برده جدید یاسمین

برده ی یاسمین قسمت 1
زندگیم خوب پیش نمی رفت. 45 سالم بود و تازه از زنم جدا شده بودم. تنها بودم و افسرده و تشنه عشق.
یه روز زن داداشم زنگ زد و گفت که دخترش یاسمین قراره تابستون برای کارآموزی بیاد به شهر من و پرسید که میتونه بیاد خونه من بمونه یا نه؟ یاسمین رو سال ها ندیده بودمش. از همون وقتی که داداشم توی تصادف فوت کرد دیگه ارتباطی نداشتم با زن و بچه اش. داداشم با یه والیبالیست قد بلند ازدواج کرد و میتونم بگم این تنها چیزی بود که از زن داداشم یادم مونده بود. یاسمین هم آخرین باری که دیده بودمش یه دختر بچه بود ولی به هر حال اومدنش حداقل باعث میشد از تنهایی دربیام پس قبول کردم که بیاد خونه من.
روزی که قرار بود برسه رفتم ایستگاه قطار و خب مشخص شد که یه مقدار زود رفتم ایستگاه. همون اطراف میچرخیدم که یه زن قد بلند و باریک تو فاصله نسبتا دوری نظرمو جلب کرد. منم مثل داداشم از دخترای قدبلند خوشم میومد ولی زنم فقط 5 سانت از من که 165 سانت بودم بلندتر بود. دختری که هفتگی برای نظافت استخر میومد خونه ام اختلاف قدی بیشتری باهام داشت قدش 180 بود و به همین دلیل هم استخدامش کرده بودم و خوب اخیرا یه جورایی روش کراش پیدا کرده بودم. ولی این زن توی ایستگاه به نظر بلندتر میومد و تصمیم گرفتم شجاعت به خرج بدم و برم سمتش. همینطور که بهش نزدیک تر میشدم اضطرابم بیشتر و بیشتر میشد. وقتی رسیدم کنارش داشت نوشیدنی شو میمکید و تونستم یه لحظه قدمو باهاش مقایسه کنم. قدم دقیقا تا شونه اش بود! گلومو صاف کردم و گفتم: منتظر کسی هستین؟ وقتی سرشو برگردوند سمتم خشکم زد!
-عمو فرزاد؟
یاسمین بود.
-یاسی؟ اینو در حالی گفتم که سرمو بالا گرفته بودم و بهت زده داشتم به برادرزاده بلند قامتم نگاه میکردم. گفتم: باورم نمیشه خودتی!
-پس فکر کردی کیه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم. میخکوب شده بودم.
-تو چقدر کوچولویی!
دستپاچه شده بودم.
-آره. ولی تو انگار حسابی رشد کردی. قدت چنده؟
-حدود 195
-واای!
-وای چیه عمو؟ میخوای منو ببری خونه ات یا نه؟
-آره… بریم.
(تو ماشین که مشغول صحبت شدیم فهمیدم حس شوخ طبعی عجیبی داره و بعدش هم به مرور بیشتر و بیشتر با این شوخ طبعیش آشنا شدم.)
ازش پرسیدم: خب دوست داری چیکار کنی؟
-دوست دارم چیکار کنم؟؟
-آره… یعنی منظورم سرگرمی و تفریح و ایناست.
-منظورتو فهمیدم! داشتم دست می انداختمت!
از اعتماد به نفسش جا خوردم واقعا.
-من بیشتر اهل دویدن و باشگاه و تفریحات ورزشیم.
پرسیدم: والیبال بازی میکنی یا بسکتبال؟
-چرا؟ چون قدم بلنده؟
-عه خب راستش…
با خنده گفت: بیخیال عمو، دارم باهات شوخی میکنم. آره هر دو شو یه مقدار بازی کردم ولی قراره بسکتبال رو ادامه بدم.
-عالیه!

رسیدیم خونه و داشتم جاهای خونه رو بهش نشون میدادم که یهو گفت: وای اینجا استخر داری؟
پشتش ایستادم. باورم نمیشد اینقدر ازم بلندتره.
