بهترین هدیه عشق
–
من وهدیه از بچگی با هم دوست بودیم . دبستان و راهنمایی و دبیرستان و حتی دانشگاه همکلاس بودیم .. همسایه دیوار به دیوار . اون ازم خیلی خوشگل تر بود و یه خورده شیطون .. منم درسته مثل اون خوشگل نبودم ولی بانمک وجذاب بودم . کمتر پیش میومد که سر مسئله ای اختلاف نظر داشته باشیم . ولی من منطقی تر بودم . بااین حال هیچوقت از ته دل نسبت به هم حسادت نمی کردیم و به داشته های هم . درس من بهتر بود . ولی اونم همش نمرات خوبی می گرفت . مادررشته مهندسی برق درس می خوندیم . افشین از همون اول همکلاس ما بود . سه سال بزرگتر از ما .. پسر خیلی خوش قیافه ای بود و مودب .. با بیشتر دخترا و پسرا گرم می گرفت . البته با دخترا هم که طرف صحبت می شد از روی ادب و نزاکت خاصی بود . دخترا همشون دوست داشتند که اون دوست پسرشون شه ولی اون زیاد در بند این مسائل نبود . درسشم در حد متوسطی بود . حدس می زدم اون باید خارج از این محیط دوست دختر داشته باشه . درست مثل هدیه من که یه دوست پسر داشت که از بستگان دورش بود و دوستش ولش کرد و رفت بایکی دیگه ازدواج کرد .. خیلی واسش ناراحت بودم . مدتها گذشت تا تونست خودشو بگیره . -هدیه بهت گفته بودم تا درسامون تموم نشده نباید عاشق شیم –ببین افسانه چیکار کنم عشق خودش اومد -سرزده اومد ;/; حتما تو هم دعوتش کردی که بیاد . وقتی در خونه دلتو زد درو باز نمی کردی -عشق وقتی درخونه دلو بزنه در خود به خود باز میشه . وقتی که مثل یه مهمون بیاد تو خونه ات بشینه میشه صاحب خونه و دیگه درو به روی هیشکی دیگه باز نمی کنه . -اون وقت می تونه بی اجازه هم بره و یه دنیا حسرت و پشیمونی هم واست بذاره -بس کن افسانه تو اصلا حرفامو نمی فهمی .. هروقت عاشق شدی می فهمی که من چی می گفتم و چی می کشیدم . -امکان نداره .. امکان نداره . مگه من مغز خر خوردم . می خوام با فکری آزاد لیسانسمو بگیرم و بعد فوق لیسانس و بعدش هم دکترا .. اصلا فکرشو نکن . مرد و پسر و از این جور چیزا تا ابد ریخته .. -نکنه دوست داری یه جوون با اسب سفید بیاد خواستگاری یه ملکه مادر ترشیده .. مدتی بود که افشین به بهانه های مختلف میومد و ازم جزوه می گرفت و در مورد مسائل درسی حرف می زد ولی حس می کردم اصلا حواسش به متن دروس نیست و فقط می خواد یه جوری بامن وقت صرف کنه .. آخرش در این مورد با هدیه صحبت کردم . -این پسره پررو از جون من چی می خواد -ببین هدیه بقیه دخترا بهت حسادت می کنن . -که چی . راستی تو چی ;/;-اگه دوست جون جونی من نبودی شاید . ولی داغ اون یکی هنوز به دلم مونده . دیگه به هیچ مردی نمی تونم اطمینان کنم . -آخه میون این همه خوشگل چرا باید دنبال یه ضعیفش باشه .. -حتما یه جورایی رفتی خونه دلشو درشو زدی ;/; -فعلا اونه که داره در خونه دلمو می زنه ;/; ببینم هدیه تو می تونی جای من جوابشو بدی ;/; اگه دوست داری تو در خونه قلبتو واسش باز کن . -من از این غلطا نمی کنم .. -آها یادم نبود اون خودش میاد . واسه ما میشه آقا عشقه .. یعنی همون آقا گرگه . دوست داری بگیرش واسه خودت .. افشین ول کنم نبود . هیکل تپلی هم نداشتم که بگم اون یه جورای دیگه ای منو می خواد . دیگه این چند روز آخرو به بهونه های الکی دور و برم می گشت و من تحویلش نمی گرفتم . تا این که یه روز وقتی چند نفر از دخترا رو که دور و برش دیدم حس کردم که دارم حرص می خورم . آخرین بار بد جوری خیطش کرده