به حرف پدرت گوش کن. بعضیا…

یه خاله دارم اسمش افسانه است خیلی گذشته پر ماجرایی داشته و الان توی خونه باغ تنها زندگی میکنه و هیچ بچه ای نداره 15 ساله که بودم یه بار که تنهایی خونشون مونده بودم بهش گفتم از این دنیا چه درسی رو دوست داری بهم به عنوان نصیحت بگی؟
گفت شرمنده کوست نباش هر چقدر دوست داری و می تونی کوس بده نزار هیچ حسرتی به دلت بمونه گفتم حتی اگر اون شوهرم نباشه؟ خندید.
گفتم اون که خیانته بد نیست؟ گفت الان نمی فهمی بعدها مفهوم این حرفو میفهمی گفتم الان شما شرمندش نیستی؟ با هر دوست داشتی… که حرفمو قطع کرد و با خنده بهم گفت بدو برو بچه جون دنبال بازی کردنت اصلا من شوخی کردم باهات.
19سالم بود که آرش پسر خالم که خیلی دوستش داشتم ازم خواستگاری کرد و بابام مخالفت کرد و هرچی اصرار کردم گفت آرش در شان خانواده ما نیست و از اینجور بهانه ها آرش که رفت سربازی و رفتارهای سرد و توهین آمیز مامان بابامو میدید دیگه کوتاه اومد و بابام به زور به بنیامین که اولین خواستگارم بود شوهرم داد سربازی آرش که تمام شد 6 ماه از ازدواج ما گذشته بود تقریبا هر جا ما بودیم آرش نبود اما من ته دلم آرشو خیلی دوست داشتم کم کم سعی کردم خودمو بهش نزدیک کنم اما اون دوست نداشت یه بار که تنها گیرش آوردم بهش گفتم که چیه؟ تازه تو طلبکاری؟ بخاطر 4 تا توهین پا پس کشیدی با اون عشق دروغینت و دیگه حرف زدن هامون شروع شد و هر روز بیش از 4 یا 5 ساعت با هم حرف می زدیم که بهش گفتم هنوز دوستش دارم اونم یه سکوتی کرد و گفت منم همینطور گفتم اگر هماهنگ کنم هستی؟ گفت واسه چی؟ گفتم یه ملاقات حضوری! گفت کجا؟ اگر کسی ببینه؟ تو شوهر داری شر میشه گفتم آرش انقدر نترس اونش با من و رفتم خونه خاله افسانه و بهش گفتم نصیحت 15 سالگیم یادته؟ گفت چه زود به فکر انجامش افتادی؟ بذار جوهر عقدت خشک بشه بعد گفتم نه از اونجور برنامه ها نیست فقط یه ملاقات دو نفره است در حد صحبت کردن گفت حالا کیه اون پسره؟ گفتم آرش گفت همین آرش خودمون؟ گفتم آره گفت من فکر کردم همه چیز بینتون تمام شده گفتم شده بود من شروعش کردم گفت آ باریکلا دختر شیطون به خاله افسانت رفتی و خندید و گفت باشه اشکال نداره بیاید و خودشم خیلی کمکم کرد برای اون ملاقات اول که چی بپوشم و چیکار کنم و محیط رو چطور عاشقانه کنم و آرش اومد و ملاقات اول خیلی عاشقانه و پر از حرفای عاشقانه گذشت ملاقاتهای بعدی هم پشت سر هم انجام دادیم سه ماه از رابطه مخفی ما دو تا می گذشت توی ملاقات آخر آرش چندین بار دستمو بوسید گفتم جای بوس اینجا نیست و بلند شدم و رفتم کنارش نشستم و لبمو روی لبهاش گذاشتم و بوسیدمش گفتم جای بوس اینجاست که آرش گفت بوس خالی حال نمیده بوس و بغل حال میده و رفتم نشستم روی پاش و همدیگه رو می بوسیدیم و سفت بغل می کردیم آرش سرشو توی سینه هام فرو میکرد که تاپمو دراوردم و گفتم اینا رو می خوای؟ ماله خودتن و سوتینم رو داد پایین و سینه هامو توی دستاش گرفته بود گفتم چرا شما مردا اینجورین؟ سختته سوتینم رو باز کنی؟ که سوتینم رو باز کرد گفتم حالا لذتشو ببر تو دهنت رو باز کن بذارمشون توی دهنت و میذاشتم شون توی دهنش و اون لیس میزد و مک میزد و می بوسیدشون و بعدش با دستاش محکم گرفته بودشون و هر کدومو نوبتی میخورد کیرش زیرم کلفت شده بود و منم خودمو بهش میمالیدم که موبایلم زنگ خورد بنیامین بود گفت کجایی؟ گفتم خونه خاله افسانه گفت کی میای؟ گفتم الان ازش خداحافظی می کنم میام زود لباس پوشیدم و به آرش گفتم نگران نباش دفعه های زیادی هست تازه اولشه و با بوس و بغل از هم خداحافظی کردیم و من رفتم خونه از اون قرارهای زیادی گذاشتیم اما خاله افسانه یادم داد که چطور مردها رو تشنه کنم و از طرفیم خودم دوست داشتم کاری کنم که آرش به پام بیفته و التماسم کنه به خاطر اینکه اصلا مرد عمل نبود و عرضه ایستادگی کردن و بدست آوردنمو نداشت تازه کم محلیم بهم میکرد از بس که ملاقات هامون زیاد بود و به بهانه اینکه توی خونه حوصلم سر میره و خاله افسانه هم تنهاست بنیامین با اومدن هام مخالفتی نمی کرد واسه همین خاله بهم کلید داده بود که برای رفت و آمد مشکلی نداشته باشم و همیشه هم قرار هامون رو از قبل با خاله هماهنگ می کردیم اما یه روز برای یه مشورت سرزده رفتم خونه خاله که دیدم کفش بابام دم دره
گفتم شاید اومده سر بزنه اما الان که باید سرکار باشه تازه چرا با مامانم نیومده؟ تنهایی چرا؟ یه لحظه فکرای بد زیادی اومد توی ذهنم رفتم از پنجره سمت چپ ساختمان که پرده اش پاره بود یواشکی نگاه کردم دیدم بابام لخت روی مبل وسط هال نشسته و خاله افسانه داره براش کیرشو می خوره باورم نمیشد بابام و خاله افسانه؟ خاله افسانه رفت روی کیر بابام نشست و کردش توی کوسش و بالا پایین می کرد و منم ازشون فیلم گرفتم با اینکه خیلی تند تند بالا پایین میکرد اما مدت طولانی اینکارو انجام داد تازه بعدش بابام بغلش کرد و رفتن توی اتاق و دیگه هیچی…
من بودم و بابایی که با خالم رابطه داشت کاش این مطلب رو زودتر میدونستم میتونستم…
هزار تا فکر ناجور اومد توی ذهنم حتی خواستم فیلم رو… اما گفتم اینجوری فقط آبروی بابام نمیره و آبروی خاله افسانه هم میره و الان اون رابطه منو با آرش میدونه و نمی خواستم رابطم با آرش الان تمام بشه از اونجا رفتم یاد حرف خاله توی 15سالگیم افتادم خالم دوست داشته به بابام بده و لذتشو ببره منم با آرش دنبال همین کاریم پس بیخیال بذار خوش باشن.
دفعات بعد خاله بهم گفت هیچ چیز به اندازه شلوار تنگ مردا رو روانی نمیکنه یه تاپ و شلوار تنگ بپوش قرمز باشه بهتره آرش که اومد اولش کلی حرف زدیم بعد گفت بیا بغلم ندا جونم رفتم بغلش ازم لب می گرفت و با دستش کوسمو میمالید گفتم امروز می خوای بکنی؟ حرفی نزد و تندتر میمالید بلند شدم گفتم نه الان زوده اینکارا الان دوست دارم از پشت بغلم کنی شلوارم تنگ بود کلفتی کیرشو لای کونم حس می کردم میگفت چه نرمه این کون گفتم دوست داری بکنیش؟ گفت دوست دارم جرش بدم گفتم پس شروع کن و شلوارمو کشید پایین میگفت چه کون سفید گنده ای داری چندین بار کونمو می بوسید و شورتمو کشید پایین گفتم دوست دارم سوراخ کونمو برام بخوری و زبون بزنی اینکارو خیلی دوست دارم بنیامین این کارو برام میکنه یکم تعلل کرد گفتم نمی خوای پاشو برو که گفت نه می خورم برات کونم تمیز بود اما بو میداد بهم گفت بو میده گفتم هر کس طاووس خواهد باید جور هندوستان کشد کونمو توی صورتش فرو می کردم که که بتونه بهتر لیس بزنه که فقط دو تا لیس زد و گفت خیلی بو میده که ناراحت شدم و بهش گفتم که بره التماسم میکرد اجازه بدم کوسمو بخوره گفتم نه دوست دارم الان بهت کون بدم تو هم که میگی بو میده نمی خوای کون بو میده نمی خوای برو هر چی التماس کرد قبول نکردم و رفت خاله افسانه گفت چه زود رفت؟
گفتم چشمش کونمو گرفته بود می خواست جرش بده اما حاضر نبود بوشو تحمل کنه خالم خندید و گفت تو آرشو نمیخوای فقط میخوای تحقیر و تنبیهش کنی واسه چی؟ گفتم چون پسر سست عنصریه پای هیچی نمی خواد بایسته همه چیز رو راحت و بی دردسر میخواد منم هیچی رو بهش راحت و بی دردسر نمیدم.
