بر بالهای عشق وهوس 8

دیگه یادمون رفته بود همچین غذاهایی هم وجود داره .. -بمیرم برات نیما دوباره همون جوری خوشگلت می سازم . همون جوری چاق و چله میشی . -آره نیکو . ولی اگه مریض نشده باشم . اگه اعضای داخلی بدنم جواب بده .. -این حرفو نزن . تو بهم قول دادی که تنهام نذاری . گفتی که نمی میری تا من دستورشو بدم . درسته که طیاره ها رو مثل وزنه می بری بالا ولی اینجا فر مانده منم و تو زن ذلیلی . یک زن ذلیل به تمام معنا . تو حق نداری مریض شی . حق نداری منو بترسونی . منو نترسون . بگو هیج مشکلی نداری . بگو زود باش .. بگو دیگه شادی منو خراب نکن . حس می کنم تا ابد زنده ام . تا صد سال دیگه زنده ام . تا آخر دنیا زنده ام . اصلا نمی میرم . اگه تو رو در کنار خودم حس کنم . نگو که میری و تنهام میذاری . نگو که ولم می کنی . نه نههههههه .. -نیکو گاهی شکمم درد می گیره . تب می کنم .می ترسم سرطان گرفته باشم .. -نمی بخشمت اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی . به خدا نمی بخشمت . روز منو خراب نکن .همون خدایی که بعد از ده سال تو رو به نزد من بر گردوند همون نگه دار تو میشه . تو باید بپری پرواز کنی . این بار منم باهات میام وووووییییی چی میشه . زن ذلیلی در کنار زنش .. کاش می ذاشتیم هواپیما به حال خودش بره همون داخل یه بچه دیگه می کاشتیم . نیما چرا این جوری نگام می کنی .. -آهااااااااااییییییییی چه خبرتونه .. تا کی می خواین اون داخل جا خوش کنین . زود باشین می خوایم بریم .. بیرونی ها بودند . -پس که این طور حالا قراره که بریم تهرون از فلان آزاده خبر نیما رو بگیریم .؟/؟ -آخه اگه یک دفعه می گفتیم و قلبت از جا وای می ایستاد چیکار می کردیم -حق با شماست . .. بی اختیار یاد تعبیر خوابی افتاده بودم که اون آخونده کرده بود چه صحنه ای شده بود صحنه دیدار پدر و پسر .. دو تا خلبان در کنار هم .. این اشکهای من معلوم نبود از کجا میان .. -پسرم این باباته همونی که می گفتم رفته پیش خدا .. -مامان پس چرا این جاست مگه شهید نشده بود .. -چرا ! خدا اونو برش گردونده تا بالا سر یه پسر گلی مثل تو وایسه . تا تو هم مثل اون بتونی بپری و یک قهرمان باشی .اون باباته . بغلش کن ..نیما بزرگه اشک می ریخت . -مثل خودمه چقدر شبیه بچگی هامه . می دونستم یه بچه دارم دلم گواهی می داد برام فرقی نمی کرد چی باشه . ولی دوست داشتم بدونم چیه . بدونم چیه تا بهش فکر کنم . اگه دختر باشه در رویاهای خودم ببینم که یه روزی عروسش می کنم و خودم به سرش گل می ریزم . اگه پسر باشه خودم رخت دامادی تنش می کنم . نمی دونستم بچه ام چیه ولی خوشحالم که اونم می تونه راهمو ادامه بده . بیا جلو پسرم . چقدر رویاهای این لحظه رو در سرم داشتم . باورم نمیشه یه روزه به همه چی رسیده باشم . پسرم بیا تو بغل بابات -مامان منم حالا بابا دارم ؟/؟ وقتی که عید میشه اونم همراه ما میاد خرید ؟/؟ با هم میریم عید دیدنی ؟/؟ حالا اون میاد مدرسه مون تا از درسام بپرسه ؟/؟ می خوام که بابام حمومم کنه .. می خوام برام بگه که اون بالا بالا ها چه خبره .. . تو بابامی ؟/؟ -آره پسرم برو پیش بابات . ازش بپرس که پیش خدا چه خبر بوده .در همین لحظه یه چیزی رو حس کردم که داره از لاپام می ریزه لعنت بر این شانس . پریود شده بودم . این دیگه کجا بودم . ده سال صبر کرده بودم . ده ساعت رو نمی تونستم صبر کنم . اینم از خوش شانسی من بود ولی ناگهان یه چیزی به یادم اومد ما باید دوباره عقد می کردیم یعنی به هم محرم می شدیم … نیما و نیما در آغوش هم بودند . پدر زار زار می گریست و پسر غرق در سکوت و لذت و آرامش و دنیای کودکی خود بود . در هر حال سر کارگر رو پیدا کرده و دستورات لازمو یک بار دیگه بهش دادم و گفتم که زود بر می گردم . -نیما حواست باشه که من دوست دارم بچه بعدی منم شمالی باشه .. -اگه عمری باقی موند .. -هیچوقت نزدمت نیما . دیگه با من این جوری حرف نزن روز منو خراب نکن . من دست از سرت ور نمی دارم . تا تکلیفمو با تو روشن نکردم حق نداری بری دنبال مهمونی و این بند و بساط و از این حرفا . تو بعد از من می میری زن ذلیل . این یه دستوره . جت رو راه ببر . اف 14 و اف 16 و هرچی از این چزا رو ببر . من حالیم نیست . این منم که تو رو راه می برم . کلاه خلبانی رو گذاشت سرش و یه سلام نظامی داد و گفت چشم قربان . -حالا شد یه چیزی . ماشینمونو دادیم دست داداشم و تا تهرون تمام راه سرشو رو سینه ام داشته و نوازشش می کردم . اشکهای من صورتشو خیس کرده بود . فقط به چیزای خوب فکر می کردم . فقط به خودم انرژی مثبت می دادم …. ادامه دارد …

دکمه بازگشت به بالا