بمبئی هزار شاخه ی بلوری (۲)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

…سینما فانتاستیکا…

از سربالایی خیابون خاطره شرقی که بگذری , نرسیده به پل آوات , درست کنار چندتا ساختمون سر به فلک کشیده ی چسبیده به هم که از سنگ…کاهگل…و آجر ساخته شدن , می رسی به سینما فانتاستیکا…
روی دیوارهای خیابون پره از کاغذ و برچسب و دست نوشته…
و نقاشی های مبهمی که با اسپری کشیده شدن…
خیلی از کاغذها افتادن رو زمین…یا دارن کنده می شن…
جاده ی این خیابون به جای آسفالت تماما سنگ فرش شده! مثل پیاده رو هاش…
اینجا نه آدمیست و نه حتی پرنده ای !
انگار ساعت اینجا متوقف شده !
من کنار درب ورودی سینما ایستادم , سیگار می کشم…هنوز واردش نشدم…
دو دلم و دل آشوب…
اما…اما یه اسب می بینم !!
یه اسب سفید با خال های سیاه , طنابش به تیر چراغ برق بسته شده…تنها چراغ روشن این خیابون…
تابلوی سردر سینما رو می بینم , کج شده و در حال افتادنه…میخ هاش باید کنده شده باشن…باد که میوزه تابلو هم تکون می خوره و صدا می ده…
تابلو ال-ای-دی رو می بینم که احتمالا نیمه سوزه…به صورت خیلی کم رنگ بعضی از کلماتش معلوم میشن…
سی…ما فان…ست…ا
اصلا نمی خوام برم تو!! دلم باهاش نیست ! حس خوبی ندارم…ولی هیچ گریزی نیست!
باد زوزه می کشه…هیچ کس اینجا نیست!!
سوت و کور…
و من چقدر احساس تنهایی می کنم…
حس تنها بودن در تموم دنیا!!
صدایی نجوا گونه می شنوم…داره منو سمت خودش می کشونه…
جوری که سریع سیگارمو میندازم…پامو میذارم روش…خاموشش می کنم…بی اختیار گام های بلند بر می دارم و…
لحظه ای بعد در روی پاشنه می چرخه…
و با صدای قیریچ قیریچ باز می شه…
حالا من داخل سینما فانتاستیکام!
یه سینمای متروکه , نخ نما و رنگ و رو رفته…
همه چی اینجا بوی کهنه گی میده…
روی همه چی خاک نشسته…انگار هزار ساله هیچ کس اینجا نبوده!
چشم می گردونم , همه جا رو نگاه می کنم…
یه قاب عکس خیلی بزرگ…
تصویر سیاه سفید خونه ای درختی که
یه دختر , پسر پنج ’ شیش ساله توش در حال بازی کردن هستن…
یه فانوس خاموش ، که به میخ آویزونه روی دیوار…
دیوارهای کاهگلی!
و سقف چوبی که پره از تار عنکبوت…
و گلدون های گل اقاقی تر و تازه , که میون رنگ و بوی مرده ی اینجا تعجب برانگیزه!
هیچ تصویر ذهنی از چیزهایی که مقابله چشمامه ندارم…فقط…
فقط با خودم می گم اینجا چقدر فضای عجیب و پارادوکس گونه ای داره!
دلهره آور و آرامش انگیز…ترسناک…دل نشین…دل گیر…غم ناک…شاد…و عجیب و مرموز…
پر از رنگ های سیاه و سفید…و خاکستری…وهم انگیز…و رویا گونه اما کاملا باور پذیر!
این سینما واسم یه مکان غریب اما به شدت آشناست…خیلی آشنا…
سکوت کر کننده ای که بر فضا حاکمه , هر چند ثانیه یک بار با صدای چکیدن قطره های آب از سقف به روی زمین , شکسته میشه…
