بدهی عشق


خیلی عصبی بودند راضی نمی شدند که حرفامو گوش بدن -بچه ها ضرر نمی کنین -راست میگه داداش شاید یه چیزی در بیاد که خرجی اونو بده . همه چی نصف به نصف -بچه ها الان نزدیک عیده وقت شما رو زیاد نمی گیرم . من الان وضعم خوبه -ما که شما رو نمی شناسیم بگو چه آشنایی بابابامون داری ;/;  -راستش من اونو سی سال پیش دیدم . شاید شما منو به یاد نداشته باشین ودم عید بود . خیابون همهمه بود . همه جا واسه خرید عید شلوغ بود . همه خوشحال بودند . من ده سالم بود . پدر نداشتم مادرم دستفروشی می کرد تا خرج منو پیش ببره . زندگیمونو به روز پیش می بردیم پدرم مرده بود و هیچی هم نداشت . فک و فامیلامون یا بی پول بودند یا سنگدل .. تا کلاس سوم درس خونده بودم که اومدم بیرون توی همین تهرون بزرگ خودمون .. درفضای اول انقلاب . مامان خدا بیامرزم می گفت که دوسال پیشش مردم خیلی دلرحم و مهربون بودند ولی همه اینا مث یه جرقه بود . یه گوشه میدون انقلاب یه سری وسایلی می فروختیم که مشتری زیادی هم نداشت . مثل شونه و آینه و سفره نایلونی و از این آت و آشغالا . با حسرت به بچه هایی نگاه می کردم که دست پدر و مادرشونو دارن وکلی هم جنس تو دستشونه واز این سو به اون سو میرن ومیگن و می خندن وبازهم چیزای دیگه میخوان . ولی  من مجبور بودم همون کهنه های سال و سالهای گذشته رو بپوشم . با شکم نیمه گرسنه در گرما و سرما باید گردن کج می کردم تا بتونم شبا چند ساعتی رو در آرامش بخوابم . زیاد وقتتونو نمی گیرم خلاصه می کنم . یه روز مادرم رفته بود یه گوشه ای نمازشو بخونه ومنم مواظب وسیله هام بودم وخودم واسه خودم دیگه یه پا فروشنده شده بودم . به مردم شاد و بچه هایی که بعضی هاشون همون قبل از عید لباس نوهاشونو پوشیده بودند نگاه می کردم و اشک می ریختم تازه اون وقتا که مدرسه بودم بیشتر عذاب می کشیدم . سرم پایین بود . یکی دو تا از آدم بزرگا چند تا از این وسیله های ما رو کش رفتن ومنم بی خیال شده بودم . با این که نمی دونستم مردن چیه ولی دوست داشتم بمیرم . یه دستی رو رو سرم حس کردم . اون دست پدرت بود . اشکامو پاک کرد . ازم نپرسید واسه چی گریه می کنم . نپرسید چرا تنهام . شما دو تا چهار پنج سالتون بود . با یه خانوم که اون باید مادرتون بوده باشه داخل ماشین بودین .. لباسهای پاره پوره منو که دید خودش کنار وسیله هام نشست و بهم گفت برم از مغازه روبرویی هرچی میخوام واسه خودم بگیرم ومنم تا دلم می خواست واسه خودم خرید کردم اونم سه سوته . مادرم خیلی ناراحت شد ومی گفت صدقه قبول نمی کنه ولی وقتی که چهره مهربون علی آقا رو دید و اصرار اونو دیگه چیزی نگفت . علی آقا روز بعدش اومد و کلی وسیله برامون آورد که بفروشیم وگفت که اونا رو همین جوری بهمون میده . مامان ناراحت شد و نمی خواست قبول کنه . ولی علی آقا یه شماره تلفن و آدرس بهش داد و یه لیست خرید هم به دست مامان وگفت اینا همشون ده هزار تومن هم نمیشن . هرچقدر دوست داشتی می تونی بعدا بهم بدی . اگر هم ندادی حلالت چون من قصدم این نبود که چیزی ازتون بگیرم .