بودم . -آقا افشین راستش من درس دارم و خداییش مثل بقیه دخترا نیستم . اهل مزاح و تیکه پراکنی هم نیستم و این که بخوام با این پسر و اون پسر برم بیرون . ازم خواسته بود که با هم بریم بیرون … خیطش کرده بودم .. اونم رفته بود وسط دخترایی که همشون ازمن خوشگل تر بودند . -چیه افسانه امروز کم حوصله ای ;/; نکنه عشق جون جونی خودتو با بقیه دیدی حوصله نداری . مردا همش همین طورن تا از یکی زده میشن میرن دنبال بقیه . -من و اون که با هم نبودیم . تازه من بودم که ناامیدش کردم و اصلا هم نمی خوام درموردش حرف بزنم . -ببین من نمی خوام دوست من بالاتر از خواهر من این قدر ناراحت باشه .. با عصبانیت داد زدم واسه چی ناراحت باشم واسه یه احمق ;/; -ببینم ازکی تا حالا حماقت و درایت افراد به شما ربط داره ;/; چند میلیارد آدم تو دنیا زندگی می کنند نشنیدم تا حالا قضاوت خاصی در مورد هیشکدوم از اونا داشته باشی -چقدر گیرمیدی هدیه . کورخوندی اگه فکر کردی من بهش علاقه دارم -فعلا که داره با بقیه حال می کنه .. وقتی که هدیه این حرفو بهم می زد با همه علاقه ای که بهش داشتم دلم می خواست موهاشو بکشم و از ریشه در بیارم . وسط روز بود و نفهمیدم افشین با کدوم دختر رفت . فقط سایه ای از اونا رو از دور می دیدم . تا این که کلاسای غروب ما تموم شد . این چند روز اخیر اون وقتایی که کلاسای عصرمون تموم می شد میومد وسط من و هدیه قرار می گرفت و منو با خودش می برد وتو همین محوطه حرفای الکی می زد . عادت کرده بودم به این که دنبالم راه بیفته و با منت قبول کنم که کنارم باشه .. به خودم گفتم افسانه کار درستی کردی که باهاش بیرون نرفتی پررو می شد .. ولی حالا که بد تر شد . دوروز می شد که لای کتابامو باز نکرده بودم . حال وحوصله درس خوندنو نداشتم . دوست داشتم از همه فرار کنم حتی از رفیق جونی خودم هدیه .. رفتم یه گوشه ای و رو یه نیمکتی نشستم . هدیه هم منو گم کرده بود و شاید این من بودم که گمش کرده بودم . همه رفته بودند و جز من کسی نمونده بود از همکلاسیهای خودمون . یهو از پشت نیمکت و درختا یه صدایی شنیدم و یه سری مثل سر غاز اومد بیرون .. -وااااااایییییی افشین ترسیدم .. زهره ترک شدم -فکر کردی از دست من می تونی درری ;/; از این که می دیدم بازم بهم توجه داره خوشحال بودم و خاطرم جمع شده بود واسه همین حس کردم بهتره یه خورده متانت خودمو حفظ کنم و بازم یه طاقچه بالایی بذارم . ازدستش عصبانی هم بودم -ببینم دخترای دیگه کوشن . کسی رو گیر نیاوردی .;/; -ببین اونا همشون لوسن .-پس خودتم باید خیلی لوس باشی که دنبال اونایی .-در مورد من اشتباه می کنی -ببینم منم اگه لوس بشم دست از سرم بر می داری ;/; -تو که نمی تونی حقیقتو عوض کنی .. افسانه من دوستت دارم . چرا نمی خوای اینو درک کنی . -افشین منم دوستت دارم . همه آدما رو دوست دارم . -ولی من عاشقتم . یه لحظه صورتم سرخ شد . انتظارشو نداشتم که این قدر صریح و پوست کنده این حرفو بهم بزنه . جوابی ندادم و از دستش فرار کردم . مثل دیوونه ها راه می رفتم . دلم نمی خواست پشت سرمو نگاه کنم . گستاخ پررو .. دم در هدیه منتظرم بود -دختر کجایی تو . چقدر منتظرت باشم . سوار پرایدش شدیم و رفتیم طرف خونه -دختر چته ;/; چرا رنگت پریده . -در زد . بالاخره درزد . ولی نداشتم بیاد تو خونه . -ببینم قاطی کردی ;/; -نه هلش دادم انداختمش بیرون .. دو دقیقه بعد همه چی رو واسش تعریف کردم . -ببین دختر فکرمی کنی هلش دادی انداختیش بیرون ;/; اون الان تو خونه دلته .. اگه نبود این طور حرص نمی خوردی .