بوی کاهگل نم دار فضا رو پر کرده , چشمامو می بندم… نفس عمیق می کشم…
چه بوی آرامش بخشیه…
عجیبه ! هرچی نگاه می کنم این سالن بزرگ انگار ته نداره… سالنی که روی دیوارهاش پره از عکس و پوستر فیلم های مختلف , که روشون کلی خاک نشسته…
نمی دونم چرا سالن به این بزرگی فقط یه دونه صندلی داره!
یه صندلی چوبی و زوار درفته…که پایه هاش قیریچ قیریچ صدا می دن…
یه میز کوچیک فلزی هم کنارشه…
روی میز یه پاکت سیگار مگنا سفید , کبریت , جا سیگاری , یه مداد و دفترچه…یه لیوان قهوه که یه قاشق کوچیک هم کنارشه , اما نه قندی هست و نه شکری ! فقط دو دونه آبنبات چوبی…
اون طرف تر یه جعبه موزیکال شکسته ست…درش رو باز می کنم…هنوز کار می کنه !!
چشامو می بندم…
چقدر صداش بهم آرامش می ده…
دوباره گوشش می دم…و دوباره…و دوباره…و…
زیر شیشه ی میز چند تا عکسه…یه دخترک گندمگون , مو طلایی…با چشم های سبز که میون سبزه ها نشسته…
یه زن میانسال معصوم در حال گریه کردن…یه پیرمردی که چهره ی مهربونی داره و لبخند رو لباشه…یه تصویر ناواضح از یه مرد اخمو که در حال نوشتنه…
و اما یه پسرک کوچولو کنار اسباب بازی هاش در حال کشیدن نقاشی…
در این بین , یه عکس خیلی منو به وجد میاره!
یه دختر جوون…با زیبایی مسحور کننده…قد تقریبا کوتاه…و چشم های مشکی و وحشی… که با دیدنش دلم به لرزه میوفته…
زیر میز چندتا شیشه خالی مشروبه…
تو سطل زباله پاکت های سیگار…و کاغذ های باطله ست…در تموم کشو ها قفله!
کنار پرده نمایش یه درختچه کاج نیمه خشکیده ست…کاملا لخته…تموم برگ هاش ریختن پای درخت…
دور درخت یه روبان خاکستری پیچیده شده…نه نه قرمز رنگه ! یعنی قرمز رنگ بوده…یه روزی…
چندتا ستاره و یه ماه کوچولوی بی رنگ که از شاخه هاش آویزونن , بی شک اینا هم یه روزی طلایی رنگ بودن!
رو تموم شاخه ها , پره از دونه های لطیف و بلوری برف…
از این فاصله جنس تنه و شاخه های بدون برگ درخت کاملا بلوری معلوم میشن…
انگار این درخت مطلقا چوبی نیست !
یه درخت برفی…
با هزاران شاخه ی بلوری!
.
.
3…2…1…فیلم شروع میشه!
این دیگه چه سینماییه !؟ انگار این فیلم رو صد بار دیدم ! نه…نه…نه !!! شاید بیشتر از هزار بار !
من قبلا هم اینجا بودم…همین جا ! تو همین سینما ! روی همین صندلی!
آره الکسی…تو پیش تر هم اینجا بودی…
تو اینجا زندگی کردی…همینجا هم دفن شدی!
همینجا…کنار همین میز کهنه!
سیگار مگنا ، همین لیوان قهوه تلخ و سرد! اون دفترچه و مداد…فانوس…بطری های خالی مشروب…و اون جعبه…
من اینجا رو میشناسم !
سینما فانتاستیکا!!
لعنتی ! اینجا سینمای خود منه!
سینمای ساختگی ذهن و افکار مجسم من!
سینمایی کاملا واقعی بر پایه ی توهم و رویاها و مسخ واقعیت !
سینمایی که روزگاری پیش به دست خودم بنا شد…
و عظیم ترین اثر من…همین جا اکران شد!
بمبئی …