-بله و همش متعلق به خودته!
برگشت و گفت: همش؟ یعنی جز استخر دیگه چی؟
-عه خب…
-یا خدا… عمو دارم دستت میندازم. چرا اینجوری هستی تو؟
از کنارم رد شد و حین رد شدن آروم با دست زد روی سرم. شوکه شده بودم!
با شنیدن صداش به خودم اومدم: من میرم لباس عوض کنم. برای شام میریم بیرون دیگه؟
-آره. خب میتونیم…
-پس شام میریم بیرون.
بعد از شام خوردن توی رستوران یاسمین خواست که مسیر برگشت رو قدم بزنیم. همین طور که قدم میزدیم گفتم: خب یاسی، کارآموزیت کجاست؟ ناگهان ایستاد که خب منم وایسادم و به سمتش چرخیدم که داشت از بالا نگاهم میکرد و با جدیت گفت: یاسمین، نه یاسی!
-اوه درسته، یاسمین.
-خب چی پرسیدی؟ آهان، اینکه قراره برای کارآموزی کجا برم؟ قراره بخش حمل و نقل یه شرکت تولیدی بزرگ رو مدیریت کنم.
-واقعا؟ راستش من توی قسمت حمل و نقل یه شرکت راننده ام. شرکت آروند.
با خنده داد زد: چی؟ این که همون شرکت کارآموزی منه!
خشکم زد.
-پس قراره یکی از خطوط حمل و نقل اونجا رو مدیریت کنی. این کار شبیه کاریه که رئیس من انجام میده.
-پس فکر کنم قراره رئیست باشم!
نمیدونستم باید چی بگم و یه خنده زورکی تمام توانم در اون لحظه بود.
همینطور که قدم میزد گفت: نگران نباش، من رئیس خوبیم. حداقل تا وقتی که کارمندام خوب کار کنن!
-خوبه.
-ببینم تو از اینکه یه راننده کوچولویی راضی هستی؟
اینو که پرسید شروع کرد به دویدن و منم برای اینکه عقب نمونم شروع به دویدن کردم و با توجه به قدش و ورزشکار بودنش واقعا برام سخت بود که پا به پاش بدوم و در حالی که به نفس نفس زدن افتاده بودم جواب دادم: آره شغل بدی نیست.
-جوابت چندان قانع کننده نبود عمو. چیه؟ شجاعت کافی رو نداری که از شغلی که دوستش نداری استعفا بدی؟
نمیدونستم چی بگم. آخه این چه مکالمه ای بود که خودمو توش گیر انداخته بودم!
-نه موضوع این نیست. شغل خوبیه، حقوقش هم خوبه.
-حقوقش آشغاله. من از حقوقی که به راننده ها میدن خبر دارم عمو فرهاد.
اینو گفت و ایستاد چون دیگه به خونه رسیده بودیم.
وایسادم و سرمو انداخته بودم پایین. اصلا نمیدونستم چی بگم.
در حالی که دقیقا جلوم ایستاده بود گفت: عمو فرهاد؟
سرمو آروم آوردم بالا و اونم خم شد و سرشو آورد نزدیکم و گفت: دارم باهات شوخی میکنم!
در حالی که سعی میکردم تو چشاش نگاه نکنم گفتم: آره درسته.
-و ممنون بابت شام. اینو گفت و بیشتر خم شد و آروم پیشونیمو بوسید. بعد دوباره ایستاد و گفت: خب دیگه برگردیم تو خونه.
رفتیم داخل و اون مستقیم رفت روی تخت.
داشتم به اتفاقاتی که افتاد و یا قرار بود در آینده رخ بده فکر میکردم. یاسمین فوق العاده با اعتماد به نفس و جسور بود. و اینکه قرار بود مافوق من باشه تو شرکت، وای نمیتونستم باور کنم.