-ولی اون یک مزاحمه -کسی که وارد خونه دل آدم میشه هیچوقت یک مزاحم نیست -هدیه عزیزم . دوست خوب من ..میگی من چیکار کنم . -از دست دلت نمی تونی در بری . به دلت نمی تونی نه بگی . اگه امشب راحت خوابیدی بدون که دوستش نداری . اگه تا صبح بیدار بودی بدون که خیلی خیلی دوستش داری و نمی تونی دوری از اونو تحمل کنی -اگه یه خورده خوابیدم چی . -زیاد فرقی نمی کنه .. بالاتر از خواهرم دستمو گرفت تو دستش .. -افسانه بدجوری اومده تو خونه دلت .. اینو از نگات و از گرمای تنت می فهمم . -نه من می خوام درسامو بخونم . افکار مزاحمو نمی خوام . -تو از دستش فرار کردی . فکر می کنی تا چند بار می تونی این کارو انجام بدی و اون بی خیال باشه ;/; وقتی صاحب خونه تحویلش نگیره ازش پذیرایی نکنه معلومه میره یه خونه دیگه .. هدیه با این حرفاش داشت آتیشم می زد . . اون شب تا صبح نخوابیدم . همش به اون فکر می کردم . این دفعه اگه بگه دوستم داره عاشقمه یه خورده نرم تر باهاش بر خوردمی کنم . یواش یواش کاری می کنم که فراموشم کنه . … نکنه بعد از رفتن من رفته باشه بایکی دیگه .. نه همه دخترا رفته بودن و فقط هدیه دم در بود .. نکنه بیرون از دانشگاه یه دوست دیگه داشته باشه .. به من چه . داشته باشه .. ولی افشین دیگه تحویلم نگرفت . سه روز گذشت و من منتظر بودم . -افسانه می بینم اون اومده تو خونه دلت و سیمان کاری هم کرده و تکون نمی خوره . چیه تحویلت نمی گیره ;/; از سیاستشه .. می خواد به تو درس بده ولی بازم صبر آدم یه حدی داره . -چیکار کنم هدیه . تو جای من بودی چیکار می کردی -بهت هیچ توصیه ای نمی کردم . کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی . من اگه روضه خونی وارد بودم خودم گریه ام می گرفت -یا مثلا اگه لالایی بلد بودی خودت خوابت می برد . هردومون خندیدیم و همو بغل زدیم . چقدر به دوستی هدیه نیاز داشتم و اون در این لحظات آرومم می کرد . چند بار می خواستم پاپیش بذارم و خودم در این مورد باهاش یعنی با افشین حرف بزنم ولی غرورم اجازه نمی داد تا این که در ساعت استراحت بین دو تا از کلاسها صدام کرد . من نتونستم حرفی بزنم . چون دچار استرس عجیبی شده بودم . -من بابت چند روز قبل از شما عذر میخوام . شما شخصیتت با بقیه فرق می کنه . حس می کردم یه حس خاصی رو نسبت به شما دارم . …. مجبور بودم اینجا رو بر خودم مسلط شم -پس خدا رو شکر دیگه اون حس رو ندارین متوجه شدین که اشتباه می کردین -نه اتفاقا متوجه شدم که خیلی بیشتر از اون حس خاص رو دارم تا به حدی که وقتی فکرشو می کنم شما نسبت به من هیچ حسی ندارین و بدون من راحت ترین دیگه اصراری به این ندارم که بخوام تو خونه قلبتون جایی داشته باشم -افشین امروز چقدر رسمی حرف می زنی .. می تونی خودت باشی ;/;-واسه اینه که باید خودمو عادت بدم که دنیای من و تو فرق می کنه .. -افشین تو در دیدار قبلی آخرین حرفایی که به من زدی چی بود ;/; سرشو انداخت پایین . پسری که با بقیه دخترا خیلی بی پروا حرف می زد در مقابل من به زانو افتاده بود . این شرم وحیا بهش نمیومد . شایدم خیلی میومد و من از این حالتش خوشم میومد . -گفته بودم که عاشقتم -این طور بی احساس ;/; -وقتی طرفت بی احساس باشه انتظار داری چه جوری بگم . -می خوام یه