بمبئی هزار شاخه ی بلوری (۱)

بمبئی…
این همه شهر در سرتاسر این کره ی خاکی وجود دارد…
پس به راستی چرا بمبئی ؟!
کاش من نمی دانستم…کاش هیچ وقت حتی اسمش را هم نمی شنیدم…
و اما هزار شاخه ی یخ زده , مبهم و ناشناخته…
و این همه شاخ و برگ…نمی دانم که باغبان چرا هیچگاه این درخت نیمه خشک را هرس نکرد!
و عاقبت شاخ و برگ های بی شمارش از یک بازی بی سر و ته سر درآوردن…
و تا بن بست بمبئی پیش رفتند!!
اما کدامین بازی؟!
من همیشه فکر می کردم که در بازی زندگی , همه چیز بر عهده ی من است…
و پیش رویم روزگار و زندگانی ام قرار دارند…
اما اشتباه می کردم!
من فقط یکی از مهره های نامحدود این بازی عجیبم!!
و زندگی و روزگار با مغز من در یک بازی پیچیده در حال نبرد هستند…
مغز من کار خودش را میکند…
در واقع احساس های قلبی ام برایش اهمیت چندانی ندارند…
چه خوب چه بد…منفی یا مثبت…
زشت یا زیبا…سیاه یا سفید…و…مغزم تمام افکار و حرف هایم را منعکس می کند…
و از آن ها به نفع یا علیه خودم استفاده می کند…
در واقع مغز انسان , قدرتمند ترین نیروی بشریست!
و ما بدون آگاهی از قوانین این نیرو…خواسته یا ناخواسته زندگی را گرم یا سرد می کنیم…شادی می آفرینیم…یا غم طرح می زنیم…و…
من از قدرت مغزم کاملا بی خبر بودم!!
و این بی خبری باعث شد چیزهای مصیبت وار و دل خراش بسیاری را ناخواسته وارد زندگی ام کنم…
و چه چیزهای دل انگیز و زیبایی که با جان و دل دوستشان داشتم را ناخواسته از زندگی ام بیرون کنم…
در واقع من فقط بازیگر بودم!!!
و مغزم , بازیگردان من…
اما باز هم می توانستم بازیگر خوبی باشم…
اینگونه شاید می توانستم که زندگی و مغرم را فریب دهم…تا هر دو تحت فرمان من باشند.

” بمبئی’هزار شاخه ی بلوری ”

اثر : الف_شین • کاف ’ ب

.
.
.
.
.
.
.

اما چرا بمبئی…
دخترک داشت از من می پرسید…
الکسی ؟! چرا بمبئی ؟!!
دخترک با کنجکاوی و حس فوزولی دخترونه ش پای فشاری می کرد تا بتونه سر در بیاره…
چشم هام رو بستم…نجوا گونه دم گوشش گفتم
تی-شه…تیشینا…تیشینا…تی-شه!
-هییی! چی داری میگی واس خودت؟!!
-هیییس!! چیزی نپرس ، ساکت باش…
منو این دخترک ( سایه ) از سر شب با هم بودیم , تا الان که یک ساعت از نیمه شب گذشته , حالا بعد از هم آغوشی روی تخت توی بغل هم ولو بودیم , نسیم خنکی از پنجره تن لختمون رو نوازش
می کرد…
دو تاییمون سیگار می کشیدیم…دخترک می گفت مرسی عزیزم…شب خیلی خوبی بود…این حرف رو نمی تونستم توی چشم های یخ زده ش بخونم , چشم هایی که انگار به رنگ خاکستری در اومده بودن…
اما دخترک می گفت شب قشنگی بود…
آره…آره دخترک زیبا رو !
شب خوبی بود…شبیه شب های قشنگ کذایی و نفرت انگیز دیگه م!!