داشتم قبل از خوابیدن یه کم آشپزخونه رو تمیز میکردم که صداشو شنیدم
-داری چیکار میکنی؟
-هیچی فقط یه کم نظافت.
-خوبه.
با لبخند از با نگاهم میکرد و گفت: چرا اینقدر کوتاهی؟
داشتم تحریک میشدم. اینکه یه دختر قدبلند از بالا نگاهم کنه و بهم بگه کوتاه واقعا شهوتیم میکرد.
-عه…خب…
-حتما برات خجالت آور هم هست.
واقعا همینطور بود.
-آره… خب… یه کمی…
-من عاشق قدم هستم. توی باشگاه دائم سر به سر هم تیمی هام که ازم کوتاه ترن میذارم. البته اونا همشون از تو بلندترن. قدت چنده؟ 160 ؟
لحظه به لحظه بیشتر تحریک میشدم.
-عه… نه … من 165 هستم.
با خنده گفت: 165؟ پس من ازت 30 سانت بلندترم.
در حالی که بهم نزدیک میشد گفت: که اگه پاشنه بلند بپوشم از 30 سانت هم بیشتر میشه اختلافمون.
کاملا نزدیکم شد و فقط دو سه سانت باهام فاصله داشت. نگاهم مستقیم به پستوناش بود. هم حشری بودم هم نگران و مضطرب. نفس کشیدن برام دشوار شده بود. بی حرکت موندن و نلرزیدن هم همینطور. یه نفس عمیق کشیدم و سرمو بالا گرفتم تا ببینمش.
-آره الان واقعا احساس کوچیکی میکنم.
چند لحظه سکوت حکمفرما بود و بعد گفت: چه بانمک!
بعد یه قدم رفت عقب و نگاهی به سر تا پام کرد. میلرزیدم و آلتم هم راست شده بود و قطعا متوجه این موضوع شده بود.
-چرا انقدر مضطربی عمو؟
-…نمیدونم…
-ولی من میدونم.
با شنیدن این حرف اضطرابم 10 برابر شد.
-تا حالا کلی پسر کوتاه دیدم که فتیش قد دارن. اونام مثل تو در برابرم که قرار میگیرن عرق میکنن ومیلرزن.
نمیتونستم باور کنم. این یه رویا بود یا یه کابوس؟ یا ترکیبی از هر دو! آلتم دیگه کاملا سفت شده بود.
-این فانتزی توئه که به یه الهه بلند و زیبا مثل من نگاه کنی مگه نه عمو؟
نفسم بند اومده بود. نگاهش کردم و هنوز داشت از بالا با لبخند نگاهم میکرد.
-کارتو تموم کن. خودتو خالی کن.
من این کارو کردم. ارضا شدم.
-پسر خوب.
دوباره بهت زده نگاهش کردم و نمیتونستم اتفاقی که افتاده بود رو باور کنم.
-این تابستون قراره حسابی خوش بگذره. اینو گفت و دوباره آروم با دست روی سرم زد و رفت که بخوابه.
وای خدایا برادرزاده ام وادارم کرد ارضا بشم. احساس رقت باری داشتم و در همین حال رفتم خوابیدم.
صبح روز بعد توی آشپزخونه داشتم صبحانه رو آماده میکردم که یاسمین ناگهان به سرعت اومد و روی پیشخون نشست.
-خب امروز قراره چیکار کنیم عمو؟
من که هنوز تحت تاثیر دیشب بودم نمیدونستم چی بگم
-عه… خب…
-تو زیاد مِن مِن میکنی عمو. چیه؟ اعتماد به نفس نداری؟
-عه… نه من…
-ای بابا دارم سر به سرت میذارم عمو! خب من میدونم، بعد از صبحونه میریم قدم میزنیم.
-حتماً… فکر خوبیه.
صبحونه خوردیم و لباس عوض کردیم و رفتیم بیرون.
یه کم که گذشت گفت: خب چند وقته که فتیش قد داری؟
دوباره منجمد شدم و اضطرابم برگشت و نمیدونستم چی باید بگم.