سینما فانتاستیکا , یا سینما خیال…
و من ! الکسی دیانت ! نویسنده و کارگردان تموم اثرهایی که همه روزه توی این سینما به نمایش در میاد…
و خالق تموم رول ها و شخصیت های پیچیده و غیر معمول که خودم روی کاغذ همه روزه خلق می کنم…
ژانر ساخته هام , خاطرات , خیالات , توهمات و گاهی هم آرزوهای محال…
و اما من ! علی دیانت !
نویسنده ,کارگردان ,سناریو نویس , عکاس و شخصیت پرداز برجسته…و بازیگر…
سینما فانتاستیکا…سینمای منه…
این سینما هر روز منو صدا می زنه!
فانتاستیکا ؟!
من همین جام…همین جا…
.
.
.
.
.
چشامو باز می کنم…صبح شده…
هییی ! سایییه ؟!! کجایی بچه ؟!!
بیاااا همی پرده هارو بکش نور چشامو گایید!!
بی شرف ! چرا جواب نمی دی؟!

امشب شب بدی بود…من نتونستم بخوابم…دیازپام و سه دونه از یه نوع قرص نعشه آور خورده بودم…
قرص باروت سفید…البته این اسمیه که من روش گذاشتم… بوی باروت می ده…
این قرص اثرش مثل هرویینه…البته با دوز خیلی بالا تر ! و مخرب تر…
الان به شدت گیجم…صبح شده…
نمی دونم ساعت چنده…و من تازه از سینما فانتاستیکا اومدم بیرون…
نمی تونم چشامو باز کنم…
اااه لعنتی گه !
سااااایه ؟!! کجایی سگ توله ؟!!
نمی تونم از جام تکون بخورم…خیلی خسته م , لش شدم رو تختم…چند دقیقه طول کشید تا تونستم پاشم برم پرده ها رو بکشم…اااه گندش بزنن ! هنوز سرم درد میکنه…
-یوهو ! سایه ؟! کدوم گوری رفتی دیوونه؟!
هیی ؟! خانوم کوچولو داری دوش میگیری !!
هیچ صدایی نمی شنوم…شاید رفته تو پارک ورزش کنه دختره ی خل , یا رفته نون بگیره…
یکی دو ساعت بود که تو عالم خیال و توهم بودم…
یه سیگار روشن می کنم , میذارم رو لب هام…
تلو تلو خوران میرم تا آشپزخونه…
دستم می خوره…پاکت شیر میوفته رو لباس هام…اااه گندش بزنن…گه !! چرا درش باز بود! ساااااایه ؟!!!
هوووی بیشعووور کدوم قبری تو؟!!
جنده ی عوضی…حتما رفته کون دادن…
خودم باید دست به کار شم…
با شلختگی و کثیف کاری بلاخره تونستم یه لیوان قهوه درست کنم…
قدرت تکوندن سیگارمو ندارم…قدرت برداشتنش از رو لب هامم ندارم!
هر وقت که سرم تکون می خوره خاکسترها میریزن رو زمین , یا روی لباس هام…
هه ههه ! مردک کسخل…روس کله خر!!
مهم نی احمق !
باز دوباره نعشه شدی رفتی فانتاستیکا!
آره…سینما بودم…
احساس کرختی می کنم…هیچ میلی به خوردن صبحانه ندارم…
فقط قهوه می نوشم , جعبه قرصامو باز می کنم…قرص های آرام بخش و یک مشت از قرص های همیشگیم رو می خورم و یه دونه باروت دیگه…
گیج و منگ…ژولیده و کثیف و گنگ میرم ولو میشم رو کاناپه…
این اینجا چیکار می کنه ! عروسک بچه موش…
إ إ این مال سایه ست!!
آخ مادرتو گاییدم هرزه ی گه ! اه ! گندت بزنن دختره ی بی شعور!
ساییییه ؟!!! عوضییییی ؟!
صبر کن ببینم…سایه نیست…
آخ آخ من اون لعنتی مادرسگو دیشب بیرونش کردم!!
کدوم جهنمی رفتییییی حروم زاده!
عروسک رو پرت می کنم و داد می زنم : برو به درررررک جنده ی روانی!!!
.
.
.
.
.
سایه…
دخترک کوچولو شهرستانی …
یعنی الان بغل کدوم یکی از مردهای هرز این شهر وحشی خوابیدی ؟!
کجایی… تو هتل ؟!
رولت روسیت چی شد؟!!
شانس باهات بود ؟!
یا بنگ ! مغزت پاشید کف آسفالت…یا رو کفش های واکس خورده ی یه مرد مسن , شکم گنده و کچل…یه آدمک که با مغز تو شرتش فکر می کنه…
اصن به تخمم پوفیوز…اه ! گندت بزنن…کس خوارت مادرسگ…برو به جهنم…
حوصله هیچکدومتونو ندارم…
ولم کنین عوضی ها…کافیه بخدا…
ت…تک…تکتون رو می کنم…تک تکتونو…
به آینه نگاه می کنم…
خودمم فحش می دم…
عوضی گه…برو بمییییر…