که روی همین تخت با ارضای جنسی من همراه می شد…
شب های قشنگ و یخ از گرمای کاذب روانم!! با لمس و بوییدن تن و موی حرارت انگیز زن !! تن های داغ و خیس از عرق که زیر آوار تن خشن من دست و پا می زدند…
اما این دخترک لطیف و شکننده…سایه…
این دخترک امشب با من خوابید…
شاید فردا همین موقع توی بغل یک مرد دیگه باشه…
و فردا…
روی این تخت کذایی من ! دوباره یه دخترک دیگه…شاید با موهای بلوند , مدل خرگوشی! شاید هم یک زن هم سن و سال خودم! کمی چروکیده ! مهم نیست ! فقط باید ارضا بشم !!
دوباره سکس…حشر…بوسه…ارضای شهوت و سیگار…و سیگار و سیگار…
این سناریو چرا عوض نمیشه ؟! فقط بازیگرها هستن که عوض میشن…
اما این دخترک…سایه…
سرش رو گذاشته بود رو سینه م…
دستم رو گرفته بود توی دستش و
می بوسید…
یکباره با تعجب پرسید چرا بمبئی؟!!
-چیی؟!
-چرا رو دستت اینو تتو کردی ؟!!
هیییس…تی-شه…تی-شهه…تیشینا…
-چی میگی واس خودت ؟!!
هیی!! پسره اجنبی!! فارسی حرف بزن!!!
-هیییس…میگم ساکت باش…دیگه نپرس…
-چرا؟!! خب بگو دیگه ! چرا بمبئی؟!
-سایه جان…بهت گفتم راجعبه ش حرف نزن…تیشیییینا…لطفا !!!
-إإ اذیت نکن دیگه !! نکنه هندی هستی؟!!
ولی تو که بهم گفتی روسی , الکسی آقا؟!!
دیوونه اگه روسی باید مسکو یا سنپترزبورگ رو تتو میکردی !!
دخترک نباید بیش از حد اصرار می کرد…
نباید با شعله ی سوزان کبریت , توی گذشته ی مبهم و تاریک من سرک
می کشید…
من بهش هشدار دادم…
گفتم بس کن…دیگه نپرس…اما…
سایه اومد روی تنم با دستش می کوبید به سینه م و می گفت یالا یالا زود بگو !! الکسی !! بگووو زووودباش !!! کنجکاو شدم دیگه آقا پسر ! یالا باید بگیییی!!
هولش دادم کنار , کمی جدی گفتم : تو!! ت…ت…تو… چیو می…خ…خوای بدونی آخه بچه؟! بمبئی ؟! آرره ؟! تو…تو…تووو میخوای بدونی بمبئی یعنی چی ؟!!! آررره بچه؟!!!
-آقایی دیگه !!! چلا نالاحت میشی خب؟!
دیدم که روش دست می کشی و میری تو فکر…نکنه دوس دخملت هندی بوده !! بعدشم ولت کرده و توام از عشقش اسم جایی رو که باهاش خاطره داری رو تتو کردی…آله الکسی ؟!!! ها !!!
ولش کن بابا ! کوون لقش ! کون لق بمبئی دیوونه!! کس خوارشون ! خودمونو عشقه!!!
-سوکیییی !!! سو’وولوچی !! تی…تی…تیشیناااااا عوضی !
تت…تی…تیشی…خف…خ…خفه شوووو حروم زاده!!!
دخترک منو مجبور به واکنش احساسی کرده بود , واکنشی بدون منطق!!
.
.
(( و این یک شاخه ی دیگر بود… ))
.
.
به حدی عصبی شده بودم که دوست داشتم کتکش بزنم!
حتی یک آن میخواستم از پنجره اتاقم پرتش کنم تو خیابون!
اما من هیچوقت روی زن ها دست بلند نکردم…
این بار هم به زور خودم رو کنترل کردم…
ولی حسابی از کوره در رفته بودم…به زبون روسی و فارسی فحش می دادم و توهین می کردم…
دخترک از خشم من ترسیده بود…
می لرزید و گریه می کرد…گفتم لباساتو بپوش گورتو گم کن از خونم , برو بیرووووون هرزه ی احمق!!!
زار می زد و التماسم میکرد…می گفت من جایی رو ندارم برم…اما من بی تفاوت داشتم از خونه م بیرونش کردم!!