-چیزی نیست عمو، من دیگه موضوع رو فهمیدم. یادت که نرفته دیشب جلوم ارضا شدی. پس راحت باش.
دوباره تحریک شدم و کم کم…
-وای نگاش کن. تو چه آسون تحریک میشی عمو! ببینم زنت هم بلند بود؟
-آره ۱۷۰ بود.
-۱۷۰ که بلند نیست. من وقتی سیزده سالم بود ۱۷۰ بودم. منتها تو انقدر کوتاهی که همه زنا پیشت بلندن!
اوضاع خیلی سریع داشت پیش میرفت و دوباره نفس کشیدن داشت برام سخت میشد. گفتم: من باید یه کم بشینم.
روی یه نیمکت نشستم. یاسمین که جلوم ایستاده بود گفت: واقعا بد جوری فتیش قد داریا. به سختی میتونی بدون اینکه تحریک بشی سرتو بالا بگیری و نگام کنی.
در همین حال برگشت و حالا باسنش دقیقا جلوی من بود و بهش خیره شده بودم.
-میشه انقدر تابلو نباشی؟
سرمو گرفتم بالا و دیدم سرشو برگردونده داره منو نگاه میکنه.
-نگران نباش. خودم میدونم باسن بی نقصی دارم.
کاملا لال شده بودم. اصلا نمیدونستم چی بگم.
-معمولا برده هامو وادار میکنم که ببوسنش. تو هم همین کارو میکنی.
انگار همه چیز ایستاد و زمان متوقف شد. اون الان چی گفت؟!
-عه… چ… چی…؟
-نگران نباش. من با برده هام خوب رفتار میکنم. همچنان زندگی عادیتو هم خواهی داشت.
بعد ازم دور شد و منو با عجیب ترین و گیج کننده ترین احساسی که در عمرم داشتم تنها گذاشت.
حالا باید چیکار میکردم؟ دختر بلند قامت زیبای رویاهام داشت تو خونه ام زندگی میکرد. ولی اون برادرزاده ۱۹ ساله ام بود. تا کجا میتونستم پیش برم.
اولین روز کارآموزیش که تموم شد اومد خونه و مستقیم اومد سمت من.
-خدایا شماها افتضاحین.
-چی؟
-تو و بقیه دوستای کوچولوی راننده ات. شماها شرکت رو عقب نگه میدارین. کارتون خیلی کنده و جلوی پیشرفت شرکت رو گرفتین.
-خب فکر کنم…
-شاید قد کوتاهتون اجازه نمیده پاتون درست به پدال گاز برسه!
اینو گفت و خندید و من دوباره داشتم راست میکردم در حالی که داشتم به سمت بالا نگاهش میکردم.
و اون دقیقا اینو میدونست. داشت مستقیماً به آلتم نگاه میکرد.
-این همه چیزیه که برای راست شدن لازم داره؟
در حالی که داشت سفت تر میشد با حرکت سر گفتم آره.
-یه پسر کوچولوی حشری که نمیتونه خودشو کنترل کنه وقتی داره به یه الهه بلند و زیبا نگاه میکنه.
خم شد و سرشو کاملا آورد نزدیک و گفت: میدونی که من صاحبتم مگه نه توله سگ؟
در حالی که آلتم کاملا سفت شده بود با حرکت سر گفتم آره.
-به زبون بیار توله سگ. بگو که من صاحبتم.
چند لحظه تعلل کردم که دستشو گذاشت روی گلوم و شروع کرد فشار دادن.
-حرف بزن توله.
-تو صاحبمی!!! اینو گفتمو ارضا شدم.
خندید و در حالی که با دست میزد روی سرم گفت: برده خوب!
اون شب یاسمین داشت تلویزیون نگاه میکرد که منم رفتم کنارش روی مبل نشستم.
بهم نگاه کرد و گفت: چطوری انقدر کوچولویی؟
-من…نمیدونم.