-هییی ؟!!! دوباره میری فانتاستیکا ؟!

-نه…آره…دا…نمی دونم لعنتی! تو دیگه چی می خوای ازم آخه ؟!

-من ازت می خوا…

نذاشتم حرفشو تموم کنه…آینه رو شکستم…
گیج گیجم…
آروم آروم چشام دارن بسته می شن…
و آروم آروم درها باز می شن…
و من…دوباره اومدم فانتاستیکا !
پس چرا گیشه درش بسته ست !
دوباره بدون بلیط باید فیلم ببینم…
دوباره…دوباره…دوباااره تو همون سینما!
سینما فانتاستیکا , سینمای من !
سینمایی آمیخته از مسخ واقعیت…پارانویا…اوهام واقعی…سادیسم…و هزارشاخه ی بلوری!!
لم دادم رو همون صندلی چوبی و خشک…فیلم داره شروع می شه…لیوان قهوه ی رو اون میز کهنه رو بر میدارم…
سرد که نه! قهوه یخه! با مزه ی گند خرابی و طعم خاک شایدم طعم لجن…فکر کنم این لیوان قهوه هزار ساله که اینجاست…
چشمامو دوختم به پرده…
.
.
.
هی…به چی…من ؟! نگاه…تو ؟! نخند…خفه شو…چرا…پرستو…هییی…
گفتی دوستته ؟! سوری ؟!!
بچه…کجا ، خفه شو ابله…برو بمیر! مادرسگ…مسکو…
فیلم شروع شده بود که من اومدم بیرون…
پرده ی دوم…
.
.
.
.
3…2…1…شروع…

آذر سال 85 _ ایران , تهران

تو کافه تریا دانشگاه با پرستو , هم کلاسیم مشغول گپ زدن بودم…داشتیم با هم آشنا می شدیم…
گرم صحبت بودیم که…
اون غریبه کی بود؟! چرا با تعجب داره نگام می کنه؟!
چشم هاش به طرز خاصی ریز و درشت می شن…انگار چیز خیلی خیلی عجیبی دیده!
نگام می کنه و می خنده…یه خنده ی مرموز و موذیانه…
تو چشم های وحشیش شرارت رو می بینم…
-تتو.تو…به چی می خندی بچه ! به من ؟!

-بله ؟!!! چی گفتین ؟!!!

-مگه کرری ؟! میگم من خنده دارم دختره کوتوله ؟!
به چی داری نگا می کنی ؟! ها ؟! زوود پاشو برو یه جا دیگه بشین!!!

-هوووش ! آروم باش یابو ! این چه طرز حرف زدنه عوضی بی شخصیت !؟
پسره ی بی شعور …پرستو واست متاسفم با همچین پسر احمقی داری لاس می زنی!
.
.
پسر احمق !! دختره منو می گفت…واقعا کارم خیلی احمقانه بود…بی مورد از کوره در رفته بودم…اون دختر فقط داشت نگام می کرد!! اصلا چیز عجیبی نبود…
اما این رفتار واسم تازه گی نداشت…
و این یه شاخه ی دیگه بود از هزارشاخه…
من که مقصر نبودم…نه…

پرستو با ناراحتی و دستپاچگی گفت : سوووری ! این آقا چیزی پرسید , من…ممن… فقط داشتم جوابشو می دادم بخدا…همین

داد زدم پرستو ! تو این دختره بیشعور رو میشناسی؟!