بار دیگه با احساس اون روزت بگی . اگه هنوزم همون حسو داری .. یه نگاهی بهم انداخت . مثل کسی که داره یه دیوونه ای رو ور انداز می کنه -افسانه میخوای منو دست بندازی ;/; -شاید این تو باشی که می خوای منو دست بنداری . این همه دختر خوشگل و فانتزی چرا دنبال من یکی راه افتادی ;/; -واسه این که عاشقتم . عاشقتم . عاشقتم .. اینو گفت و این بار اون بود که می خواست در ره . اینو با تمام وجودش گفته بود . به یاد حرف هدیه افتادم که گفت خودت باید انتخاب کنی . فرصت برای تصمیم گیری کم بود . می دونستم اگه ازم دورشه دیگه برای همیشه رفته .. می دونستم که نبودنش و از دست دادنش واسم عذاب بیشتری رو به همراه داره -افشین وایسا . نرو .. نمی تونستم فریاد بزنم که دوستت دارم . عاشقتم .. اومد نزدیک من سرمو انداختم پایین .. صورتم سرخ شده بود ..چند نفس عمیق کشیده گفتم -افشین منم یه حسی دارم مثل حس تو .. -دوسم داری ;/;-اوهو -عاشقمی ;/; -شاید -شاید ;/; -آره .. من دوستت دارم . عاشقتم . اون لبخندشو که انگاری دنیا رو بهش داده باشن هر گز فراموش نمی کنم . هدیه اومده بود نزدیک ما . از نگاههامون همه چی رو فهمیده بود . دوست خوب من بهترین راهنمام .. اونو بوسیدمش .. من و افشین از اونجا دور شدیم . خیلی حرفا واسه گفتن داشتیم . خیلی . چقدر اون روز فضای دانشگاه رو قشنگ تر می دیدم . گلها و گیاهان رو . درختا رو ..خورشید و آسمون آبی و آفتابی رو .. دنیا رو فقط در خودم و افشین خلاصه شده می دیدم . -افشین نباید کاری کنیم که از درسامون عقب بمونیم . -تو بخون به من تقلب برسون -اون وقت تو چیکار می کنی -فکر می کنم واست جملات عاشقونه می سازم .-اگه من بخوام برات جملات عاشقونه بسازم چی ;/; -تو با همون نگات بگو .. -دوستت دارم افشین به اندازه روزایی که بهت نگفتم دوست دارم بهت بگم که دوستت دارم . راستی چی شد این همه دختر هوا خواه تو هستند و تو منو انتخاب کردی . راستش بیشتر دخترا یی که ….. ادامه نداد . فهمیدم می خواد چی بگه . یه خورده بهم برخورداز این که با خیلی ها برخورده ولی با خودم گفتم عیبی نداره اون تا حالا که با من دوست نبوده . از این به بعدشو کار دارم -افشین تو میدونی که اولین دوست پسر منی ;/; -راست میگی ;/; چه خوب . پس واقعا انتخاب به جایی کردم .. راست می گفت هدیه . عاشق اصلا حال و هوای خودشو نمی دونه . با این که من و افشین سعی می کردیم در مقابل بقیه بر خوردی داشته باشیم که نشون ندیم عاشق هم هستیم ولی من ته دلم یه جوری می خواست که حداقل دخترای کلاس جریان ما رو بدونن تا دیگه به خودشون اجازه ندن دور و بر عشقم باشن . راستش یه جورایی داشتم طعم حسادت رو می چشیدم . تمام فکر و ذهنم شده بود اون . وقتی که در کنارش نبودم به این فکر می کردم که داره چیکار می کنه و نکنه یکی بیاد اونو ازم بگیره . سعی می کردم نسبت به هدیه هم بی توجه نباشم که اونم رنج نکشه از این که حالا که عشقش به او نارو زده دوستشم کمتر هواشو داره و با اون حرف می زنه . یکی از غروبایی که کلاسمونو تعطیل کرده بودیم و من می خواستم با افشین باشم بهم گفت که جایی کار داره و عذر خواست .. هیچوقت به این سبک باهام بر خورد نمی کرد . به دل نگرفتم . رفتم طرف هدیه .. اتفاقا اونم همینو گفت .. بی خیال شدم و رفتم طرف خونه . رفتم تا ماشین بگیرم .. یه چند دقیقه ای که منتظر شدم دیدم که یه وسیله ای رو جا گذاشتم . به