-میدونی که تو فقط یه بازنده کوچولویی درسته؟ بعد چند لحظه ادامه داد: منظورم اینه تو ۴۵ سالته و شدی برده برادرزاده ۱۹ ساله ات! این واقعا رقت انگیزه.
در حالی که به طور مساوی خجالت زده و تحریک شده بودم گفتم: میدونم.
-من ازت یه سر و گردن بلندتر، باهوش تر، قوی تر و کلا سَرترم… تو مثل یه گونه پست تری! فقط یه پسر کوچولوی ریزه میزه… بیا پیش اربابت برده حقیر!
اینو گفت و صاف نشست و با دست زد روی پاهاش.
درحالی که نمیدونستم قراره چی بشه آروم از رو مبل بلند شدم و رفتم جلوش ایستادم و خیره شدم به پاهاش و رون های بزرگش.
-بپر بالا برده کوچولو!
بعد منو از زیربغل هام گرفت و بلندم کرد و نشوندم روی پاهاش. بعد منو برگردوند و طوری نشوند که بهش تکیه کنم و هر دو تلویزیون ببینیم. تمام مدت یه دستش دورم حلقه شده بود هر از گاهی می پرسید: برده کوچولوی من راحته؟
که خب واقعا راحت بودم. احساس ضعیف بودن و حقیر بودن و رقت انگیز بودن میکردم. ولی قطعا اون لحظه شاد بودم.
روز بعد سه شنبه بود که خب روز مورد علاقه من بود چون صبح سوسن میومد برای تمیز کردن استخر. همون دختر ۱۸۰ سانتی که قبلا گفتم.
وارد کن شد گفت: سلام فرهاد صبح بخیر.
رفتم نزدیکش تا اختلاف قدمون بیشتر به چشم بیاد و بالا رو نگاه کنم.
-سلام خانوم خوشگله صبح تو هم بخیر.
قدم تا دماغش می رسید.
-امروز چطوری؟
-خوبم، هنوز زنده ام.
-خوبه.
یهو یه صدایی از پشت سرم گفت: خب ایشون کی باشن؟
برگشتم و دیدم یاسمین داره بهمون نزدیک میشه. از کنار من رد شد و کنار سوسن ایستاد.
-وای خدایا! سوسن در حالی که شگفت زده شده بود اینو گفت و ادامه داد: ببخشید شما؟
-من یاسمینم. برادرزاده این آقا کوچولو!
-چقدر قدت بلنده… چند سالته؟
-۱۹ سال
-واای
-میدونی این کوچولو چرا استخدامت کرده؟
-نه، چرا؟
-چون به دخترای بلند مثل ما علاقه داره. درست میگم کوچولو؟
هر دو خندیدن و سوسن گفت: اون هر موقع به سمت بالا منو نگاه میکنه مضطرب میشه. ولی نمیدونم در برابر تو چطوری میشه چون تو خیلی از من بلندتری.
-درسته. من خیلی از تو بلندترم و تو هم خیلی از اون کوچولو بلندتری. و خب به همین دلیله که من اربابشم!
جمله اش که تموم شد کاملا صاف و قدرتمند ایستاد و به من نگاه کرد و گفت: درست میگم برده؟
سریع گفتم: بله ارباب.
سوسن گفت: واای معلومه خوب تربیتش کردی.
یاسمین گفت: کار آسونی بود. وقتی نگام میکنه به سختی میتونه خودشو کنترل کنه.
دیگه باید میرفتم سر کارم.
ظهر که شد ناهار خوردم و بعدش رفتم توی ساختمون اداری. اونجا یاسمین رو دیدم که اومد سمتم و گفت: تو نباید سوار ماشینت باشی راننده؟
-نه من امروز اینجا جلسه ارائه گزارش دارم.
-جلسه ات چهارشنبه است خنگول، امروز سه شنبه است.
-مطمئنی؟ اینو گفتمو گوشیمو درآوردم که چک کنم.
-من همیشه مطمئنم. من که مثل تو مغز فندقی نیستم.