التماسم می کرد…
من…سادیسم گونه بهش می خندیدم…
( قه قهه های شیطانی )-هه ! ههه! برو گمشو تا بفهمی بمبئی یعنی چی جنده!!
و دخترک , ناگزیر…رفت…
سایه یه دختر فراری بود…تو خیابون باهم آشنا شده بودیم…
بعد از رفتن سایه , نشستم و نخ به نخ سیگار کشیدم…
و بمبئی روی شاهرگ دست چپم رو لمس می کردم…
روش دست می کشیدم …چشم هام بسته بود…
آآآه بمبئی… بمبئی لعنتی…
این همه شهر توی دنیا وجود داره…آخه چرا بمبئی…
یک ساعت گذشت…زیرسیگاری رو دیدم…مثل یه تپه شده بود…
راستی سایه کجا رفت؟!!
سایه ؟!!
هییییی ! من از خونه بیرونش کردم !! خدا لعنتم کنه , خداا لعنتم کنهههه !!!
دختره بدبخت که جایی نداره بره!!
چرا این موقع شب بیرونش کردم؟!!!
مثل دیوونه ها شده بودم! سایه , تو اینجایی ! تو آشپزخونه یی !!! بیا بیرون تروخدا!
-یعنی واقعا من یه دختر بچه بی پناه رو تو این شهر وحشی ولش کرده بودم؟!! اونم این موقع شب ؟!!
دور خودم می پیچیدم…نمی دونستم باید چیکار کنم…سایه!!!
سایه…
یک هفته بود که باهاش آشنا شده بودم , هیجده سال بیشتر نداشت…توی این یک هفته توی خونه ی من بود…
یه جورایی دلم براش می سوخت ,
رو مخش کار می کردم که برگرده شهرشون پیش خونواده ش…هواش رو داشتم , سایه هم شب ها از خجالتم در می اومد , چقدر ساده بود…می خواستم کمکش کنم اما…
حالا مثل وحشی ها بیرونش کرده بودم…خودم رو فحش می دادم…از عصبانیت لب هامو گاز
می گرفتم…
سایه!!!؟ یعنی کجا رفته…
این شهر , طفلکی رو قورت می ده…
هول هولکی لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون…شاید پیداش کنم…
طفلک جایی نداره که بره…اگه گیر یه آدم عوضی بیوفته چی؟!!
قبلا چند بار بهم زنگ زده بود…
پس شماره ش تو لیست تماس هام باید باشه…ولی تو گوشیم ذخیره نشده لعنتی…
تو لیست تماس هام هم پر از شماره های ناشناسه!
نمی تونستم یادم بیارم که کدوم روز بهم زنگ زده بود…
فکرم کار نمی کرد…ماشین رو نگه داشتم…
میخواستم به دونه دونه شماره های ناشناس زنگ بزنم…
چقدر گیج بودم…سایه سر شب بهم پیام داده بود!!
پیامش رو دیدم…سریع بهش زنگ زدم…
جواب نمی داد…شاید حواسش نیست…
بردار…بردار…لعنتی برداررر دیگه گوشیو! بردااااار تروخدا…
پشت سر هم شمارش رو می گرفتم…
بلاخره گوشی رو برداشت…خیلی سرد حرف میزد…صداش هم گرفته بود…
برخلاف پریشونی من , سایه خیلیی
بی حالت و خشک بود…
گفتم سایه کجایییی ؟!! زود بگو بیام دنبالت…
حالت خوبه؟! بگو کجایییییی ؟!!
-سلام…آره خوبم…شما نگران نباش…میخوام برم هتل…
-هتل ؟!!!
-آره…یه هتل دیگه , مثل خونه ی تو…
هزینه هم نداره , فقط من باید به صاحب هتل سرویس بدم…
-سایه ببین , من عصبی شده بودم…دست خودم نبود…تو نمی دونی بمبئی واسه من یعنی چی…منو ببخش سایه جان…بگو کجایی بیام دنبالت , میام باهم حرف
می زنیم…
سایه تو این تهران لعنتی همه گرگن…میدرنت بخدا !!!