چون غرور شما اجازه نمیده منم آدرس خودمو دادم . یه روز دیگه اومد و کلی بامامان حرف زد . بعدش منو یه گوشه ای کشید وگفت پسرم زمونه خیلی بیرحمه اگه سرتو خم کنی همچین می زندت که دراز کش و بعدشم خاک شی . هنوز خیلی زوده تا این چیزا رو بفهمی . ایستاده ها زورشون میاد تا دست اونی رو که در حال زمین خوردنه بگیرن . می ترسن اگه این کارو بکنن خودشون هم یه وری شن وبه هوای اون بخورن زمین . پسرم درساتو خوب بخون به جایی برس . قدرتمند شو نشون بده که قدرت واقعی درعلم و دانشه . درزندگی از ریسک وریسک پذیری هم نترس اگه به جایی رسیدی نیازمندارو فراموش نکن . آگاه باش که نیاز واقعی ما به خداست وبخشنده واقعی اونه . قوی باش . همت بلند دار که مردان روز گار از همت بلند به جایی رسیده اند . شاید حرفای اون روزشو نمی تونستم زیاد هضم کنم ولی اون بت من شده بود و به خاطر اون بود که تصمیم گرفتم مثل یک کوه استوار با نامرادیها بجنگم . علی آقا رو دیگه ندیدیم . تلفن و آدرسش الکی بود . کارما گرفت سود پشت سر سود .. یه مغازه خیلی کوچیک اجاره کردیم و بعد خریدیم بعدش یه مغازه بزرگتر .. من درسامو خوب می خوندم به مامانمم کمک می کردم . مادرم ازدواج نکرد وخودشو وقف من کرد وهرچند حالا خیلی وقته رفته پیش خدا ومنو با همسر وپسرم تنهام گذاشته ولی هیچوقت این حرفشو که دم مرگش بهم زد از یاد نمی برم که می گفت باید یه روزی علی آقا رو پیدا کنم وبدهی خودمو بهش بدم من حالا پولم از پارو بالا تر رفته حساب خونه ها و مغازه هایی رو که مالکشونم ندارم .. برای وصول اجاره شون کارمند استخدام کردم . متخصص و جراح مغز و اعصابم ولی همون مملی علی آقام . علی آقایی که ساعتها واسم حرف می زد ویکی یکی حرفاش بعد ها یادم میومد . می گفت هر چقدر پول داشته باشی وقوی باشی اگه یه روزی کسی نگات نکنه انگار هیچی نداری قوی باش دوست داشته باش محبت کن تا دیگران دوستت داشته باشند . درسته که زمونه بیرحمه و جواب مردانگی رو با نامردی میدن ولی تو مرد باش عشق یه جایی قدرت خودشو نشون میده . بدهی خودشو پرداخت می کنه . زندگی قشنگه . اگه دیگران بد بودند تو خوب باش تا بدی بدونه که یکی هست که باهاش می جنگه …. آره بچه های علی آقای گل و نیکوکار!  سعی کردم و می کنم بچه هامو مث شما بار نیارم که امروز این طور در حق پدرتون دارین نامردی می کنین . اسمای قشنگی دارین حسن و حسین .. وباباعلی . شما دو تا فقط اسمتون مقدسه خودتون پوشالی و تهی مغزین .. این بود جواب محبت های مردی که یک عمر به دیگران خدمت کرد وپس از خیرات  باقیمانده دارایی خودشو در بود خودش به شما دو تا پسراش بخشید ;/; مردی که زنشو شریک زندگیشو از دست داده ومیخواد بوی اونو از تن شما احساس کنه ;/;اینه جوابش . شما از گوشت و خون اونین وهمسری که دیگه نیست . مادری که دیگه نیست . شماها تمام امید اون به زندگی هستین . کاری کردین که پیرمرد وادارشه بره خونه سالمندان . پس از یه عمر که به دیگران و به خونواده خودش خدمت کرد حالا شما دو تا نمک نشناس اونو فراموش کردین ;/; یعنی در این زمونه هر کی که بخواد خوبی کنه جوابش اینه ;/; باید عذاب بکشه وما هم بگیم که خدا داره اونو