و اطرافیانم پیدا کرده بودم.
رابطمو با همه قطع کرده بودم و حتی تو خونه هم تا مجبور نمی شدم با کسی حرف نمیزدم .
یه افسرده به تمام معنا شده بودم و همش تو خودم بودم.
احساس می کردم دیگه به آخر خط رسیدم و با اینکه درطول زندگی آدم معتقد و باورمندی بودم،به یه بی اعتقادی درونی رسیده بودم.
نمیگم وجود خدارو دیگه قبول نداشتم اما به این باور رسیده بودم که نه خدا و نه هیچکس دیگه به من کمک نخواهند کرد و نه تنها بدبختیام بلکه مردنم هم دیگه برای کسی مهم نیست،حتی برای نزدیکترین کسانم.
شروع ماجرا
یه شب برای خرید سیگار از خونه زدم بیرون و پای پیاده به راه افتادم.
سر کوچه یه زباله گردو دیدم که به چشمم کمی آشنا اومد اما اهميتى ندارم و بی تفاوت از كنارش رد شدم و رفتم.
چند قدمی ازش فاصله نگرفته بودم که به آرومی صدام کرد و گفت:چطوری بچه محل؟!
اونقدر تو خودم بودم که اولش متوجه نشدم منو صدا میکنه،تا اینکه دوباره صدام کرد و اینبار بلندتر گفت:با شما بودم آقای بچه محل.
برگشتم به طرفشو گفتم: ببخشید با من بودید؟!
گفت:بله با شخص شما بودم آقا رضا.غیر از شما که کسی اینجا نیست.
واقعا” نشنیدی صدامو؟!
گفتم:چرا ولی شرمنده به جا نیاوردم .
گفت:ای بابا تو که مغزت از من داغون تره،هرچند با این اوضاع و احوالی که من دارم بهت حق میدم منو نشناسی.
حمیدم بابا.بچه محل قدیمی، پشت خط، خیابون ۸متری ! یادت اومد؟!
یه نگاه دقیق تر بهش انداختم و فکرمو متمرکز کردم رو محله قدیمیمون و رفقای اون دوره.
یه دفعه یادم اومد و گفتم:حمید تویی لعنتی؟!
تو کجا اینجا کجا؟!این چه وضعیه مسخره تو که اوضات خوب بود؟!
حمید گفت:چه عجب بابا. آی کیوت بالاخره بالا اومد،آره خودمم.روزگاره دیگه،بیخیال این حرفا،خودت چطوری رضا جان؟!کجاها هستی؟! چیکار می کنی؟!تو که اوضات روبه راهه؟!آره؟!
یه پوزخند زدم و گفتم اوضام عالیه؟!دارم می میرم از خوشی.
بعد جدی تر شدم و با همون لحن افسرده همیشگی گفتم؛داداش نگاه به ظاهرم نکن اوضام خیلی داغونتر از توئه،همینقدر بگم که آرزو دارم کاش جای تو بودم.
حمیدم یه نیمچه خنده ای کرد و گفت:زباله گردی و کارتن خوابی هم دیگه آرزو داره پسر خوب،آخه تو چرا؟!
مگه چی شده؟!بدهی بالا آوردی؟!
گفتم: بی خیال داستانش طولانیه فقط تهشو بهت بگم که دارم به خودکشی فکر می کنم.
یه دفعه جا خورد و گفت:خودکشی؟!مگه دیوونه ای؟اوضاع تو که از من بدتر نیست؟!یه نگاه به خودت بنداز خجالت بکش.ناسلامتی مردی گفتن.
بعد یه حالت دلسوزانه به خودش گرفت و گفت:داداش اوضاع منو که می بینی کمکی از دستم برنمیاد اما اگه دلت خواست با یکی حرف بزنی تا به اصطلاح سبک بشی خودم نوکرتم.این یه کار ازم بر میاد.
اصلا” میخوای همین الآن بریم پارک بشینیم به یاد قدیما یه کم اختلاط کنیم ؟! البته اگه کسر شانت نمیشه با یه کارتن خواب حرف بزنی.
گفتم:نه بابا این حرفا چیه مگه من خودم کی هستم ؟!