اطرافو نگاه کردم که کسی نشنیده باشه و خدارو شکر کسی نبود.
بررسی که کردم دیدم درسته جلسه من فرداست.
-حق با توئه.
-میدونم
-پس من برمیگردم سر کارم.
-زود باش دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردی.
اینو گفت و منو چرخوند و یه ضربه محکم به باسنم زد و از درد شروع کردم به دویدن و ازش دور شدم. غروب که کار تموم شد نگار که یه مدیر رده بالای شرکت بود و قدش هم تقریبا اندازه سوسن بود اومد سمتمون و به یاسمین گفت: امشب مهمونی داریم و همه مدیر های شرکت هستن، تو هم حتما بیا، خوش میگذره.
یاسمین جواب داد: باشه، حتما میام.
-عالیه.
-میشه عموم هم بیارم. راننده است.
-اوه
نگار نگاه تحقیرآمیزی بهم کرد و با اکراه ادامه داد: البته، میتونی اونم بیاری.
توی مهمونی من با همه غریبه بودم. ولی یاسمین انگار با همه دوست بود. اون مجبور بود منو به تک تکشون معرفی کنه و مدام هم راننده خطابم میکرد که باعث خنده شون میشد. یه کم که گذشت یاسمین رفت کنار پنجره و مشغول تماشای بیرون شد. منم رفتم پشتش و مشغول تماشای بدن فوق العاده اش شدم‌. پاشنه بلند پوشیده بود و حالا باسنش دقیقا هم ارتفاع سینه من بود.
-اصلا نمیتونی خودتو کنترل کنی، نه؟
سرمو بالا گرفتم و بله، داشت منو نگاه میکرد.
با حرکت سر تایید کردم.
-بگیر بشین پسر کوچولو!
اون روی تنها صندلی که نزدیک بود نشست و خب صندلی بلندی بود و اگه پاشنه بلند نداشت شاید پاهاش به زمین نمیرسید و منم جلوش روی زمین نشستم. کاملا جدی نگاهم میکرد.
-من کاملا مالک تو هستم برده.
-میدونم
-همیشه باید هر کاری من میگم بکنی. مهم نیست چقدر تحقیر آمیزه . چون میدونی که تو همه وجودتو تسلیم من کردی تا زیر دست من باشی.
یه کم ترسیدم ولی تایید کردم: بله ارباب.
-خوبه، حالا بیا روی پاهام بشین تا منم مثل یه توله سگ کوچولو که واقعا هستی بغلت کنم.
نگران شدم. خیلی خجالت آور بود که جلوی همه مدیران شرکت رو پای برادرزاده ام بشینم. ولی چاره ای نداشتم.
از پاهاش بالا رفتم و روی پاهاش نشستم و اونم منو نگه داشت انگار که بچه اش باشم.
نگار اومد سمتمون و ما رو تو این وضعیت دید.
-راننده کوچولومون خسته بود؟
یاسمین خندید
-نه، اون مدام به باسنم خیره میشد و منم این تنبیه رو براش در نظر گرفتم.
-پس تویی که تمام تصمیمات رو میگیری درسته؟ آخه تو خیلی از اون بزرگتر و سَرتری.
-همینطوره. اون برده کوچولوی منه.
-عموت برده کوچولوته؟ وای این فوق العاده است!
-میدونم، نگاش کن، رقت انگیز نیست؟
-وای پسرم اون شکلاته که مالیدی رو صورتت؟ یاسمین اینو گفت و انگشت شستشو برد سمت دهنش و لیسش زد و بعد شروع کرد به مالیدن همون شست خیس روی لپ من. تحریک شدم و آلتم بلند شد. یاسمین به خوبی اینو میدونست و گفت: ببین چقدر سفتش کردم؟
نگار گفت: چقدر آسونه برده ات!
به شدت تحریک شده بودم و نزدیک ارضا بودم که یاسمین سرشو آورد نزدیکم و در گوشم گفت: به خاطر اینه که اون توله سگ کوچولوی خودمه!