-إ ؟! آره راست میگی…
امشب هم یه گرگ روی تختش منو درید…بعدشم از خونه ش پرتم کرد بیرون…
صدای گریه ی سایه اومد…و گوشی قطع شد!!!
حرف های پر از غم سایه , منو
می سوزوند…
چشم های غم زده و سردش یادم اومد , که من بارونیشون کرده بودم!!
بغض کرده بودم…ضبط ماشینم داشت ابی می خوند…
.
این درخت سربلند و پر غرور!!!
که سرش داره به خورشید می رسه
منم منم!
این درخت تن سپرده به تبر !
که واسه مسافرا دلواپسه منم منم !!
.
بغضم ترکید…سرمو می کوبیدم به فرمون ماشین و گریه می کردم…
آخه یه دخترک فراری کوچولو…بی کی و کار و ساده…چیکار میخواد بکنه…
حالا تحت فرمان جبر باید به هر کس و ناکسی اعتماد کنه…
شانسی سوار یه ماشین غریبه بشه…
انتخاب ماشین واسش یه جوری مثل رولت روسی می مونه…
اگه شانس بیاره گلوله شلیک نشه…یه انسان سوارش میکنه…
یا اگه ماشه رو بکشه…تیر شلیک بشه…
به تور یه گرگ وحشی می خوره…
و حتی احتمال زنده موندش میشه پنجاه پنجاه!
مرد دود سیگارش رو فوت میکنه تو صورت بی رد و خش معصوم دخترک…
و با صدای کلفتش از دخترک می پرسه کجا می ری؟!
دخترک با صدای لطیفش می گه جایی رو ندارم که برم…مهم نیست…فقط برو…
دخترک…دوباره شمارش رو گرفتم…خاموش بود…
از کاری که کرده بودم خیلی ناراحت بودم…
باورم نمی شد که من با فحش و خشونت دخترک رو اون موقع شب از خونه بیرون کرده بودم…
شماره سایه رو گرفتم [ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ] حالا دیگه هیچ کاری ازم بر نمی اومد…
پس برگشتم خونه…
تو آینه خودم رو برانداز کردم…
انگار صورتم کج شده بود…
-هیی الکسی ؟!!
-کیه ؟! چی بود ؟! کیه ؟!!! سایه ؟!!
تصویر توی آینه بود که اسمم رو صدا زد!!! خودم بودم…
-هییی ! الکسی…آقای دیانت !
حواست هست ؟! چیکار داری میکنی ؟!!
-دست خودم نبود…دیدی که پشیمون شدم…
-فکر کردی اینجا هم مسکوست؟! اینجا ایرانه…بفهم !!
اینجا حتی فاحشه هاشم احساس دارن…دل دارن…مرام دارن…چه برسه به اون دختر بچه ساده…
-ولی اون بهم گفت بمبئی , ممن…من…من دست خودم نبود…من دست خودم نبود…
دس…د…دس…دست خودممم نبود!!! نبود…
مممن.م…م…ن من بهش گفتم ساکت باش…بهش گفتم…تیشینا…
تیشینا…هیییس…تیشینا…آره…بهش گفتم…
گفتم بهش…ولی گوش نکرد…
-ات مینیییت الکسی !!!
ات میینییییت بمبئی !!!
بیخیال لعنتی…بیخیاااال بمبئی مرد!
-ایتو نی وازموژناا…نمی ت…تو…و…نمم…
نمی…تو.توو…نممم…ایتو نی وازموژنااا !!!
ب…ب…برو…تنهام بذار لعنتی…برو تنهام بذار عوضی!!!
ازم چیزی نپرس!! برو لعنتییییی !!
سراسیمه رفتم سمت تختم…شاید بتونم بخوابم…اما خوابم نمی بره…اه میگرن لعنتی!!
چندتا دیازپام می خورم…اما فایده ای نداره…
فکرم خیلی درگیره…
عذاب وجدان روح و روانم رو به چالش می کشه!!