.بذار برم یه بسته سیگار بگیرم برگردم بعدش اگه پایه بودی باهم میریم یه دوری تو پارک میزنیم.
گفت: باشه،پس تا تو بری و برگردی منم این گونی جواهراتو یه جا جاساز می کنم و یه آبی به سر و صورتم میزنم میام.
تو برو تو پارک کنار اون حوض بزرگه منم جلدی خودمو میرسونم.
گفتم: باشه پس من رفتم.راستی تو چیزی نمیخوای برات بگیرم؟
گفت:قربون معرفتت.نه داداش،دمت گرم، سیگار که دارم،شیر آبم تا دلت بخواد تو پارک هست.برو که اومدم.
رو صندلی کنار حوض نشسته بودم که سروکله حمید پیدا شد،ظاهرش مرتب تر شده بود،معلوم بود سعی کرده تا اونجایی که می تونه خودشو خوش تیپ کنه.
به دو قدمی من که رسید وایساد و گفت:قبل از اینکه بشینم بذار باهات اتمام حجت کنم.
خودکشی ممنوع،از هر چی میخوای صحبت کنی بکن بجز همین یه مورد.خط قرمز ما خودکشیه.
منم بلافاصله از جام بلند شدم و به شوخی گفتم پس ما آبمون تو یه جوب نمیره . خداحافظ حمید جون ما رفتیم.
بعدش دوتاییمون زدیم زیر خنده.
یادم نبود آخرین باری که خندیدم کی بود.
همین جمله رو بهش گفتم و یه آهی کشیدم و دوتایی کنار هم نشستیم رو صندلی.
حمید گفت خوب تعریف کن ببینم داستان چیه،چرا آقا رضای بچه مثبت محل به جایی رسیده که داره به خودکشی فکر می کنه؟!کجا رفت اون اعتقاد راسخت به وجود خدا و حکمت الهی؟!
گفتم حمید جون من شرایطم جوریه که نه حوصلشو دارم و نه اصلا” فرصتشو دارم که بخوام به این چیزا فکر کنم و دربارش با کسی حرف بزنم.
من الآن شرایطم خیلی بحرانی تر از این حرفاس.
به بهانه اینکه میخوام خونه بهتر بخرم،خانوادمو راضی کردم که خونه رو بفروشیم .بعدش بدون اینکه بهشون بگم پول خونه رو گذاشتم تو یه کار یا بهتر بگم، تو یه قمار تجاری که با سودش بتونم بار خودمو ببندم و یه خونه بهتر بخرم،اما بیشتر پول خونه رو از دست دادم و تو این اوضاع هم دیگه نمی تونم خونه بخرم.
خانوادم که اصلا”ظرفیت شنیدن این خبرو ندارن
هر روز به من فشار میارن که کی خونه میخری؟
اینی که گفتم تازه یکی از مشکلاتم بود،الباقیش بماند.
حمید گفت:الآن کجا زندگی میکنی مستأجری؟!
گفتم: آره خونه بدی هم نیست تو پرداخت اجارشم فعلا”مشکلی ندارم اما خانوادم خیلی تحمل کنن همین یک ساله،عمرا” راضی بشن تا آخر عمر مستأجری کنن.
حمید یه کم فکر کرد و گفت:من که از مشکلات دیگت خبر ندارم و خودتم ظاهرا”دوست نداری بهم بگی اما این مشکلت در اون حدی نیست که بخواهی خودتو بکشی.
از اون گذشته،تو فکر می کنی با خودکشی همه چیز حل میشه؟اگه واقعا”نگران آینده زن و بچت بودی و بخاطر آینده اونا دست به همچین کاری زدی و چنین ریسک بزرگی کردی،پس باید پای اشتباهت وایسی و به خاطر زن و بچتم که شده تحمل کنی و با مشکلاتت مبارزه کنی.
من بقیه مشکلاتت رو نمیدونم اما مطمئنا”اونا هم یه راه حلی داره همینطور که مشکل خونت هم راه حل داره.
گفتم:مشکل خونم چه راه حلی داره؟! مگه با این قیمتا دیگه می تونم خونه بخرم؟!
حمید گفت:از کجا معلوم شاید تونستی،ضمن اینکه من نگفتم میتونی خونه بخری گفتم مشکل خونت راه حل داره.
