بالاخره موفق شدم
سلام به شهوانیهای شهوتی من داستان نویس نیستم فقط یکبار یه خاطره نوشتم و این ادامه اون هست توی خاطره قبلی نوشته بودم که یه پسر کر و لالی بود که میاوردم خانه و اگه بگم کونش میزاشتم کم کفتم راستش هر کاری که به عقل ناقصم میرسید باهاش میکردم و بعدچند سال که دیگه بدن مردانه پیدا کرده بود و دیگه نمیچسبید یه روز شنی دم که بخاطر سرطان پدرش تصمیم گرفتند که برای پسره زن بگیرن چون پدرش میگفت میخوام دامادی پسرم را ببینم منم با خودم میگفتم دیگه اخر دنیا شده تا دیروز زیرم بود الان میخواد مرد بشه یه لحظه یه فکر شیطانی به ذهنم امد گفتم که من با پسره مشکلی ندارم الان هم هر وقت بخوام خودش میاد بغل بابا بهتره یه کاری بکنم بعد اینکه زن گرفت هر دو تاشون را بکنم با این فکر صبر کردم تا روز موعود رسید دختره هم از فامیلهای دور بود منو میشناخت از لحاظ جسمی سالم بود من اصلا زبان اشاره بلد نبودم ولی با پسره چت میکردیم یه بار حین چت بهش گفتم که یادت میاد روزهای قدیم و فلان داشتم ذهنش را اماده میکردم و گفتم الان هم فرقی نکرده هر وقت خواستی من خواهانتم بیرون هم که میدیدمش از قرمزی صورتش و رفتارش میفهمیدم که دلش میخواست ولی رو نمیکرد منم نمیدونستم چطور باید بهش بگم که میخوام زن و مرد هر دو تاشون را بکنم دیگه فکر خوبی پیدا نکردم گفتم بهتره رک بگم و توی چت بهش گفتم اولش بهم فحش داد و از چت رفت بیرون شب بهش پیام فرستادم که خودمونیم کس دیگه نیست که زنت هم اشناست به حرف گوش میده اگه ازش بخوای بازهم قبول نکرد که فامیل و خانواده میفهمن میکشند مارا بهش فهماندم که تو با زنت حرف بزن دهنتان را بسته نگه دارید چطور میخوان بفهمن حالا به زور قبول کرد قرار شد شب برم خونه انها منم یه کم قاقا لیلی گرفتم رفتم جلوی در که رسیدم استرس داشتم که هر اتفاقی ممکنه بیفته زنگ در را زدم زنگ طوری بود که وقتی میزدی یه لامپ روشن خاموش میشد رفتم نشستم صحبت که نمیتونستم بکنم باهاش بخاطر همین توی گوشی مینوشتم و فقط من و پسره بودیم زنش یه چایی اورد با کمی بیسگویت خودش رفت اشپزخانه ازش پرسیدم چه خبر حله گفت که حله ولی میترسه و گفته که پشیمان هست از اینکه زن من شده گفتم خودم میرم باهاش حرف میزنم تو همینجا باش رفتم اشپزخانه دیدم گریه کرده بهش گفتم که گریه نداره این کارها عادی هست همه میکنن الکی کجا از این کارها میکنند اخه دستش را گرفتم و بعد بوسیدمش گفتم خودت میدونی پسره درست و حسابی مردونگی نداره و باید خودت را یه جوری سیر کنی و فلان بردمش اتاق خواب داشتم لباسهاش را میکندم که پسره هم امد توی گوشی نوشتم که لازم نیست برای هم فیلم بازی کنیم راحت باشید کاملا پسره هم با اینکه خجالت میکشید از کارش داشت لخت میشد به دختره هم گفتم که از کار شوهرش ناراحت نشه و زندگیشان را بکنند خلاصه منم داشتم لخت میشدم وقتی چشم دختره به کیرم افتاد چشمهاش دو برابر باز شد با کیر شوهرش مقابسه کرده بود کیر شوهرش نصف کیر من بود از قیافش معلوم بود داره از شهوت منفجر میشه همه لخت شدیم و نمیدونستند که چکار کنند گفتم که شما دراز بکشید من خودم حسابتان را میرسم رفتم روی هر دوی اونا کمی با اون بازی میکردم کمی با اون یکی سرتان را درد اوردم داستانم هم شهوانی نشد اگه ادامه میدادم خیلی طول میکشید فقط بگم که حین اینکه حسابشان را میرسیدم دختره گریه کرد منم عذاب وجدان گرفتم بعدش فهمیدم گریه از شدت لذتی که میبرد هست چند بار هم به پسره سیلی زد یه حس عجیبی توی قیافه پسره بود انگار برای همیشه از مردانگی استعفا داده بود از کارهایی که میکرد من خودم تعجب میکردم مثلا وقتی میخواستم برام ساک بزنه ان هم کنار زنش اصلا خجالت نمیکشید و راحت بود خلاصه دلتان بسوزه قراره هر وقت دلم خواست بدون هزینه برم کس و کون مجانی بکنم ولی میترسم لو بریم و یه روز خودم را توی زندان یا حتی بدتر کنار تیر اعدام ببینم شاید بهتره دیگه تکرار نکنم همین دیگه خاطره ای که نوشتم و باعث نجات جان میلیونها نفر در دنیا شدم همین بود موفق باشید .
نوشته: Unholy