-تو چی می گی واسه خودت صداتو بیار پایین آبرومو بردی…ااااه ! این خانوم دوست منه ! خیلییی آشغالی روس احمق…اصلا ازت انتظار نداشتم ! متاسفم واست…دیگه برو به درک !

داشتم خورد می شدم… دیگه نتونستم حرف بزنم…چشامو بستم…پشت تاریکی چشم هام دونه های بلوری می دیدم…
صدای گریه کردن شنیدم…چشامو باز کردم…پرستو داشت گریه می کرد…
دوستش هم دستاشو گرفته بود داشتن می رفتن…
دوست پرستو…برگشت به من یه نگاه مرموزانه انداخت و رفت… اون لحظه تموم وجودم پر از تنفر شده بود…
بی قرار شده بودم…لب هامو از عصبانیت محکم گاز می گرفتم…جوری که خونی شده بودن…
اما دلیل این درگیری بزرگ ذهنی ’ روانی چی بود؟!!
همه بچه ها داشتن نگام می کردن…
سرشونو به نشونه ی تاسف تکون می دادن…
با این که دو کلاس دیگه مونده بود , سوار ماشین شدم و سریع رفتم خونه…
من دلیل رفتار زننده م رو می دونستم…
لعنت به این هزارشاخه ی بلوری!!!
.
.
.
.
.
هزارشاخه ی بلوری…

یه شب خاص بود , آسمون به دل خودش آروم و بی دقدقه برف می بارید جوری که هوای مسکو به طور بی سابقه ای گرم و دلچسب بود…
3 ژانویه 1991 , من یه پسر بچه ده ساله بودم , منو مامان و بابام , همراه دوست خانوادگیمون آندری , همسرش ماریا…
و دختر نه سالشون الیسا…اومده بودیم کنسرت باشکوه آلا پاگاچوا ! یه زن زیبا , خوش صدا و خیلی مشهور…
من و الیسا از چهار سالگی هم بازی هم بودیم…صمیمی ترین دوستم بود…
شاید یه چیزی خیلی بیشتر از یک دوست!
شب خاصی بود , منو الیسا هم مثل بقیه می رقصیدیم و جیغ می کشیدیم ! جشن کریسمس بود…ما هم مثل همه شاد بودیم…
همه مست بودن…خیلی مست! جوری که بعضی هاشون میوفتادن رو هم دیگه!
منم مست شدم ! وقتی که الیسا بدون مقدمه…یه بوس کوچولو از رو لبام دزدید!
تعجب کردم ! الیسا هم سریع خودشو کشید کنار , دستشو گذاشت رو لب هاش…و زل زد به من!
تو نگاهش ترس…نگرانی…و هیجان رو می دیدم…انگار نمی دونست کارخوبی کرده یا بد؟!
نه حرفی زد , نه کاری کرد…احتمالا منتظر واکنش من بود…اولین بار بود که یه دختر لبامو می بوسید…
حس عجیبی داشتم…حس می کردم تو فضای مجازی ام ! مثل رویا و خیال…
متوجه نبودم داره چه اتفاقی میوفته…
چشام سیاهی می رفت…همه چی تیره و تار شد…چشام بسته بود اما خیلی واضح دونه های بلوری برف رو می دیدم…
میون اون شلوغی و سروصدای کر کننده , صدای بابام رو می شنیدم ,
فریاد می کشید میگفت الکسیییی چه غلطی کردی پدرسگ!!!
چشامو باز کردم…همه چی مثل صحنه آهسته شده بود…مامانمو دیدم , داشت گریه میکرد… آندری به روسی با خشم و نفرت در حالی که الیسا رو بغل کرده بود رو به من با فریاد میگفت:بخدا می کشمت حیوون!!! می کشمت سگ نجس!!!
اما الیسا…
من…
.
.
سینما فانتاستیکا :
عمو رامین…درخت کاج…الیسا…ایران…دانشکده…میدون آرژانتین…شاهین…علی دیانت…پرستو…هنرپیشه…عمو خسرو…
سن پترزبورگ…
و…سوری “بمبئی”

پایان قسمت دوم

ادامه…

نوشته: الف_شین

دکمه بازگشت به بالا