همین که جمله اش تموم شد ارضا شدم و شلوارم خیس شد.
هر دو زدن زیر خنده و نگار گفت: چقدر آسون، عین آب خوردنه!
یاسمین منو بلند کرد و جلوی خودش گذاشتم روی زمین. با اینکه ایستاده بودم به خاطر ارتفاع صندلیش هنوزم ازش کوتاه تر بودم و باید به سمت بالا نگاهش میکردم.
-حالا زود برو خودتو تمیز کن برده.
منم همین کارو کردم.

روزی بعد بالاخره رفتم برای جلسه ارائه گزارش کارم. قرار بود به نگین گزارش بدم که مدیر مستقیم من بود. جلسه مون ماهی یک بار بود و به من سخت می گذشت چون نگین قدش بلند بود و عادت هم داشت توی جلسه وایسه و صحبت کنه. منم تمام مدت جلسه برای نگاه کردن بهش سرم بالا بود و تحریک میشدم.
جلسه شروع شد.
-خب اوضاع راننده کوچولوی من چطوره؟
قدش 177 یا 178 بود ولی چون پاشنه بلند میپوشید 185 دیده میشد شایدم بیشتر.
-خوبم رئیس ممنون، حال شما چطوره؟
-منم خوبم مرسی. باید بگم که این آخرین جلسه تو با منه و جدیدا یه مدیر جدید وارد شرکت شده که قراره خودش مستقیما تمام راننده ها رو مدیریت کنه. راستش به عنوان کارآموز اومد ولی با اعتماد به نفس بالاش تمام مدیرهای شرکت رو تحت تاثیر قرار داد. به نظرم خیلی سریع ترقی میکنه در آینده. بیا داخل یاسمین.
فورا در اتاق باز شد و یاسمین اومد داخل. در حالی که به من نگاه میکرد گفت: خب خب ببین کی اینجاست! راننده کوچولوی مورد علاقه ام.
-شما همو میشناسین؟
-آره این کوچولو عمومه.
-وای چقدر ناز!
-ولی فرهاد کوچولو باید از این به بعد بهتر کار کنه. من قراره به بخش حمل و نقل سر و سامون بدم و سرعت انتقالات رو بیشتر کنم.
-واقعا یاسمین جون؟
-آره الان بخش حمل و نقل شده ترمز شرکت و جلوی پیشرفت من رو گرفته. ولی من این اوضاع رو درست میکنم و راننده هایی که نتونن انتظاراتمو برآورده کنن اخراج میشن. استثنا هم نداریم، متوجه شدی فرهاد؟
-بله خانم.
گزارشمو باز کرد و یه کم خوندش و با جدیت تمام گفت: چرا عملکردت انقدر ضعیفه، هان؟
-عه… من… نمیدونم…
-ما تو این شرکت عملکرد ضعیف به دردمون نمیخوره، تو و راننده های مثل تو دارین پول و وقت شرکت رو هدر میدین.
-ببخشید خانم… تکرار نمیشه.
-بهتره امیدوار باشی تکرار نشه. چون من کارمند تنبل رو تحمل نمیکنم.
-میدونم ارباب. قول میدم سربلندت کنم.
نگین گفت: واای به همین سرعت کاری کردی ارباب صدات کنه.
-دلیلش اینه که اون واقعا برده کوچولوی منه نگین. هر کاری من بگم میکنه. درست میگم برده؟
-بله ارباب. هر کاری بخواید انجام میدم.
نگین در حالی که دستشو میذاشت روی سرم و موهامو تکون میداد گفت: به این میگن یه پسر کوچولوی خوب.
یاسمین گفت: میتونی بری.
سرمو گرفتم بالا و بهش نگاه کردم.
-بلند شو برو سر کار لعنتیت!
در حالی سریع داشتم از اتاق فرار میکردم شنیدم که نگین گفت: وای یاسمین جون تو واقعا مقتدری…

نوشته: بیبی سیتر

دکمه بازگشت به بالا