بغلم کرد و بوسیدم گفت این درسته فقط تو می تونی آدمش کنی خواستم موضوع بابامم پیش بکشم که ترسیدم نمیدونم شاید واکنشش رو نمی دونستم و اینکه هنوز با آرش کار داشتم دفعه بعد که قرار گذاشتیم شلوارک تنگ قرمز پوشیدم براش رفتم روی پاش نشستم و گذاشتم تاپ و سوتینم رو دربیاره و سینه هامو بخوره میگفت بذار برای یه بارم که شده یه عشق و حال حسابی کنیم گفتم باشه بکنیم کونمو با دستاش گرفته بود می گفت بذار بکنمش تو رو خدا جون ندا گفتم باشه بکن من که اون بارم خواستم بهت بدم خودت مرد کردنش نبودی گفت خب بو خیلی بدی میداد گفتم کون تو الان بوی عطر میده؟
یه نگاهم کرد گفت باشه می خورمش لیسش میزنم گفتم صبر کن الان میام رفتم روغن آوردم گفتم اول بخورش و لیسش بزن بعدش با روغن بکن من که از خدامه به تو بدم آرشم و شروع کرد خوردن و لیس زدن سوراخ کونم همون سوراخ کونی که بو میداد اولش خوب نمی خورد و لیس نمیزد که کونمو با همه توانم توی صورتش فشار میدادم میگفتم زبون بزن زبون بزن سوراخ کونمو یه جوری زبون میزد که زبونش میرفت داخل کونم گفتم حالا شد حالا که گوهمو خوردی لیاقت کردن کونمو داری و بلند شدم و گفت کیرمو برام بخور گفتم من خوردن کیرو دوست ندارم واسه همین واست روغن آوردم و با دستایی که روغنی کردم کیرشو مالیدم و چرب کردم و داگی شدم و کونمو براش قمبل کردم و کیرشو کرد توش و گفت جوووون و شروع کرد تلنبه زدن میگفت این کون از اولشم حق من بود این کون حق منه گفتم حق تو بود بی عرضه الان امانته دستت صاحبش یکی دیگست گفت صاحبش منم صاحبش منم و صاحبش منم و تلنبه میزد گفتم گوه خوردی که صاحبش تویی توی حرومزاده اگه جرات داشتی نمیذاشتی این کونو یه نفر دیگه بکنه و تو بیای کاسه لیسی شو کنی اون تلنبه میزد و منم هر چی توی دلم مونده بود و با فحش و تحقیر بهش می گفتم و اون تندتر و تندتر تلنبه میزد تا اینکه آبش اومد.
بهم گفت این کون از الان ماله منه بلند شدم گفتم گوه بخور بابا و رفتم حمام وقتی برگشتم نبودش و رفته بود منم لباس پوشیدم و رفتم خونه واقعا از بعضی از این مردای ضعیف بدم میومد اما دلم خنک شد که مجبورش کردم کون گویی منو لیس بزنه و بخوره چون فقط لیاقت خوردن گوه منو داره نه کردنمو.
چون دیگه نخواستم با آرش رابطه داشته باشم یه روز رفتم خونه خاله و موضوع رابطه اش با بابا رو گفتم فکر کردم انکار میکنه اما گفت از زمانی که مامانت تو رو حامله بود تا الان من با باباتم من باباتو می خواستم اما اون مامانت رو دوست داشت و با مامانت ازدواج کرد اما از زمان حاملگی مامانت تا الان بابات ماله منم هست یه نگاهی بهش کردم و گفتم نوش جان دوتاتون و خندیدیم بغلش کردم و گفتم خوشحالم که خودت خیلی خوب به نصیحتت عمل میکنی و با هم خندیدیم از اون روز با خاله بیشتر صمیمی شدم… حتی روزهایی که با بابا بود رو میدونستم و اون فیلمم پاک کردم.
بابام راست میگفت آرش آدمی نبود که مرد زندگی باشه

نوشته: ندا

دکمه بازگشت به بالا