آزمایش می کنه ;/; شاید خدا داره شما رو آزمایش می کنه . اگه بهش اعتقادی داشته باشین . امروز وقتی بعد از سی سال اونم تصادفی توسرای سالمندان دیدمش یک ساعت این پا و اون پا کردم تا خودمو قانع کردم که بتونم باهاش حرف بزنم . یه خورده بهم خیره شد و با یه یاد آوری منو شناخت . بهش گفتم که هرچی دارم از خدا واز مادرم واز اونه . من حاضرم تمام دارو ندارمو به او ببخشم شاید این جوری قسمتی از بدهی عشقمو بدم . میدونین بهم چی گفت . گفت خودم همه اینا رو یه روزی داشتم و آخرش به اینجا رسیدم . نمی دونم کجای کارم اشتباه بود .درهرحال پسرا!  زندگی مث یه فیلمه . صد قسمتشو اگه ببینی یا هزار قسمتشو فکر می کنی که اونو در یه چشم به هم زدن دیدی ودر یه چشم به هم زدن دیگه شما هم مثل باباتون پیر میشین . اون حالا محبت شما رو میخواد . دستشو بگیرین کمکش کنین تا سر حال تر شه . شما ها هیچی واسش نذاشتین . می دونین چه چیزی بیشتر از همه اشکمو درآورد و دلمو لرزوند .. وقتی که اشک چشاشو دیدم و بهش گفتم علی آقا یه عمر واسه دیگران اشک ریختی و حالا  من دلشو ندارم ببینم که واسه خودت داری اشک می ریزی -اشتباه نکن پسرم من برای پسرام اشک می ریزم که دارن به بیراهه میرن و فردای پیری می بینم که همین بلا سر اونا میاد . اون همین حالا داره غصه شما ها رو میخوره . نه ثروت من درمانش می کنه نه محبت من . تف به شما و این زندگی کثیف شما . پسرا ساکت مونده بودن وحرفی نمی زدند . یکیشون در حالی که اشک می ریخت به برادر بزرگترش گفت حسن ما حتی حرف مادرو لگد مال کردیم . اون دم آخری چقدر سفارش بابا رو می کرد . حسن عکس مادرشو تو دستاش گرفت و غرق بوسه اش کرد وگفت آره حسین چه روزای خوبی داشتیم چهار تایی مون . شاید نتونستیم رفتن مامانو باور کنیم وبابا رو هم از خودمون روندیم -نه حسن شاید اینا درست باشه ولی بازم ترسمون از این بود که بابا بازم بخواد مالشو ببخشه واون انتظاری که داریم بر آورده نشه .. اونا رو که بحث مال و منال داشتند رها کرده و از خونه شون خارج شدم . دوروز مونده بود به عید . فردای اون روز دوباره رفتم به خانه سالمندان . تصمیم داشتم هر طوری شده اونو از اونجا درش بیارم وخودم نوکریشو بکنم . تا رفتم برم داخل علی آقا رو با دستایی لرزان و بدنی نحیف دیدم که با پسراش از در خارج شدند . سه تایی شون منو دیدند . چهره علی آقا نشون می داد که حرفای من در بچه هاش اثر کرده . نزدیک که شدم متوجه من شد . از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه . عصا از دستش افتاد . درجا بغلش کردم تا نیفته -دیدی گفتم بچه ها دوستت دارند عاشقتن . همه چی درست میشه . طوری بغلم کرده بود ومی بوسید و می بویید که حس کردم منم یکی از پسراشم -هنوزم نمی خوای که من بدهی عشقمو بدم .;/; -خدا دلتو خوش کنه محمد جان که دل پیرمرد ناتوانی مث منو خوش کردی . تو خیلی بیشتر از اونچه که حس می کردی بدهکاری  بدهی عشقتو دادی . حالا این منم  که دوباره بهت بدهکارم .. پایان .. نویسنده .. ایرانی 
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick

دکمه بازگشت به بالا