به زور بیغیرتم کردن (۱)

سلام من یاسینم و این اولین داستان منه و اگه دوست داشتین بگید تا ادامش تو پارت های بعدی بزارم…(اسم ها به دلیل حفظ حریم شخصی تغییر کردند)

داستان برمیگرده به ۵ سال پیش وقتی کلاس نهم بودم…و تو فاز اکیپ و گروه و دعوا و اینا…
خب ناسلامتی بزرگ مدرسه بود و این قلدر بازیا حس خوبی بهم میداد…

همیشه هم به یه هفتمی گیر میدادم…اسمش سعید بود…یا در بوفه یا بیرون مدرسه همیشه هم کتک می‌خورد ولی زبون درازی داشت…یه سری فحش هایی میگفت که خودمم تا حالا نشنیده بودم…

بدبختی من از اوایل بهمن شروع شد…امتحانای دی تموم شده بود و مدرسه گیر داده بود برای دریافت کارنامه حتما باید اولیا باشه…من همیشه از زیر این کار ها قسر در میرفتم اما انگاری این دفعه نمیشه…چون میدونستم بابام تا 7 شب سر کاره و نمیتونه بیاد…

از طرفی هم دوست نداشتم مامان یا خواهرم پا تو اون فضای مدرسه بزارن…یه جورایی غیرتم اجازه نمی‌داد… چون خودم مامان بعضیا که میومدن نقشه کونشونو می کشیدم…بعضیا رو متلک مینداختم…تو شلوغی انگشت میکردم…یا با پسراشون تیکه مینداختم…مثلا میگفتم فلانی چه مامانی داریاااا…

همین سعید خودمون یه بار تو شلوغی اولیا و دانش آموزا تو دفترمون به بهانه اینکه مامان منم اومده رفتم داخلشون و از اون بین خودمو میچسبوندم به مامان سعید…رفیقمم علیرضا خیلی پایه بود هی میرفت برا سعید تعریف می‌کرد اونم حرص می‌خورد…

خلاصه انگار چاره ای نبود وقتی رفتم خونه و گفتم که قضیه چیه مامانم گفت که اصلا نمیتونم بیام و این داستانا و میخواد بره مجلس ختم یکی از فامیلا…

منم هی باهاش بحث میکردم( بابا چند دقیقه تو بیا زود برو اینا…) تو آشپزخونه بودیم و هی من اصرار میکردم اون رد…

چون مامانم چادری بود و میدونستم اون بهتره بیا مدرسه…همینطور وسط حرف خواهرم اومد تو سالن و گفت من میام…نگاهی بهش کردم و با اخم گفتم نه.اما مامانم باز تایید کرد که آره آبجی میاد و اینا…

منم هی میگفتم که محیطش مناسب نیست نیا…اما او جواب میداد:

-برو بابا لازم نکرده ادا غیرتی دربیاری فردا خودم میام…

منم که دیدم چاره ای نیست به ناچار قبول کردم و خدا خدا میکردم زنگ تفریح نیاد و به خودشم گفتم تایم کلاس ها بیاد که همه سر کلاس باشن کسی نبینتش…

خواهرم اسمش یاسمن 26 سالشه سینه 75 و بزرگ و کون گرد و روناش خیلی تپل بود…همچنین مجرد.

خلاصه فردا شد بعد از زنگ کلاس اول استرس داشتم…که وسط زنگ تفریح نیاد…
که نیومد دوباره بعد یک ساعت نیم زنگ تفریح دومم تو حیاط بودم و تقریبا مطمئن بود تایم کلاس اومده کارنامه رو گرفته…

سر شاد تو حیاط میرفتم و به مامانا نگاه میکردم و کیرمو می‌مالیدم.یه مدت گذشت حیاط داشت خلوت میشد از اولیا.و دو دقیقه دیگه زنگ کلاس آخر هم می‌خورد… تو همین حال یهو در مدرسه رو یکی زد…

درو که باز کردن…قلبم افتاد تو زانو هام و زانو هامو لرزوند…پیشونیم عرق کرده…خواهرم بود که وارد حیاط شد…اونم با این تیپ؟؟؟؟؟

شلوار جین که به روناش چسبیده بود با مانتو جلو باز کرمی که زیرش سارافون مشکی بود…
سینه هاش تو چشم میزد…نمیدونستم چیکار کنم…

نگاه تمام مدرسه به آبجیم بود…تمام نگاه ها به پایین تنه بود…چند نفری پچ پچ میکردن…چند نفری هم دستشون به کیرشون بود…

حالم بد بود نگاهم به سعید افتاد که داشت با نگاهش ابجیمو حامله می‌کرد… میخواستم برم جلو بکوبم تو فکش که علیرضا یهو سبز شد…

بم گفت:

-واییییی پسر اونجارو نگاه چه کونی داره خواهر کیه به نظرت…

تا خواستم یه چیز بگم زنگ کلاس خورد و همه رفتیم داخل…تمام طول کلاس ساکت بودم…

اصلا حواسم به کلاس نبود تا اینکه زنگ تعطیلی خورد…
تو راهرو داشتیم میومدیم و ب خیال خودم خواهرم رفته بود که یهو در دفتر مدیر یکی صدام کرد:

-یاسین!

برگشتم یهو خواهرمو پیش مدیر دیدم…علیرضا هم که مارو دید بهتش زده بود نمی‌دونست چی بگه و سراسیمه رفت…همینطور که کنار آبجیم بودم و داشت با مدیر حرف می‌زد نگاه مدیر رو سینه هاش میدیدم دوست داشتم با مشت برم تو دهنش…

بچه ها همه داشتن خارج میشدن که یهو یکی از کنارم رد شد یه تنه کوچیک زد…نگاهش کردم…سعید بود…یه نگاه به من کرد یه نگاه به خواهرم…
شستش خبردار شدن یه پوزخند ریز زد و رفت.

و تازه بدبختی های من از الان شروع شده بود…

شب وقتی رفتم خونه توی تخت خوابیده بودم…دیگه نمیخواستم به امروز فک کنم…ساعت حدود 1 نصف شب بود که صدای پیام تلگرام بلند شد…

از یه ناشناس که یه گیف فرستاده بود…وقتی بازش کردم. قلبم داشت تند تند میزد یه گیف سکسی بود که یه متن روش بود.(دوست داری آبجی خوشگلتو اینجوری ببینی)

قلبم اومد تو دهنم و هر چی فحش بلد بودم بارش کردم و اون هی گیف میداد…
دیگه خواستم بلاک کنم که فیلم فرستاد…

وقتی فیلمو باز کردم قلبم با سرعت بیشتری میزد…فیلم امروز توی مدرسه بود…یکی داشت فیلم می‌گرفت و با فاصله کم داشت پشت سر خواهرم تو حیاط مدرسه راه می‌رفت و زوم کرده بود رو کونش…سریع
بلاک کردم و گوشی رو گذاشتم کنار که یهو یه چیزی به ذهنم رسید

نکنه سعیده؟؟ آره خودشه فردا مادرشو میگام و خوابیدم تا فردا…

صبح وارد مدرسه که شدم یه راس سعید پیدا کردم و بردمش یه گوشه یه عالمه کتکش زدم و گفتم واسه من فیلم میفرستی آره…

اونم هی میگفت چه فیلمی دیوونه…

و هی میزدمش علیرضا که سر رسید گفت چی شده و جریانو بش گفتم اونم گرفت سعید و زد و یهو سعید گفتم…

-خواهرتو جندس چیکار من داری؟؟

دیگه خواستم بکشمش که جدامون کردم…

ادامه دارد…

نوشته: حسی

دکمه بازگشت به بالا