سرعت به طرف دانشگاه بر گشتم . از دور صحنه ای رو دیدم که خشکم زد . هدیه و افشین با هم بودند . در مورد یه مسئله ای با هم حرف می زدند . اونایی که فقط تا حالا با هام سلام علیک داشتند یهو دختر خاله پسر خاله شده بودند . خونم به جوش اومده بود . ازاین همه نا جوانمردی افشین و از پشت ضربه زدن هدیه .. باورم نمی شد . تقریبا بیست سال دوستی با هدیه ای که از بچگی باهاش بودم . اون بهترین دوستم بود . شاید درد خیانت هدیه واسم کشنده تر بود . منتظر بودم یه کاری کنند که من متوجه اشتباهم بشم . اونا فکر می کردن که من رفتم و از یه جایی که قایم شده بودند اومدن بیرون . افشین هدیه رو سوار ماشین خودش کرد و من پاهام سست شد و به دیوار دانشگاه تکیه دادم . نفسم نمیومد . دلم گرفته بود . باورم نمی شد . روزگار کثیف و زشت کردار . لعنت .. لعنت بر هر چی عشق و دوستیه .. تف تف بر هردوتون .. من که نخواستم و نمی خواستم عاشق بشم .. افشین پست و نامرد از اولش می رفتی عاشق همین هدیه می شدی .. حالا من نه هدیه رو دارم نه تو رو . به سرعت می دویدم . خیلی ها که هنوز تو محوطه بودن تعجب می کردن که من چرا این جوری می دوم . کتابمو بر داشته و رفتم دستشویی و سرمو به دیوار تکیه داده زار زار گریستم . شب قبلش با هزاران امید و آرزو به خواب رفته بودم و اون شب با هزاران درد و رنج و آرام بخش .. دیگه هدیه رو تحویلش نگرفتم و افشینو هم همین طور .. دوتایی نگرانم شده بودن . من فقط سکوت کرده بودم و چیزی نمی گفتم . رفته بودم در یه حالت افسردگی . از دست دادن دو دوست دو عشق از دو نوع مختلف ..خیلی درد ناک بود -افسانه چته . -افسانه دیگه مرده . عشقا پوچ و بی ارزش شده . اصلا معنی نداره .. -افسانه من چه کاری کردم که تو باهام بدی ;/; -هیچ کار من با خودم بد کردم … با خودم فکر می کردم حتما هدیه به این عشق نیاز داشته ولی چرا منو قربونی کرده ;/; چرا از اول نرفته طرفش ;/; زیر چشمی هدیه و افشین رو می دیدم که یه چیزایی دارن بهم میگن .. افشین رفت و هدیه پیشم نشست .. -از جون من چی می خوای برو گمشو .. من دیگه نمی خوام ریختتو ببینم -افسانه تو اعصابت سر جاش نیست . بیا ببرمت دکتر .. یه مشکل روحی داری -مشکل من شما دو تایین تو و افشین .. طوری رفتار می کرد که انگار هیچی نمی دونه . همرام میومد و من هلش می دادم -افسانه من تنهات نمی ذارم .. دستمو آوردم بالا و یکی زدم زیر گوشش -برو عوضی اونی رو که نباید تنها بذاری تنها نذار . اون خیلی آروم باهام اومد ولی به زور سوار ماشینم کرد . دلم می خواست چپه می کردیم هردومون می مردیم . یه لحظه موبایلش زنگ خورد . سریع شماره شو دیدم .. افشین بود . دیگه برام مهم نبود .منو خونه پیاده کرد و خودش رفت تا با عشقش خلوت کنه و بگرده . شاید این یه حکمتی بود که من خیلی راحت دوستمو بشناسم . بعد از بیست سال . حس کردم که از ناحیه سر دارم دچار یه تیک عصبی میشم . مدام اون دو نفرو در آغوش هم تصور می کردم . خدایا اون مث خواهرم بود . ما با هم ندار بودیم . هرچی داشتیم با هم قسمت می کردیم . اگه بگم آب دهن همو هم می خوردیم دروغ نگفتم . اگه نگم بیشتر از خونواده ام دوستش می داشتم حداقل در ردیف اونا بود . همدمم بود . بیست سال .. آینه من بود . هدیه چرا بهم خیانت کردی .. ظهر اون روز نه با افشین حرفی زدم نه با هدیه . ظهر که کلاس تعطیل شد رفتم یه گوشه خانجمن سکسی کیر تو کس میون سبزه ها و درختا تا کسی منو نبینه و آروم گریه کنم . افشین اومد نزدیکم -برو گمشو نمی خوام ببینمت ..