گفتم چه راه حلی؟!مثلا” یه آدم خیر پیدا بشه چند میلیارد بده بگه برو خونه بخر؟! یا اینکه بگه خودم میرم مستأجرى تو بیا تا آخر عمر تو خونه من زندگی کن؟!
حمید گفت:چرا که نه؟خدارو چه دیدی شاید پیدا بشه.
زدم زیر خنده و گفتم آره حتما”.بلافاصله خندم و قطع کردم و گفتم:حمید قبل از اینکه بیایی پارک رفتی چیزی زدی؟!آره؟!شیشه ای قرصی چیزی زدی؟!
حمید یه سیگار روشن کرد و یه کام سنگین ازش گرفت و گفت.کاش رفیقم نبودی تا یه داستانی برات تعریف می کردم تا روت کم بشه و بفهمی که بعضی وقتا چجوری زندگی آدم یه دفعه از این رو به اون رو میشه.
گفتم:خودت داری میگی داستان،پس هرچی که هست واقعی نیست.چه من رفیقت باشم چه نباشم.
حمید یه قیافه ی حکیمانه به خودش گرفت و تو چشام نگاه کرد و گفت:نه عزیز جون اینی که تو ذهن منه واقعی واقعیه اما گفتم که حیف که تو رفیقمی و دلم نمیخواد مشکلت اینجوری حل بشه.
گفتم:نه مثل اینکه تو واقعا” چیزی زدی.من میگم بخاطر این مشکل میخوام خودکشی کنم اونوقت تو میگی چون رفیقتم دلت نمیاد از این راه مشکلم حل بشه؟!
مگه بدتر از خودکشی هم داریم؟! دور از جون مگه مسأله ناموسیه؟!
گفت:خجالت بکش رضا این حرفا چیه.
خودت میدونی که من تو مسائل ناموسی شوخی ندارم چه ناموس خودم باشه چه رفیقام درضمن گفتم از خودکشی دیگه حرف نزن.حتی فکرشم نکن.خودکشی خط قرمز ماست.
گفتم:خوب لامصب بگو ببینم راه حلت چیه ؟!
چند تا کام پشت سر هم از سیگارش گرفت و تو چشام نگاه کرد و گفت:میترسم بهت بگم.شاید جنبشو نداشته باشی و خودت و یه عده دیگرو به دردسر بندازی.
گفتم:حمید من همین الآنشم تو دردسر افتادم.دیگه بدتر از این نمیشه که،فوقش جونمو از دست میدم،باشه،من که خودم میخوام خودکشی کنم،چه بهتر که یکی دیگه منو بکشه،اینجوری گناهشم کمتره.
دیگرانم تا اونجایی که ازدستم برمیاد تو دردسر نمیندازم.قول میدم .حالا میگی یا نه؟!
حمید گفت:مطمئنی میخوای بدونی؟!
گفتم: آره بابا مطمئنم بگو جون مادرت
گفت :ببین خودت داری پافشاری می کنیا،فردا روز اتفاقی افتاد نیای بگی تو باعثش شدی؟!
گفتم :ه مطمئن باش نمیگم.میخواهی قسم بخورم؟!
حمید گفت:نه نمیخواد قسم بخوری،حرفت سنده،هر چند که مطمئنم یه روز میاد که میگی حمید کاش اون روز تو پارک این راهو به من نشون نمیدادی.
من فقط یه نفس عمیق کشیدم و هیچی نگفتم.منتظر شدم ببینم چی میگه.
حمید گفت:اولش میخوام اون حرفی که چند بار گفتم رو یه بار دیگه هم بگم ،بعدش داستانو برات تعریف میکنم.یادت باشه هر اتفاقی که برات افتاد،هر اتفاقی، خودکشی ممنوع.حق خودکشی نداری.چون خودکشی خط قرمز ماست.
حالا بریم سراغ داستان…
پایان قسمت اول(خودکشی ممنوع)
قسمت دوم (ورود به بازی)
آنچه خواهید خواند:
یه بازی هست به اسم بازی زیبا،که تو با شرکت کردن تو اون بازی می تونی از نظر مالی به هرچی که میخواهی برسی…
نوشته: پایان