حالا بی خوابم…درواقع چند ساله که تو حسرت یه خواب آرومم…
قرص ها فقط گیجم میکنن…
بیخیال خواب شدم…
رفتم چند فنجون قهوه نوشیدم…
و در ادامه ش دود شدن سیگارهای پیاپی…
دست می کشیدم روی شاهرگم…
روی کلمه بمبئی…و کم کم غرق می شدم توی خیالات و توهمات و افکار گذشته…
.
.
.
.
.
.
[ ایران-تهران 28 آذر 1385 ] .
.
-ببخشید , اسمتون چی بود؟!
-جانم ؟! الکسی…الکسی دیانت!
-چی چی ؟!
-الکسی دیانت!
-ولی توی کلاس که بچه ها علی صدات میزنن؟!
-خب تو ایران , واسه شناسنامه اسم الکسی رو قبول نکردن…منم علی روانتخاب کردم…علی اسم پدربزرگم که فوت شده بود…
-خدا بیامرزتشون , الکسی مخفف الکساندره ؟!
-نه , الکسی یه اسمه کامله…
-گفتی روسی ؟!
-من دورگه م…ایرانی ’ روسیه ای…
پدرم ایرانیه…و مادرم روس…
خودم تو روسیه به دنیا اومدم…تا پانزده سالگی مسکو بودم , بعد پدر مادرم طلاق گرفتن , منو پدرم اومدیم ایران…
-الان چند سالته ؟!
-بیست و پنج سال…
-آهان , پس ده ساله که تو ایران زندگی می کنی…
-آره…
-خیلییی خوب فارسی حرف می زنی ! اصلا لهجه خارجکی نداری !
-خب ده ساله ایرانم! حتی روسیه هم که بودم پدرم , عمو و پدربزرگم باهام فارسی حرف می زدن…حتی مادرمم به فارسی مسلط بود!
-آهان , ولی چهره ت داد میزنه روسی!!
موهای زرد و بور , پوست سفید…چشای رنگی…قد بلند…
صبرکن بینم ! فیلم جدید جیمز باند رو دیدی؟!!
کازینو رویال…بازیگر نقش جیمز باند , دنیل کریگ…خیلییی شبیهش هستی!!
-آره دیدم…جالبه!! تاحالا چندنفر دیگه هم اینو بهم گفتن…
تو خودتو معرفی نمی کنی؟!
-آخ ببخشید , من پرستو هستم…پرستو شجاعی…20 سالمه…خارجکی هم نیستم! جاست ایرون !
البته منم یه جوری دورگه م!
بابام تهرانی و مامانم یکی از شهرهای کوچولوی خراسان…
-کدوم شهر کوچولو ؟!
-احتمالا نمی شناسی…لیون-وان !
-لیون-وان ؟!!! تاحالا نشنیدم ! این اسم که انگیلیسیه!!
-هه ! لیون-وان اسم خارجکیشه…اسم فارسیش میشه شیر…وان…
شیروان!! استان خراسان شمالی!
-آهان…پس حتما باید ببینمش…پرستو خانوم ؟!
-بله؟!
-تو خیلی زیبایی…هفته پیش موقع کنفرانس واقعا مجذوبت شدم…
پرستو لپ هاش از خجالت گل انداخت…لبخند رو لب هاش بود…نگاهش رو از من دزدید و گفت : شما خارجی ها همتون انقدر رک هستین؟!
-منو ببخشید اگه حرفم ناراحتتون کرد…بقیه رو نمی دونم…ولی من خیلی رکم…ناراحت شدین ؟!
-ناراحت که نشدم , فقط خیلی تعجب کردم…
لبخند زدم…پرستو هم لبخند زد…نگاه های عجیب بینمون رد و بدل می شد…
-تو به چی می خندی ؟! ها بچه ؟! به من؟!!
و اما…
باز هم یه شاخه ی دیگه ؟!!!
پایان قسمت اول

نوشته: الف_شین

دکمه بازگشت به بالا