-افسانه تو چت شده بریم دکتر .. تا امروز گفتیم حرمت تو رو نگه داشته باشیم شاید خوب شی ولی دیگه من و هدیه قصد داریم به خونواده ات جریان بیماری تو رو بگیم -تو و هدیه می تونین خیلی کارا بکنین .. -باشه اگه دیگه دوستم نداری بگو . فکر می کردم دخترا دلی عاشق و مهربون داشته باشن و باوفا باشن . شاید یکی دیگه رو پیدا کرده باشی . بی شعور خودش با یکی دیگه اونم با بهترین دوستم رو هم ریخته بود داشت به من می گفت بی وفا .. -افسانه من دیگه از زندگی تو میرم . چون خودت می خوای -برو به درک خوش باشی با عشق جدیدت -ولی این هدیه رو به مناسبت روز زن که فرداست واست گرفتم . بازش کن ببین خوشت میاد ;/; یه انگشتره . نمی دونستم تو از چی خوشت میاد و اندازه تو رو سلیقه تو رو نمی دونستم و از مد روز هم اطلاع نداشتم . چند بار زحمت هدیه جونو زیادش کردم .. اون خوی تو رو و سلیقه ات رو می شناخت . می خواستم واست سور پرایز باشه .. انگار یه سطل آب یخ و یه سطل آب داغ رو رو سرم ریخته باشند .. همونجوری که داشتم به خودم فحش می دادم خاک بر سرت افسانه بی شعور , افسانه احمق نفهم از خوشحالی تو آسمون عشق در حال اوج گیری بودم .. جعبه انگشتر رو نمیکت قرار داشت و از افشین خبری نبود .. کجا رفته بود پسره . از خوشحالی نزدیک بود کله پاشم . رسیدم بهش -صبر کن کجا میری افشین . این جوری می خوای شریک غم و شادی های من باشی ;/; این جوری منو در سختیها تنهام میذاری ;/; یعنی دوروز منو در این حالت تحمل نکردی ;/; اینقدر بدم ;/; من که خیلی دوستت دارم . با شیطنت زنونه خودم کاری کردم که نه تنها از دلش در آورده و دلشو دوباره به دست آوردم بلکه یه چیزی هم طلبکار شدم . افشینو همونجا نگه داشته بهش گفتم فعلا بمون علف زیر پات سبز شه تا من ببینم این دختره هدیه کجاست . حسابی گند زده بودم . دونفری دو سه روز رفتند واسه من خرید کنن و من فکر می کردم دارن عشق و حال می کنند . این هدیه از اون نازکدلا بود . اینو یه گوشه ای گیر آوردم . سرشو بر گردوند -هدیه باهام قهری ;/; من حالم خوب نبود .. دیدم اشک از چشای نازش داره سرازیر میشه .. میون هق هق گریه اش می گفت من به خاطر بیماری تو عذاب می کشیدم و اون وقت تو میذاری زیر گوشم ;/; اون موقع که بچه بودیم این جور باهام لج نمی کردی . دست هدیه رو گرفته و به طرف صورتم بردم .. -منو بزن بزن هدیه .. چند تا بزن . محکم تر بزن . حقمه .. دل تو خواهرمو شکستم . مثل ابر بهار اشک می ریختم .. منو ببخش .. منو ببخش دست خودم نبود . دوتایی توبغل هم داشتیم گریه می کردیم . من بهترین دوست زندگی و خواهرمو یه بار دیگه پیدا کرده بودم -هدیه بگو منو بخشیدی دست من نبود . دستت درد نکنه عجب هدیه ای .. خوش سلیقه بودی .. .. راستش هنوز جعبه جواهرو باز نکرده بودم ولی لازم بود ازش تشکر کنم . آخ که من و این هدیه خوشگل خودم به اندازه بیست سال با هم درددل داشتیم .. -ساعت چنده افسانه -هیچی سه بعد از ظهره -چه عجب افشین رضایت داد که هدیه شو که داد بره . -وای خدا مرگم بده من اون پسره رو سه ساعته که کاشتم . -حتما رفته حالا .. دونفری رفتیم به اونجایی که افشین منتظرم بود .. عشق من در حالی که سرشو تکون می داد گفت زیر پامو نگاه کن راستی راستی علف سبز شده …… پایان … نویسنده .. ایرانی